۲ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است

دردنوشته های یک مستند ساز

تقدیم به بچه های جهادی


دوشنبه:
بالاخره رسیدیم. 26 ساعت توی راه بودیم و الآن مهره سوم ستون فقرات از بالا و مهره دوم از پایین دیگر غضروفی ندارند که رویش لم بدهند. بدنم قالب صندلی اتوبوس شده است. اتوبوسی که احتمالا در راه برگشت به موزه خودرو اهدا خواهد شد. توی راه کلی عکس و فیلم گرفتم که اینطور که بویش می آید به جز فیلم هایی که از بیابان گرفتم و موقعی که از بچه ها در حال خواب گرفتم چیزی اش به دردم نخورد. اگر بخواهم از فیلم های عنگام بیداری شان در مستند جهادی استفاده کنم، یاد قوم تاتار را به ذهن ها خواهد آورد.


سه شنبه:
امروز 50 تا عکس گرفتم و چهار ساعت فیلمبرداری کردم. الآن هم نشسته ام پشت کامپیوتری که با خودمان آورده ایم، تا عکس های به درد نخور را پاک کنم. تصمیم دارم بیشتر از عکس های خود اهالی روستا و منطقه در مستند استفاده کنم. ولی دریغ که در همه عکس ها حداقل یک نفر از بچه های خودمان هستند. در میان آن همه روستایی یکهو می بینی که کله سه نفر از جهادی ها زده است بیرون. رسیدم به عکس 8 تا پا. شاید باورتان نشود. می خواستم عکس یک کفش دوزک را بگیرم و کلی هم پدر خودم را در آورده بودم. خواستم شاتر را بزنم که دیدم 8 تا پا توی کادر ایستاده اند.

 

چهارشنبه:
امروز عکس های خوبی گرفتم. یکی از روستایی ها که موتور داشت من را برد روستاهای اطراف که شکر خدا بچه های خودمان نبودند. کلی عکس گرفتم از مردم، خانه ها و منطقه. یکی از عکس ها را خیلی دوست دارم. پیر زنی نشسته است کنار تنور و نان می پزد. همه چیزش خوب درآمده است. هم نور و هم کادری که بسته ام. ناهار را که خوردم رفتم پشت کامپیوتر را کمی عکس ها را نگاه کنم و اگر ادیت خواست انجام دهم. چشمتان روز بد نبیند. عکس پیر زن را که آوردم، دیدم یکی از بچه ها سرش را از تو تنور بیرون آورده اس و تا نیشش تا بناگوش باز است. بقیه عکس ها را که باز کردم، خشکم زد. همان کله با همان خنده در تمام عکس ها بود. یکجا از کنار الاغی بیرون آمده بود و در جای از توی چاه. دشات به ریش من می خندید. باید بروم و از شرکت سازنده فوتوشاپ شکایت کنم.


پنج شنبه:
برای کامپیوترم پسوورد گذاشتم. از همه عکس دارم بک آپ می گیردم و در سه جای هارد ذخیره می کنم که دیگر کسی نتواند به آنها دست درازی کند. خوابم می آید. چند ساعتی می روم و می خوابم. قرار است بعد از ظهر یکی از اهالی بیاید دونبالم و برویم عکس و فیلم بگیریم. یک ساعتی می خوابم. بلند که می شوم سرم سنگین است. صورتم را آبی می زنم و لباس پوشیده منتظر می مانم تا موتور سوار بیاید. هنوز یک ربعی مانده است تا وقت قرار. چهار تا از بچه ها ایستاده اند کنار دیوار. دست به گردن هم انداخته، از من می خواهند که عکسشان را بگیرم. همه با پیژامه و کلاه با گونه های آفتاب سوخته. کادر را می بندم و عکس می گیرم. دوربین پیام پر بودن حافظه را می دهد. تعجب می کنم. همین چند ساعت پیش خالی اش کرده بودم توی کامپیوتر. می روم توی اتاق مستند سازی تا عکس های مانده را خالی کنم. کابل را وصل می کنم. عکس ها را نگاه می کنم. حیرت انگیز است. عکس همان چهار نفر است با پیژامه و گونه های سوخته در 1233 حالت مختلف.

 

جمعه:
امروز شاید برای همه تعطیل باشد ولی برای ما جهادی ها تعطیل نیست. دیگر دوربین را عضوی از وجودم کرده ام و حتی هنگام خواب هم آن را از خودم جدا نمی کنم. تا حالا حدود 3000 عکس گرفته ام که مهر و موم شده ریخته ام توی کامپیوتر و دیگر به فضل خدا از دست بچه ها در امان خواهد بود. باید بنشینم و فیلم را تدوین کنم. با فیلم هایی که گرفته ام و این عکس ها فکر کنم مستند تاثیر گذاری از آب در بیاید.

(چند ماه بعد)

دوشنبه:
امروز برای معرفی گروه جهادی و فعالیت هایمان، علی الخصوص اردوی امسال رفته بودیم پیش یکی از مسئولین. می خواستیم جدای از معرفی گروه از او کمک مالی هم بگیریم برای اردوهای بعدی. فیلم را گذاشتیم برای پخش. همین طور که فیلم پخش می شد، او هم از ما سوال می پرسید. از منطقه ای که رفته بودیم. از مردم آنجاو در مورد اقلیمش. فعالیت هایمان در آنجا و خیلی سوال های دیگر که قسمتی از فیلم توجه اش را جلب کردی. فیلم را کمی برایش زدیم عقب. تصویر زیبایی بود از بیابان های اطراف روستا که خورشید داشت غروب می کرد. مسئول محترم از ما خواست که کمی روی فیلم زوم کنیم. آن دور دست ها جانوری، چیزی توجه اش را جلب کرده بود. خواست آن را بیاوریم جلو تا بهتر ببیندش. می گفت خیلی به کویر و بیابان و جانورهایش علاقه دارد. هر سال یک ماهی را در کویرهای اطراف ولایت خودشان می گذراند. چشمتان روز بد نبیند. وقتی که خوب زوم کردیم، دیدیم یکی از بچه های خودمان است با پیژامه و گونه ای سوخته که دارد به دوربین علامت پیروزی نشان می دهد. تصمیم دارم بروم و از شرکت سازنده دوربین شکایت کنم. آخر دوربین با این وضوح تصویر هم نوبر است.

[منتشر شده در فصلنامه «وارثین»]

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

روغن نباتی بهداشتی

خیلی از دوستان نسبت به ما نظر لطف داشتند و با فرستادن گل و شیرنی و کارت تبریک راه اندازی مشاور آنلاین را به ما تبریک گفتند که از همین جا از همه شان تشکر می کنم. البته هنوز هم نارضایتی خودم را از تخلیه چاه 20+ اعلام می کنم و عاجزانه خواهشمندم که در آگهی های خود شماره درج شده را که شماره ماست تصحیح کند، یا اینکه مدیر محترمشان بیایند با هم مذاکره کنیم تا یک شیفت مشاور باشیم و یک شیفت با گرفتن مبلغ پورسانتی چشم گیر برای آنها کار کنیم.


- سلام. بنده رییس کارخانه روغن نباتی [........] هستم. می خواستم شما به این شایعاتی که در مورد ضرر روغن نباتی گفته می شود، پایان دهید، آقا!
مشاور: از آنجایی که شما انسان محترم، با شخصیت و فهیمی هستید، همکاران بنده ابتدا شماره حسابی به شما خواهند داد و ما بعد از کمی تحقیق و بررسی در مورد روغن نباتی کارخانه شما، جواب قطعی خودمان را خواهیم داد.


- پسرم چند وقتیه به جای «سین» می گه «شین». به جای «ز» می گه «ژ». زیر چشماشم گود افتاده. لاغر شده. با رفیقاش مدام می ره بیرون و پول تو جیبی هایی هم که از من می گیره رو تند و تند تموم می کنه. خلاصه زنگ زدم بپرسم این بچه چشه؟ نکنه سیگاری شده باشه؟
مشاور: نه آقای محترم. جای هیچ نگرانی ای نیست. شما پسرتان را یک سر پیش دکتر گوش و حلق و بینی ببرید، احتمالا نوک زبانشان عیب کرده. زیر چشم گود شدن، برای شب نشینی با دوستانشان است که بالاخره جوانند و خرجشان هم بالاست. کشیدن چند تا سیگار هم که توی جوانی عادت خیلی از ماهاست. در هر حال پسر شما باید به داشتن چنین پدر حساس، پیگیری و مراقبی بر خود ببالد.


- من اسمم رزیتاست. اِوا ببخشید ... یادم رفت سلام کنم. سلام. پانته آ جون –جاریم- واسه لاغریش یه قرص خریده که حبه ای صدهزار تومنه. می خواستم ببینم قرص گرونتری واسه لاغری هست که بخرم تا پوزش رو بزنم. می خوام یه قیمتی داشته باشه که چشش در آد.
مشاور: متوجه شدم. پیشنهاد می کنم یک عدد پُتک 15 کیلویی بخرید و بعد بروید منزل جاری محترم و در حالی که دسته پتک را با زاویه 30 درجه نسبت به افق نگه داشته اید، بزنید سمت چپ چانه ایشان و بعد با یک عدد قاشق ناهار خوری چشم ایشان را در آورده و زیر پا له کنید. اینطوری هم پوزشان می خورد و هم چشمشان در می آید. از آن شب هم می توانید راحت بخوابید. متاسفانه دارویی که شما می خواهید نمی تواند خواسته ای شما را برآورده کند.


- سلام آقای مشاور. سریع می رم سر اصل مطلب. دخترم 35 سالشه. فوق لیسانس مکانیک از دانشگاه سراسری داره. توی یه شرکت خصوصی بین المللی کار می کنه. یه ماشین مزدا3 داره. خلاصه همه چیز براش فراهم بوده و ما نذاشتیم آب تو دلش تکون بخوره ولی دو هفته ای هست که افسردگی گرفته و نشسته  کنج اتاق. ما نفهمیدیم دردش چیه؟ می شه بگید چه دارویی مصرف کنه بهتره؟
مشاور: شما اصلا نگران نباشید. دوای درد ایشان نزد ماست. بعد از جوابی که دادم، آدرس خودتان را به همکارانم بدهید ان شاالله با خانم والده و گل و شیرینی خدمت می رسیم برای غلامی.


- مجدد سلام. بنده همان رییس کارخانه روغن نباتی [........] هستم. می خواستم ببینم نظر قطعی تون چی شد، بالاخره؟
مشاور: والله از شما بیشتر از این ها انتظار داشتیم ولی به هر حال روغن نباتی کارخانه شما بهداشتی و سالم است. اگر می خواهید که تنها روغن نباتی بهداشتی موجود در بازار متعلق به کارخانه شما باشد، باز هم التفاتی بفرمایید.

 

[کار شده در ویژه نامه طنز تابستانی هفته نامه سلامت]

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی