«ابروان ۲»

 

و باز دستش را بالا می برد و پایین می آورد و باز می سوزد. نه به اندازه اول بار. بعد از بیست بار شاید عادت کرده است. هم من و هم او و هم پشتم. انگار دو برابر شده ام. باد کرده ام. اما من نه، پشتم. صدای ناله بلند است و من ساکتم و او ایستاده است آنجا روبروی من، ساکت. چون من می خواهم که ساکت باشد. ولی پشتم فریاد می زند.

 این بار نیز می خواستند کف پایم بزنند ولی دیگر جایی برای شلاق نداشت. باز بالا می برد و پایین می آورد و پشتم فریاد می کشد. او ایستاده است با همان روبند سفید و چارقد مشکی. شلاق زوزه می کشد و باز صدای فریاد و بعد سکوت من و او. ولی نه، فقط اینها نیست. صدای دیگری هم می آید. گوشهایم را تیز می کنم و دنبال صدا می روم. صدا، صدای بر هم خوردن پلکهای اوست بعد از زوزه شلاق. چقدر زیبا شد. چقدر این موسیقی به دل می نشیند. زوزه، صدای پلکهای او، فریاد و سکوت من و او. کاش روبندش را بر می داشت تا ببینم آن چشمها را و بیشتر آن ابروان پیوسته را. ببینم آن چه را که برایش شلاق می خورم. اما من نه، پشتم. و روبندش را بر می دارد چون من اینطور می خواهم. اینبار زل می زنم به او ولی کامل نیست هنوز یک چشم و نیمی از ابروان مانده است.

همین را هم دوست دارم بهتر از آن روبند است. راستی گفتم صدای پلکهای او. اشتباه می کردم حالا که روبندش را برداشت دیدم فقط صدای یک پلکش است که می آید. موسیقی را درست می کنم. زوزه، صدای پلک راست او، فریاد پشتم و سکوت من و او. نگذاشتند کاملش کنم. گرفتندم به جرم هیزی و نمی دانستند که من نقاشم. نمی دانستند اگر آن چشمها و ابروان را بکشم خواهم رفت و او را با خود خواهم برد. نه خودش را. فقط چشمها و ابروان را و شاید رویندش را برای روز مبادا. که سرش کنم تا دیگر کسی جز من آنها را نبیند و نتواند بکشد تا به جرم هیزی بگیرندش. دلم می سوزد برای خودم. نه برای خودم بلکه برای پشتم. او چه گناهی کرده است. مرا بزنید که من گناهکارم. چرا پشتم را می زنید. او که کاری نکرده است. لا اقل چشمهایم را بزنید که او هیزی کرده نه پشتم. اینها را فقط او می فهمد که ایستاده کنج دخمه کنار پنجره ای که نیم باز است. باد می وزد داخل دخمه. اول می پیچد در چارقد او و بعد چند برگ خشکیده زرد و سرخ را می اندازد داخل و می رود. از همان پنجره و به همان سرعت که آمده بود. هنوز موسیقی نواخته می شود و چه نوایی دارد آن. ای کاش او می نواخت آن را. کاش او زخمه می کشید بر پشت من. شاید اگر او می زد دیگر پشتم هم فریاد نمی کشید و بی قراری نمی کرد. ولی نه زورش نمی رسید و شاید خسته می شد و من این را نمی خواهم. پس همان جا می ایستد و با همان تک چشمش زل می زند به من که با هر زوزه باز و بسته می شود.

 کاش با نوای موسیقی می رقصید. چارقدش را تاب می داد و به هوا می برد همانطور که باد می برد. و او می رقصد چون من خواستم. می چرخد و چارقدش را تاب می دهد. باد هم می آید از همان پنجره. و برگها هم با ما سور می گیرند و من می خندم اما بی صدا. نمی خواهم این نوا را برهم بزنم. حتی برگها هم بی صدا می چرخند و باد هم. او هنوز می چرخد و هر دور به من چشمکی می زند. نمی دانم چون یک چشم دارد اینطور به نظر می آید یا می خواهد صدای پلکش بعد از زوزه قطع نشود. چه سوری شد در این دخمه. زوزه، فریاد پشتم، صدای پلک او و سکوت من، او، باد و برگها. کاش چشم دیگرش را هم می کشیدم تا موسیقیمان و عیشمان کامل می شد.

 دیگر آخرین ضربات است و چه حیف که سورمان و عیشمان تخته می شود. دیگر فرصتی نیست برای هنرنمایی که آخرین ضربه هم زده شد. کاش برای هیزی بیشتر می زدند. در آخر من ماندم و سکوت من. نه زوزه ای و نه صدای پلکی. او ایستاده است آنجا و دیگر نمی چرخد. حتی روبندش را هم انداخته است. باد هم برگها را بر می دارد و از همان پنجره بیرون می برد.