یا حق

ترجمه کردنش چندان راحت نبود ولی داستان طنز خوبی بود که به دلم نشست. کلی هم حرف داشت . کلی هم معرفت. شاید بعدتر مطالب دیگری نیز از این نویسنده ترجمه کردم. طنز نوشته های ترکیه ها هم عالمی دارد برای خودش. ولی نزدیکترند به فرهنگ ما و قابل فهمتر. مطلب زیر، ایضا، بدون شرح است!

طالع نحس

حالا که همه جا تاریک شد و من چند لحظه ای وقت دارم می خواهم برایتان مطلبی را بگویم که تقریبا مرور زندگی شخصی ام است. راستش را بخواهید من همیشه از زندگی ام راضی بوده ام ولی این دلیل نمی شود که حتما زندگی ام تماما شیرین بوده باشد.

من در یکی از روستاهای توابع ایقدیر (شرق ترکیه) به دنیا آمدم و از همان ابتدا طالع نحسی به پیشانیم خورد ولی من ناراضی نبودم. مادرم سر زا عمرش را داد به شما و خدا را شکر که این اتفاق برایش افتاد چون وقتی به دنیا آمدم چشمانم سبز بود و متاسفانه نه پدرم و نه مادرم چشمان سبزی نداشتند و همان بدو ورودم به این جهان مرا متهم به حرامزادگی کردند و کلی لعن و نفرین به روح مادر بیچاره ام. سالگرد تولدم بود و کم کم حرامزادگیم داشت فراموش می شد که آفت کل مزرعه مان را زد و پدرم برشکست شد. حالش خوب بود. شش ماهی هم می شد که ازدواج کرده بود با یک دخترک چشم سبز 15 ساله. نمی دانم چه طور شد که افتاد به دام اعتیاد و مدام می کشید. بعد از دو سال اعتیاد مرد و من ماندم و زن پدرم و دخترش که تازه به دنیا آمده بود به نام سلما. بچه شیرینی بود. 10 سالم بود که زن پدرم با مردی ازدواج کرد که دو پسر داشت و دو دختر. دختر کوچکترش که آلما بود سه سال از من کوچکتر بود. از همان اول مهرش به دلم افتاد و عاشقش شدم. 16 سالم که شد حصبه زن پدر و آلما را از من گرفت. یک چشم من هم کور شد و سلما هم کر. تا اینجای زندگی راضی بودم . گلایه خاصی نداشتم و شاکر خدا بودم و هستم. 18 سالگی عاشق دختری شدم چشم آبی راستی یادم رفت بگویم که هر چه سنم بیشتر می شد رنگ چشمم سیاهتر می شد و تازه در سن 20 سالگی آن تهمت بزرگ را از دامن مادرم پاک کردم و دکترها گفتند که یک جهش ژنتیکی باعث شده که رنگدانه چشمم تغییر رنگ دهد و تازه از تهمت حرامزادگی هم خلاص شدم البته تا آن موقع دو سال بود که با گوندوز ازدواج کرده بودم و ذاتا دیگر حلالزاده بودم. راستش را بخواهید بعد از دوسال رابطه زناشویی و کلی دوا و درمان بچه دار نشدیم و از هم طلاق گرفتیم. دو ماه نگذشته بود که از دختری خوشم آمد و بعد از کلی عجز و التماس بعد از سه ماه دیگر با هم ازدواج کردیم. پدرش مخالف بود ولی به خاطر دخترش رضایت داده بود. روز عقدمان بود که گوندوز با شکم بر آمده آمد مجلس عقدکنان و گفت که حامله است و آن بچه من است. عقد به هم خورد و شدم سنگ روی یخ. راستش را بخواهید خم به ابرو نیاوردم و خدا را شکر کردم. دو ماهی هم از گوندوز مراقبت کردم تا بچه به دنیا آمد. البته هیچ وقت نفهمیدم که چرا گوندوز آنقدر دیر به من اطلاع داده بود ولی به هر جهت بجه به دنیا آمد. فکر می کردیم تمام دنیا را به ما داده اند و ما خوشبخترین زوج روی زمین هستیم تا وقتی که بچه را بغلم دادند. خدا را صد هزار مرتبه شکر. کلا من اهل شکایت نیستم و نه آنموقع شکایت کردم و نه الان می کنم. پسرمان یک دست نداشت و پاهایش هم عجیب غریب بود. کلی هزینه فیزیوتراپی کردیم تا پاهایش درست شود و تقریبا کل زندگی مان را صرفش کردیم یک سال فیزوتراپی باعث شد تا بتواند در دو سالگی راه برود و واقعا خدا را شکر می کردیم. تا آن روز که گوندوز داشت اتو می کرد. دلم برایش تنگ شد و عشقم گل کرد و از سر کار به او زنگ زدم وقتی صحبتمان تمام شد فهمیدیم که پسرمان از سرجایش راه افتاده و اتو را چسبانده به صورتش. بردیمش دکتر. سوختگی درجه سه بود. یک هفته بیشتر دوام نیاورد و دو هفته بعد از راه رفتنش مرد. باید بدانید که رضایتم به جای خود باقی بود. گفتم دو روز زندگی ارزش عجز و ناله ندارد. ولی گوندوز حالش خیلی بد بود و مدام هزیان می گفت. دکترها قرص اعصاب تجویز کردند. سالگرد ازدواجمان برایش یک گردنبد و یک سبد گل خریدم و رفتم خانه. می خواستم سورپرایزش کنم ولی او پیش دستی کرده بود. وارد خانه که شدم دیدم که از سقف خانه آویزان شده. او خودش را دار زده بود. نامه ای هم برای من گذاشته بود و گفته بود که دیگر تحمل زندگی را ندارد و آن پسر هم پسر من نبوده و از رابطه نامشروعی با مرد دیگری به دنیا آمده بود. راستش را بخواهید ناراحت شدم ولی راضی بودم. زندگی است دیگر باید تمامش کرد. دیگر 25 سالم بود. تا 30 سالگی را هم مجرد گذراندم و بالاخره با بیوه زن 40 ساله ای ازدواج کردم آن هم عاشقانه و رومانتیک. کلی برای هم می مردیم. بچه دار هم نشدیم چون من عقیم بودم. البته عقیم شده بودم آن هم بخاطر کارم. من در یک کارخانه تولید سموم شیمیایی کار می کرم و آن هم اثرات همان بود. اصلا ناراحت نشدم و راضی بودم. 34 سالم بود که سرطان گرفتم و 35 سالگی مردم. البته راضی ام و شکایتی هم ندارم حتی وقتی کافور در غسالخانه تمام شد و در نهایت قبرم هم کوچک بود که به زور مرا در آن چپاندند هم چیزی نگفتم ولی دیگر دارم دیوانه می شوم چون زانویم می خارد و من نمی توانم آن را بخارانم. خدایا شاکی ام. بابا دیگه صبرم تموم شده. نمی تونم دیگه دووم بیارم. ای هوار ای داد. دِ بیاین سوالاتونو بپرسید ببرید من رو. اصلا ببرید جهنم دیگه خسته شدم. بابا من شاکیم . ....... ...

جمال اَرکوت