۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

یک عاشقانه آرام: «مترو متشکریم»

*داخلی/ایستگاه مترو-سکوی سوار شدن برای ترنها:

عده زیادی از مردم ایستاده اند تا پس از ایستادن ترن سریعا سوار شوند. ترن وارد ایستگاه شده و در آن باز می شود. همه کوچه باز می کنند تا اگر کسی می خواهد پیاده شود، پیاده شود. پس از 15 ثانیه مکث، برخلاف انتظار کسی پیاده نمی شود.

مرد 1: آقا کسی پیاده نمی شه.

هیچ صدایی نمی آید. در همین لحظه یک مسافر از این کوچه باز شده استفاده کرده و به سرعت سوار می شود. متعاقبا مرد 1، مرد 2، مرد 3 نیز سوار شده و مرد چهار با کمی فشار خود را جا می دهد و دیگر جایی باقی نمی ماند.

یکی از مسافرین پیر مرد داخل واگن: آقا هل نده.

آژیر در بلند می شود. یک مسافر دیگر که همراه خود یک قابلمه بزرگ دارد، دیگر مسافران ایستاده روی سکو را کنار زده و خودش را با فشار بسیار زیادی داخل ترن جا داده ولی قابلمه بیرون می ماند. در بسته می شود ولی دوباره باز می شود. مسافر بیرون آمده این بار قابلمه را با فشار در دیگر مسافران فرو کرده و خود بیرون می ماند. در بسته شده و باز باز می شود. این کار را به انواع و اقسام حالت های مختلف امتحان می کند ولی موفق یه سوار شدن، نمی شود. ترن هنوز در ایستگاه منتظر است. همه کلافه اند.

مرد 2: آقا بذار با قطار بعد بیا.

مرد قابلمه به دست: نمی شه آقا. دیرم شده. باید این قابلمه رو برسونم.

انگاری که فکری به ذهن رسیده باشد.

مرد قابلمه به دست: آها...

قابلمه را می گذارد کف قطار و خودش می ایستد توی آن و محکم خودش را فشار می دهد تو. در بسته می شود. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/داخل ترن:

همان پیر مرد مسافر داخل واگن: آی ... آخ... یه خوردی دیگه... یک کم محکمتر. آقا بازم هل بده.

یکی دیگر از مسافران داخل واگن: آقا چه تون شده حالتون بده؟

همان پیر مرد مسافر داخل واگن: آخیش ... حالا شد... بالاخره شیکست. خدا امواتتون رو بیامرزه..

همان یکی دیگر از مسافران داخل واگن: چی شیکست آقا؟ چیزی تون شد؟

همان پیر مرد مسافر داخل واگن: قولنجم آقا. یک ماه و نیمه پدرم رو در آورده. بالاخره خلاص شدم از دستش. قولنجم شیکست. داشتم می رفتم دکتر که دیگه حل شد، الحمدالله.

 

*داخلی/ایستگاه مترو بعدی-سکوی سوار شدن برای ترنها:

در باز می شود . دوباره کوچه باز می شود. مرد قابلمه به پا بیرون می آید. عده ای پیاده می شوند که در میان آنها همان پیرمرد مسافر داخل واگن نیز هست.

همان پیرمرد مسافر اینبار خارج از واگن: مترو متشکرم.

مرد قابلمه به پا دوباره سوار می شود. مردهای یک و دو و سه و چهار جدیدی نیز سوار می شوند. ازدحام بسیار زیاد است و جای سوزن انداختن نیست. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/داخل ترن:

دختر جوانی که تحت فشار دیگر از کوره در می رود و فریاد می زند.

دختر جوان: مرتیکه عوضی یک کم برو عقبتر. خفه شدم.

مرتیکه عوضی: خانم به خدا دست خودم نیست. از عقب دارن هل می دن.

دختر جوان: حیوون محرم، نامحرم حالیت نمی شه؟

مرتیکه حیوان: چرا خانم! ولی جا نیست. چیکار کنم؟

دختر جوان: بی شعور خودت مگه خواهر، مادر نداری؟

مرتیکه بی شعور: خواهر نه ولی مادر دارم. بهتر نبود شما قسمت بانوان سوار می شدید؟

دختر جوان: (پیش خودش)چه خوب، خواهر نداره! (بلند فریاد می زند) کثافت به تو چه؟ مگه تو چی کاره ای؟ مفتّشی؟

مرتیکه کثافت: نه خانم. مهندسم. مهندس الکترونیک. ولی اینجوری خوب نیست آدم میون مردها بیاد. واسه خودتون سخت می شه.

دختر جوان: آخه لجن! اگر من هم یه آقای مهندس با اصل و نسب، با یه سقف بالا سر داشتم، مجبور نبودم اینطوری بچپم این تو.

مرتیکه لجن: راستی، من خونه هم دارم. ماشینم دارم ولی واسه جلوگیری از آلودگی هوا از مترو استفاده می کنم.

دختر جوان: شما خیلی انسان شریفی هستید. من ایستگاه بعد باید پیاده شم. اگه ممکنه کمکم می کنید تا از این باغ وحش راهت برم بیرون.

مرتیکه شریف: خواهش می کنم. بله ... حتما.

 

*داخلی/ایستگاه مترو بعدتر-سکوی سوار شدن برای ترنها:

در باز می شود. دوباره کوچه باز می شود. مرد قابلمه به پا بیرون می آید. عده ای پیاده می شوند که در میان آنها دختر جوان و مرتیکه عوضی حیوان بی شعور کثافت لجن شریف هم هستند.

هر دو با هم: مترو متشکریم.

مرد قابلمه به پا دوباره سوار می شود. مردهای یک و دو و سه و چهار جدیدتری نیز سوار می شوند. ازدحام بسیار زیاد است و جای سوزن انداختن نیست. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/داخل ترن:

پسرک جوانی که روی یکی از صندلی ها نشسته و مشغول ور رفتن با موبایلش است، ناگهان فریاد می زند.

پسرک جوان: مامان! مامان!

اشک در چشمان پسرک جوان جمع شده است. همه مات و مبهوت مانده اند که چه شده؟

یکی از مسافران داخل واگن: چی شده پسرم؟

پسرک جوان: نه ... من پسر شما نیستم. من پسر هیچ کی نیستم. البته تا حالا نبودم. ولی بالاخره مامانم رو پیدا کردم.

همان یکی از مسافران داخل واگن: چی شده خُب؟ بگو جون به سرمون کردی پسر!

پسرک جوان عکس کودکی را که داخل موبایلش است به مسافر نشان می دهد.

پسرک جوان: این عکس بچگی های منه. یعنی سه سالگی مه.

همه مسافرها با هم: خُب؟!

پسرک جوان: از چهارسالگی تو یتیم خونه بزرگ شدم.

همه مسافرها با هم: حیوونی... آخی!

پسرک جوان زار زار می گرید.

پسرک جوان: از همون بچگی پدر و مادرم رو گم کردم. از 15 سال پیش.

ناگهان صدای موزیک هندی فضای واگن را پر می کند. همه مسافرها با هم به یکی از مسافرین دیگر نگاه می کنند. حتی همان مسافر هم به خود نگاه می کند. پس از کمی مکث با دستپاچگی موبالش را از توی جیبش در می آورد و سریعا آن را خاموش می کند. مسافرها دوباره به پسرک نگاه می کنند.

همه مسافرها با هم: خُب ... حالا؟

پسرک جوان: یکی تو این واگن واسم این عکس رو بلوتوث کرده.

همه مسافرها با هم: آهان!

پسرک جوان: حتما مامانمه. مامان آزیتا. مامان آزیتا کجایی؟

همان یکی از مسافران داخل واگن: چه جالبه. اسم مامانت رو می دونی؟

پسرک جوان: نمی دونستم. ولی اسم بولوتوثش اینه. مامان آزیتا.

همه مسافرها با هم: مامان آزیتا. مامان آزیتا.

پسرک جوان: من همون «سکسکه» ام. اسم بولوتوثم سکسکه بود.

همه مسافرها با هم: اسم بولوتوثش سکسکه اس.

همین طور که پسرک جوان و مسافرها آزیتا را صدا می کنند، مسافرها یکی یکی کنار زده می شوند و ناگهان مرد درشت هیکلی با سبیل های چنگیزی جلوی پسرک جوان ظاهر شده و محکم می زند توی گوش پسرک جوان.

مرد درشت هیکل: اگه دست خودم بودی که نمی ذاشتم اینطوری تربیت شی!

پسرک جوان جای سیلی روی صورتش را می مالد.

پسرک جوان: مامان آزیتا شمایی؟

مرد درشت هیکل: نه، من بابا رستمم. اسم بولوتوثم آزیتاس.

همه مسافرها با هم: چرا می زنی طفل معصوم رو؟

بابا رستم موبایلش را در دست می گیرد و رو به مسافرها می چرخاند تا همه عکس داخل آن را ببینند.

همه مسافرها با هم: وای وای وای وای...

همه مسافرها دستانشان را روی چشم هایشان گذاشته اند و از بین انگشتانشان عکس مستهجن توی موبایل را نگاه می کنند.

بابا رستم: حالا فهمیدین؟ تو مگه دین و ایمون نداری که از این بی ناموسی ها می کنی؟ هان؟ اگه زن می خوای بگو تا واست بگیرم. البته تو این مایه ها شاید نشه پیدا کرد ولی خودم واست زن می گیرم.

پسرک جوان که سرش پایین است، ناگهان بابا رستم را بغل می کند و هر دو با هم و بعد هم همه مسافرها با هم بلند بلند گریه می کنند.

 

*داخلی/ایستگاه مترو بعدترین-سکوی سوار شدن برای ترنها:

در باز می شود . دوباره کوچه باز می شود. مرد قابلمه به پا بیرون می آید. عده ای پیاده می شوند که در میان آنها پسرک جوان و بابا رستم هم هستند.

هر دو با هم: مترو متشکریم.

مرد قابلمه به پا دوباره سوار می شود. مردهای یک و دو و سه و چهار جدیدترینی نیز سوار می شوند. ازدحام بسیار زیاد است و جای سوزن انداختن نیست. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/ایستگاه های مترو بعد از این-سکوی سوار شدن برای ترنها:

مردم مختلف از زن و مرد و پیر و جوان خوشحال از مترو پیاده می شوند و همه از مترو تشکر می کنند. آدم های جدیدی سوار و پیاده می شوند و مرد قابلمه به پا نیز هم هست.

 

*P.O.V ترن مترو:

ترن به تونل روبرویش نزدیک و همه جا سیاه شده و صدای «مترو متشکریم» مدام اکو می شود.

 

THE END

[کار شده در سایت لوح]

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

یکی بود یکی نبود

«کوزت، پوریای ولی، شنل قرمزی، غول چراغ، زورو، گفتگوی تمدن ها، گوجه فرنگی و باقی قضایا»

یکی بود یکی نبود. توی این شهر شلوغ یه دختر دانشجویی بود که از خونه فرار کرده بود. اون رفت توی پارک نشست. داشت ساندویچ می خورد که یه پسر قوی هیکلی اومد کنارش و نشست. گفت: «از اون ساندویچت به من هم می دی؟ من سه روزه هیچی نخوردم.» دختر به اون ساندویچش رو نداد. پسر هم رفت شیشه نونوایی روبرویی رو شکست و چند تا نون دزدید. دختر خیلی ناراحت شده بود که اون رو نشناخته بود چون اون ژان وال ژان بود. و پیش خودش گفت کاش به اون ساندویچ می داده. تصمیم گرفت که بره دنبال کوزت و اون رو از دست تناردیه‌ها نجات بده. دختره راه افتاد. خسته شده بود. رسید به یه مسجدی. رفت که توش استراحت کنه و یه چرتی بزنه. دید که یه پیر زنی داره دعا می کنه. داره می گه: «خدایا من از هند اومدم یه کار کن این پسرم بتونه پهلوونه ایرونی رو بزنه زمین.» البته دختره چیزی از صحبتهاش نفهمید. من(نویسنده) براش ترجمه کردم. همون موقع یه پسر خوشتیپ و خوش هیکلی که اون پشت بود، حرف‌ها رو دست و پا شکسته شنید و رفت تو میدون مبارزه.(آخه نذاشت من براش ترجمه کنم) دختره هم که دنبال مرد آرزوهاش می گشت، رفت اونجا تا ببینه این مرد تنومند می تونه مرد زندگیش باشه یا نه. مبارزه شروع شد و مادره و دختره داشتند نگاه می کردند که پسر تنومند زرپی اون هندی رو کوبید زمین و یه مشت محکم هم زد تو صورتش و بعد گفت: «خجالت نمی کشی ننه ات رو اذیت می کنی. نمی بینی پیره؟ 2 ساعت تو مسجد داشت از تو با زبون خودش به خدا شکایت می کرد. بزنم تو دهنت، بی غیرت؟» ... (این داستان ادامه دارد.)


(ادامه داستان) دختر قصه ما وقتی دید اون پهلوون زد و دمار از پهلوون هندی در آورد، فهمید که این یارو مرد زندگی اون نیست. دختر دوباره راه افتاد و راه جنگل رو در پیش گرفت. رفت و رفت. وقتی به خودش اومد، دید که راه رو گم کرده و تو جنگل سیلون و ویلون موند. دیگه داشت هوا تاریک می شد و اون هم دنبال یه سرپناهی واسه خودش می گشت. تو همین اوضاع و احوال بود که یه کلبه پیدا کرد. رفت توی کلبه. روی تخت یه گرگی دراز کشیده بود که لباس پیرزنها رو پوشیده بود. دختر کنار تخت نشست و گفت: «تو چرا رو تخت دراز کشیدی؟» گرگه گفت: «من مادر بزرگتم شنل قرمزی. مریضم.» دختر گفت: «خر خودتی. من ننه بزرگم سه سال پیش مرد. تازه من شنل ندارم. می دونم تو گرگی.» گرگه بلند شد، نشست و گفت: «یعنی واست مهم نیست که این پیرزن رو من خوردم؟» دختر گفت: «به من چه اصلا.» گرگه گفت: «پس تو رو هم می خورم.» دختر گفت: «تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.» گرگه گفت: «پس بیا با هم مذاکره کنیم. اصلا گفتگوی تمدنها. خوبه؟ بین آدم ها و حیوون ها؟» دختر گفت: «عمرا من با تو پشت میز مذاکره بشینم. تو باید حسن نیتت رو به من نشون بدی.» گرگه گفت: «چطوری؟» دختره گفت: «هیچی. باید بخوابی تا من مادر بزرگ رو از شکمت در آرم.» گرگه خوابید و دختره زد و شیکمش رو پاره کرد. توی شکمش هیچی نبود حتی یه روده صاف. ولی یه یادداشت پیدا کرد. یادداشت رو باز کرد و خوند. توش نوشته بود: «درس اخلاقی این داستان اینه که نباید به گرگ اعتماد کرد. حتی اگر بگه بیاین با هم مذاکره کنیم. حتی اگه بگه ما نمیذاریم شما انرژی هسته ای داشته باشید. حتی اگه تهدید بکنه که ما بهتون حمله می کنیم.» دختر که فهمید رکب خورده، خیلی ناراحت شد و یادداشت رو پاره کرد و رفت بیرون... (این داستان ادامه دارد.)


(ادامه داستان) دختره ناراحت راه افتاد توی جنگل و رسید به یه بیابونی. همین طور که داشت می رفت، یکهو یه چراغ قدیم روغن سوز پیدا کرد. خیلی خوشحال شد. چراغ رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن و مالیدنش. هر چی مالیدش ازش غولی بیرون نیومد. باز مالیدش و هی مالیدش ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. درش رو باز کرد و توش رو هم تمیز کرد ولی باز هیچ اتفاقی نیافتاد. خیلی عصبانی شد. چراغ رو کوبید زمین. همین موقع بود که یه غولی ازش بیرون اومد و گفت: «هو هوش هوشششش... چه خبرته؟ چی کار می کنی؟ مگه مال باباته؟» دختر که از دیدن غول خوشحال شده بود گفت: «چرا هی می مالمت، نمیای بیرون؟ حتما باید زور بالا سرت باشه؟» غول گفت: «خوب حالا چی می خوای؟» دختره گفت: «می خوام سه تا آروز کنم» غول گفت: «فقط یه آروز می تونی بکنی. وقت ندارم.» دختره گفت: « باشه. من یه شوهر پولدار، خوشتیپ می خوام که یه خونه ویلایی تو جردن به نامم کنه و هر سال بفرستتم سفر خارج از کشور و روزی 10 بار بگه دوست دارم.» غوله یه نگاهی کرد و گفت: «نوشابه و ماست موسیر هم می خوای؟» دختره گفت: «تو باید آرزوی من رو برآورده کنی» غول گفت: «اگه 1000 سال پیش بود شاید می تونستم واست کاری بکنم ولی تو این دوره زمونه فقط دعای خیرم رو بدرقه راهت می کنم.» آقا غوله دستش رو، رو به آسمون کرد و گفت: «خدایا این دختره از من کاری می خواد که فقط از دست شما بر میاد. کمکش کن. البته همون که بهش یه شوهر بدی باید کلاش رو بندازه هوا. نذار پیر دختر شه.» غول به دختره یه سکه داد و گفت: «این هم به خاطر اینکه چراغ رو تمیز کردی. 1000 سال بود که داشت خاک می خورد.» این رو گفت و رفت تو چراغ. دختره خیلی شاکی شد ولی چاره ای نداشت جز اینکه به راهش ادامه بده ... (این داستان ادامه دارد.)


(ادامه داستان) دختر قصه ما که هنوز به آرزوهاش نرسیده بود، دوباره راه افتاد تا اون اسب سوار سفید رو که قراره مرد زندگی اش باشه پیدا کنه و بعدش هم کوزت رو به فرزند خوندگی قبول کنه. تو همین فکرها بود که یهو یه اسب سوار سیاهی اومد و اون رو سوار اسبش کرد. اسب سوار سیاه پوش یه نقاب سیهای روی چشماش بود به خاطر همین هم شناخته نمی شد. همراه مرد چند تا کیسه پر از گوجه فرنگی بود. دختر از مرد پرسید که اینها برای چیه؟ مرد جواب داد: «یه کم گوجه فرنگی برای مردم دزدیدم. دارن از گشنگی می میرن. آخه یک ماهی می شه که همه سالادهاشون رو بی گوجه می خورن.» دختر خیلی ناراحت شد و پرسید: «مگه می شه؟ سالاد بی گوجه؟» مرد جواب داد: «آره. می شه. آخه از گوشت هم گرونتر شده. الآن هم گروهبان گارسیا افتاده دنبالم تا دستگیرم کنه.» بالاخره با هم به مقصد رسیدند. وارد شهر که شدند، دیدند هیچ کی نیست. مرد بلند داد زد که براتون گوجه آوردم. ولی هیچ کسی از خونه اش بیرون نیومد. همه می ترسیدن بیان بیرون. مرد داد زد: «حیف من که خودم رو وقف شما کردم. شما لیاقتش رو ندارید. از همین فردا می رم با گروهبان گارسیا کار می کنم» یکی از اهالی شهر سرش رو از خونه بیرون کرد و گفت: «الکی خون خودت رو کثیف نکن. بی خود زحمت کشیدی. صبح همه با هم رفتیم میدون تره بار نارمک. گوجه اش ارزون بود، خریدیم. کی گفته گوجه گرونه؟ یا علی. خوش اومدی.» مرد خیلی ناراحت و افسرده شد... (این داستان ادامه دارد.)

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اومانیسم با طعم فرانسوی

مکتب های بی ادبی:

«کلاسیسیسم: اومانیسم با طعم فرانسوی»

خود کلمه کلاسیک مفاهیم زیادی دارد. مثلا وقتی می گویند فیلم کلاسیک، منظورشان همان فیلم های سیاه سفید است که رنگ و رویشان رفته و مدام پرپر می زند. یا وقتی می گویند موسیقی کلاسیک منظور همان موسیقی ای است که یک نفر وسطش هی «های های هوی هوی» می کند و کسی نمی فهمد این بنده خدا کجایش درد می کند. البته در اینجا بناست در مورد ادبیات صحبت کنیم که علی الخصوص در ادبیات کلاسیک معانی بسیار گسترده ای دارد. برخی از کارشناسان منظورشان همان کتاب هایی است که روی پاپیروس یا پوست آهو نوشته شده است و در موزه ها نگه می دارنشان. بعضی دیگر به کتاب هایی که تا حالا صد بار تصحیح شده اند همین نام را می گذارند. البته در تمام دنیا به آثاری که چند قرنی از نوشتنشان گذشته باشد و برای نویسندگانشان مدام یادبود و بزرگداشت بگیرند و حتی روزی را به نامشان بزنند بطور کل کلاسیک می گویند و نویسندگان امروز شکر بخورند که بخواهند مانند آن ها را دوباره تولید کنند.
درست است که کلاسیسیسم بین «ایسم» های دیگر کلا یک سر و گردن فخیم تر، های کلاس تر، با شعورتر و با ادب تر است ولی نمی توان این را هم نادیده گرفت که پدر پدر جد تمامی این «ایسم» بازی ها که همانا غرب زدگی و فرنگی مآبی است، همین کلاسیسین ها بودند و همه شان سر و ته یک کرباسند. البته مانند تمامی پدیده های نو ظهور، کلاسیسیسم هم لَله ها و مادرخوانده های بسیاری دارد که بطور حتم می توان گفت این تهاجم فرهنگی قویا کار فرانسوی هاست و شروع این تهاجم قرن 17 بوده است.
عده ای معتقدند که کلاسیسیسم فرانسوی را باید شاخه حجب آلودی از باروک ١ شمرد که تغییر قیافه داده است که کلاسیسین ها در جواب این عده جملاتی را می گویند که این حجب را از بین می برد.

پیدایش کلمه کلاسیک:
در قرن دو میلادی «آولوس جلیوس» محقق رومی نویسندگان را به دو گروه تقسیم کرد: نویسنده عامه(نویسنده ای که بمیرد بهتر است و اصلا انگار نه انگار که به دنیا آمده است) و نویسنده کلاسیک(نویسنده ای که آثارش بیشتر از خودش عمر می کند و کتاب هایش حتی در نانوایی ها هم باید باشد) همین تعریف بسیار قدیمی و ساده باعث شد که اصطلاحی مثل «با کلاس بودن» امروزه هم دارای اجر و قرب خاصی باشد.
البته وقتی کمی ریشه ای تر به ماجرا نگاه می کنیم، می بینیم که کلمه کلاسیک بیشتر برای پوز زنی رومانتیک ها به وجود آمده است. این کلمه بیشتر در قرن 19 زمان لوئی فیلیپ که اغلب مخالف انقلاب رومانتیک بودند، به نویسندگان فرانسوی دوران لوئی سیزدهم و چهاردهم اتلاق می شد که هدفشان جز جیگر زدن به رومانتیک ها بود. به قولی دیگر به هنرمندان درست و حسابی می گفتند کلاسیک و به آدم های بیمار که حتی آدم هم نبودند می گفتند رومانتیک.
البته بطور کلی هنر کلاسیک اصلی همان هنر یونان و روم است و شاعران قرن هفدهم فرانسه به دنبال نهضتی به نام اومانیسم، آن هنر را سرلوحه کار خود قرار دادند.

درباره اومانیسم:
اومانیسم هم مانند پیتزا از اختراعات ایتالیایی هاست که در این مورد هم این شائبه وجود دارد که کار کار مافیایی ها باشد. اومانیسم را هم مانند پیتزا، خیلی از کشورهای دیگر برداشتند و هرجور که خواستند درستش کردند و استفاده کردند علی الخصوص این فرانسوی ها. می توان کلاسیسیسم را اومانیسم با طعم فرانسوی قلمداد کرد. اومانیسم در لغت به معنای «مطالعات آزاد» بود که از همین تعریف لغوی می توان به ماهیت کثیف آن پی برد. همین آزادی است که باعث می شود تا مسائلی مانند جامعه مدنی، اصلاح قانون مطبوعات، آزادی بیان و هزار و یک بی ناموسی دیگر مطرح شود. حتی خود اومانیست ها هم کتمان نمی کردند که منظورشان از مطالعات آزاد، مطالعه آثار غیر مذهبی است و به جای اینکه بنشینند و چهار تا کتاب به درد بخور مذهبی مانند انجیل و تورات را بخوانند، می نشستند و کتاب های یونان و روم باستان را می خواندند و حتی به زبان لاتین که زبان یونانیان ملحد از خدا بی خبر باستان بود، شعر می گفتند.


درست است که   «و. ل. سولنیه» در رساله «روح رنسانس» برای مبرا کردن این گروه، می گوید:
«اومانیسم که بنابه تعریف، متفاوت با مطالعات آباء کلیسا بود، هیچگونه قصدی برای مخالفت با آنها نداشت، بلکه بر عکس می خواست روشنگری تازه ای را در خدمت ایمان و مطالعات مذهبی قرار دهد.»


ولی خود این سخن نیز مهر تاییدی بر ادعای بیان شده است که اومانیست ها بطور قطع از دول جهان خوار غربی حمایت می شده اند و سعی می کردند در لباس روشنفکران مذهبی به تخریب افکار مذهبی مردم دست بزنند. ولی صد افسوس که نویسندگان فرانسوی به ماهیت اصلی آنها پی نبردند و کورکورانه تحت تاثیر آنها قرار گرفتند.

اومانیسم و رنسانس فرانسه:
 دیگر کار از کار گذشته بود و اومانیسم ایتالیایی مانند پیتزا با سو استفاده از ضعف وزارت ارشاد فرانسه در دل نویسندگان فرانسوی جا باز کرده بود. در این میان عدم نظارت دقیق بر نحوه گزینش معلمان در آموزش و پرورش فرانسه باعث شد تا «دورا» معلم زبان یونانی دبیرستان «کوکره» پاریس شود. وی بود که «رنسار» و دوستانش را برای نخستین بار با آثار الحادی هومر، سوفوکل، پترارک، شاعران اسکندرانی و نیز شاعران ایتالیایی رنسانس(اومانیست ها) آشنا کرد و سعی کرد افکار خود را و نیز حتی زبان لاتین را به آنها تحمیل کند.
حوالی سال های 1546 عده ای از آن جوانان مجمعی به نام «پلئیاد» را تشکیل دادند تا در ساعات فوق برنامه خود به شعر و شاعری بپردازند. از میان این جوانان که از شاگردان «دورا» هم بودند، «رنسار» و «دوبله» از همه شاخص تر بودند که از قضا پدرشان نان حلال در سفره شان گذاشته بودند. به همین دلیل شعر را از «دورا» یاد گرفتند ولی تحت تاثیر آموزه های غلط او قرار نگرفتند.
آن دو نه تنها اصرار داشتند برخلاف «دورا» به زبان فرانسوی شعر بگویند بلکه اصول و قواعد شعر را هم تنظیم کردند و تا پایان عمرشان این کار را ادامه دادند تا باقیات الصالحاتی برایشان باشد.
آن دو معتقد بودند که با مطالعه آثار گذشتگان و عصر باستان باید «انواع ادبی» آنها را آموخت و نیز با اعتقاد راسخی که به قدسی و الهی بودن شعر داشتند، نوشت که این نشان از شیر پاک خوردن آن دوست.


برای اثبات این ماجرا «رنسار» در «خلاصه هنر شاعری» می گوید:
«حال که شعر منشا الهی دارد، باید گفت که به نوبه خود، به شاعر نیز نوعی جنبه آسمانی می بخشد، زیرا به او جاودانگی می دهد. در نتیجه شاعر نیز باید دامنه آرزوهای خودر ار گسترش دهد: باید شعری بگوید که تا فرن ها بعد هم قبول عام داشته باشد، دیگر نباید برای پسند خاطر فلان حکمران زمان یا چند نفر از ادبا شعر بگوید.»


در همین یک جمله فرهیختگی و طاغوت ستیزی جناب رنسار مشخص است.


«دوبله» در «دفاع از زبان فرانسه و اغنای آن» چنین می گوید:
«آنکه می خواهد با دستها و دهانهای انسانها پرواز کند، باید مدتها در به روی خود ببندد و آنکه می خواهد در خاطر آیندگان بماند، چمانکه گویی خود زنده است، باید بارها و بارها عرق بریزد و برخود بلرزد.»


این نشان از تهذیب نفس دوبله و اعتقاد وی به خودسازی و جهد و تلاش وی است که بسیار ستودنی است.
بطور کلی همین شیر پاک خوردگان بودند که در قرن 16 توانستند برای اولین بار آیین ادبی وسیعی را برای خلق آثار ادبی پایه ریزی کنند که همین مایه ایجاد مکتب کلاسیک در قرن 17 شد. روحشان شاد.

پیدایش کلاسیسیسم:
از رنسانس تا کلاسیسیسم فضا آنچنان برای «ایسم» ها باز شد که هر ننه قمری در ادامه نامش «ایسم» ای اضافه می کرد و مکتبی راه می انداخت که الحمدالله هیچ یک مورد قبول مردم نیافتاد و همه حذف شدند. می توان از این جمله «مارینیسم»(جان باتیستا مارینو-ایتالیا)، «کونچتیسم»(کامیلو پلگرینو-ایتالیا) و «کولتیسم»(گنگورا-اسپانیا) را نام برد.
قرن هفدهم در فرانسه دارای شرایط اجتماعی خاصی است. در این زمان به جای شعار «ما می گیم شاه نمی خوایم، نخست وزیر عوض می شه» شعار "Une Loi, une Foi, un Roi" ٢  رواج داشت. به همین دلیل نویسندگان نمی توانستند مباحث تند سیاسی، مخالفت با مذهب و مطالب الحادی را مطرج کنند که در دو مورد آخر باید پیشانی لوئی چهاردهم را بوسید.
به این ترتیب در سال 1660 با تاثی به «رنسار» و «دوبله» (آن دو بزرگوار) و نیز نظریات ارسطو و آثار ادبی دوره باستان، «بوالو» اصول و قواعد مکتب کلاسیک را بیان کرد. البته این مکتب چنان به بیراهه و طریق افراط رفت که حتی رنسار را نیز از دایره کلاسیک بودن، بیرون انداخت که البته این ننگ به دامان آن چنان بزرگواری نشاید.
در این دوران نویسندگانی چون بوالو، راسین، مولیر، لافونتن، بوسوئه، لابرویر و مادام دولافایت را می توان نام برد که در این مکتب جای گرفتند و به خلق آثار خود پرداختند.

اصول و قواعد مکتب کلاسیک:
رومانتیک های بی شرم چندین بار نقشه ریختند و شایعه پراکنی کردند که «قواعد کلاسیک ها دست و پای نویسندگان را می بندد و نیز آنها مثل میمون از گذشتگان تقلید می کنند.» که البته این نقشه از اول هم نقش بر آب بود چون کلاسیک ها آنها را آدم هم حساب نمی کردند. این قواعد به شرح زیر است:


    1- جستجوی تعادل و کمال:  گوته اعتقاد داشت که کلاسیسیسم سالم است و رومانتیسم بیمار. البته این اعتقاد همه بود. بیشتر منظور این است که اثر آدمیزادی باشد و حاصل حشیش و کراک و ... نباشد.
    2- تقلید از طبیعت: به پیک نیک بسیار علاقه داشتند. دوست داشتند بیشتر زیر درخت شعر بگویند و در کنار برکه ها بنویسند.
    3- تقلید از قدما: دوست داشتند ادای قدیمی ها را در بیاورند و مدام دور هم می نشستند و می گفتند که یادش بخیر. عجب دورانی بود. آن قدیم تر ها نه ترافیک بود، نه وام بود، نه مشکل مسکن بود و ... .
    4- «اصل عقل» یا احساس: به قولی ادای روشنفکران را در می آوردند و مدام سیگار و قهوه می خوردند و دور هم خزعبلات فلسفی می گفتند.
    5- آموزنده و خوشانید: اعتقاد داشتند باید اثر پیام اخلاقی داشته باشد. مثلا شب قبل خواب مسواک بزنید.
    6- وضوح و ایجاز: اصل بهینه سازی و صرفه جویی:مطالب بیشتر با حداقل کلمات.
    7- حقیقت نمایی: چیزی مثل تماشاگرنماست و فقط نمایی از حقیقت را ارائه می دادند.
    8- برازندگی: می خواستند مایه افتخار پدر و مادرشان باشند. می خواستند برازنده و خوش تیپ باشند. با ادب باشند. در کارهایشان ناسزای خانوادگی نباشد.
    9- قانون سه وحدت: اعتقاد داشتند که باید موضوع، زمان و مکان واحد باشد. آنها اعتقاد داشتند که مخاطبین ذهنشان نمی کشد که چند تا موضوع را با هم درک کنند و یا اگر در تئاتر زمان یا مکان عوض شود، مخاطبین پیچ گیجه می گیرند و ممکن است بروند و پول بلیتشان را پس بگیرند.

با نگاهی گذرا به روند شکل گیری مکتب کلاسیسیسم می توان فهمید که با نظارت دقیق ارگان های حکومتی و راه اندازی سازمان های گزینشی کارآمد و کاربلد می توان از راه افتادن افکار التقاطی و نیز خانمان سوز جلوگیری کرد و نیز با یافتن متخصصینی دلسوز و متعهد همانند رنسار و دوبله که نان حلال خورده اند و درست تربیت شده اند می توان آینده روشنی را متصور شد.


١-باروک یک مکتب یا نهضت ادبی نیست و بیشتر بی ادبی و بی حیایی است. نمایندگان باروک آنقدر تصنعی هنر را در چشم خلایق فرو می کردند که مخاطبین را به غلط کردم می انداختند. به همین دلیل می توان به کلاسیسین ها حق داد که باروک برایشان یک جور فحش ناموسی باشد و کمی عصبانی شوند.
٢- «یک قانون، یک دین، یک شاه»

[منتشر شده در شماره دوم همشهری داستان با کمی تغییرات]

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی