[تصویری را که می بینید، میکروفونی است مقابل دهان یک مرد که در حال صحبت می باشد. شما تنها سر میکروفون و دهان و سبیل و ته ریش او را می بینید. دوربین وارد ذهن او شده و به افکار او می رسد. او اینچنین فکر می کند:]
فکرش را بکنید. ساعت 8:30 شب، خسته و کوفته برسید دم در منزلتان و در را بزنید و انتظار داشته باشید که همسر زیبا و محترمتان با لباسی مرتب و صورتی بزک کرده، رنگین و سنگین به شما خوش آمد بگوید و بعد از این که پرید بغلتان و شما را غرق بوسه کرد، به شما خسته نباشیدی گفته و یک لیوان نسکافه، قهوه، چایی و یا لااقل آبی دستتان بدهد و پاهایتان را در تشتی شاهانه با آب گرم ماساژ دهد. اگر همه اینها هم نشد به درک، حداقل بیاید و کیفتان را از دستتان بگیرد. اگر این هم مقدور نبود به کمترین حقتان که داشتن یک سرپناه است احترام بگذارد و شما را به داخل خانه راه بدهد. نه آنکه شما را دم در نگاه دارد و از همان جا با انگشت اشاره اش کتابخانه تان را به شما نشان دهد و بگوید:
- اونجا یه چیزی کمه.
- چی کمه؟
- کوری؟ نمی بینی. اونجا رو می گم.
عینکتان را در می آورید و می زنید به چشمتان تا شاید بهتر ببینید. چشمانتان را ریز می کنید.
- کتابخونه اس دیگه. توش کتابه.
- این رو که تو هم می فهمی! بیشتر نگاه کن. نکنه باز نمره چشمت بالاتر رفته.
باز هم دقیقتر می شوید. همه جایش را نگاه می کنید. یک کتابخانه قهوه ای سیر از چوب کاج کارولینای شمالی با 43 جلد کتاب مرتبط با کشاورزی، سه جلد کتاب آشپزی دست نخورده، 237 جلد کتاب خطی و غیر خطی که فقط زیبایی مقطع کناری آنها باعث خریدشان شده، یک عدد گلدان قلمکاری شده، یک جعبه خاتمکاری شده، سه تا پیپ متعلق به فردریک چارلز سوم، لویی سیزدهم و پدرجد عیالتان و سه تا لوح تقدیر از شما در جهت پیوند پوست هلو به پوست خیار برای سهولت پوستکنی، پرورش قارچ در محیط زودپز و تولید گیریفوروت دوازده وجهی. همین و همین. یک کتابخانه آنتیک بی نظیر که روزی پانزده بار گردگیری می شود و شده است هووی شما.
- خانم به خدا هیچی کم نداره. همه آرزو دارن چنین کتابخونه ای داشته باشن. همین دیروز اسدآقا کتاب خر گفت حاضره جیرینگی واسش 3 میلیون بده. حالا بذار بیام تو ...
- نه. کفشت رو در نیاری ها! جیغ می زنم ها!
- خانم این چه کاریه آخه؟!
- خوب نگاه کن اونجا رو.
با دست اشاره می کند به کتابخانه.
- بین کتاب خطی اشارات ابن سینا و چنین گفت زرتشت نیچه رو ببین.
- سوسک دیدی؟ خُب از اول بگو. بذار بیام تو بکشمش.
- نه بابا سوسک چیه؟ می بینی بینشون به اندازه 18 سانت فاصله اس.
- خودت گفتی بهتره یک کمی فاصله داشته باشن. بالاخره نویسنده این یکی مسلمونه اون یکی نجسی خوره.
- آره، ولی امروز به فکرم رسید بهتر یه تندیس بذاریم اونجا. یه تندیس طلایی که با جلد اونها هم بیاد.
- تندیس چی؟ از کجا تندیس بیارم.
- اون هم دیدم.
- نکنه سیمرغ بلورین می خوای؟ من تا حالا ...
- نه بابا. بلورین نه.
- سینی سیمین گل آقا خوبه؟
- اون هم بدک نیست ولی میخوام یه تندیس زرین پایه مشکی باشه.
- زن؟
- بله مرد؟!
- چی تو سرته؟
- یه تندیس زرین 18 سانتی متری، دی دی ری دی دی...
- این دی دی ری دی دی چی بود؟
- آهنگ رو نماییش بود.
- شوخیه خوبی بود. بذار بیام تو.
- کجا؟ تا این تندیس رو برام نیاری. هیچ جایی توی این خونه نداری.
و در را ببندد. به همین سادگی و شما هنوز مات و حیران، سردرگم باشید بین اینکه آیا شوخی ای در کار است و یا یک فاجعه ای بس هولناک در زندگی تان در حال وقوع باشد. هوا سرد است و تنها چیزی که به شما جدی بودن ماجرا را اثبات می کند قطرات بارانی است که اندک اندک می خورد روی سرتان و بعد هم دوش آب یخ رحمت الهی.
[از ذهن مرد بیرون می آییم. دوربین به عقب آمده و شما مرد را تمام قد، بعدتر سنی را که او روی آن ایستاده، بعدتر جمعیتی را که به صحبت های او گوش می کنند، می بینید. مرد تندیس زرین جشنواره ای را بدست دارد که دقیقا ١٨ سانتی متر عرض دارد. مرد می گوید:]
- من این تندیس رو به همسر عزیزتر از جانم تقدیم می کنم که تنها مشوق من توی این راه بود. من از تو ممنونم عزیزم.
[مرد تعظیم کرده و بسوی محلی که همسرش نشسته است، می رود. توی مسیر به تندیس زل زده و گویا به او چیزی می گوید. راستش را بخواهید هر چه خواستیم وارد ذهنش شویم مدام پیغام «مشترک گرامی دسترسی به این مکان امکان پذیر نمی باشد» روبرویمان ظاهر می شد. یحتمل به همسرش مربوط می شده است.]