ما هفت نفر بودیم. دوستان دوران سربازی که ده ماهی می شد آمده بودیم جبهه. خیلی چیزها دیده و شنیده بودیم که هر کسی غیر از خودمان برایمان تعریف می کرد محال بود باورشان کنیم. یکیشانکه  همین نوع شهادت بچه ها بود. می گفتند خدا آنجور که دوست دارد بچه ها را می برد پیش خودش. مثلا می گفتند انکه آدم چشم پاکی بود تیر می خورد توی چشمش یا چرا اصلا دور برویم، یکی از بچه های خودمان، درس خوان بود و بین همه مان باهوش تر. ترکش زد و خورد توی سرش و شهید شد. یا مثلا یکی دیگرمان که ولش می کردی، می رفت و قامت می بست و نماز می خواند. تیر قناصه بعثی های بی پدر و مادر صاف خورد وسط پیشانی اش. فقط 5 نفرمان مانده بودیم. شب عملیات، نشسته بودیم توی سنگرمان و فکر می کردیم که هر کداممان قرار است چطور شهید شویم. اصغر که صدایش خوب بود و معروف شده بود به بلبل گروهان. حتما ترکشی چیزی می خورد وسط حلقش. محمود صبرش زیاد بود و همه می گفتند: «این بشر آنقدر سینه اش فراخ است شرح صدر دارد که تیر و ترکش جایی ندارد بخورد الا تخت سینه اش.» آخرش هم همین طور شد. خمپاره که ترکیده بود چهار تا ترکش خورده بود تخت سینه اشو می گفتند انگار راحتش کرده باشند. خندیده بود و رفته بود. مانده بودیم و من و احد. احد خودش هم فهمیده بود تیر کجایش می خورد. 140 کیلو وزن! تیر کجا دارد که بخورد آنجا. احد نشسته بود گوشه سنگر و زل زده بود به شکمش و نازش می کرد. انگار آخرین وداع های دم رفتن بود. بهش حسودیم شد. او حداقل یک جایی داشت که تیر و ترکشی بیاید و بخورد آنجایش ولی من چی؟ هر چه فکر کردم که چه ویژگی خاصی دارم یا کجایم است که بیشتر به کار می آید به نتیجه ای نرسیدم. زیاد می خوابیدم. ولی خوابیدن که جای خاصی ندارد. بیچاره آن تیر بدبختی که قرار است به من بخورد. اصلا نمی داند کجا بخورد. توی همین افکار بودم که دستشویی ام گرفت. تازه دوهزاریم افتاد. دیگر وقتی هم برای جبران نبود. تازه یادم افتاد که همه شاکی بودند از زیاد نشستنم توی دستشویی. از اینجا به بعدش دیگر فقط آبروی من در خطر نبود و پای آبروی خانواده ام هم به میان می آمد. بعد از ده ماه بیایند و بگویند طرف بارزترین اخلاقش این بود و از قضا تیر خورد آنجایش. توی مراسم ختم چه می گفتند آخر. از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم. نشستم سر جایم و منتظر که عملیات کی شروع خواهد شد؟ باید به حرف مادرم گوش می کردم و از بچگی می رفتم کلاس خط یا حداقل یک هنری را بلد بودم که با دستی، پایی چیزی انجام می شد. ولی دیگر دیر شده بود. بد جوری تحت فشار بودم و باید تصمیم خودم را گرفتم. بین مرگ با عزت و زندگی با ذلت باید یک را انتخاب می کردم. بعد از این که کلی با خودم کلنجار رفتم به این نتیجه رسیدم که با تیر مردن بهتر است تا اینکه وسط عملیات بترکم و بمیرم. حالا تیر هر جایی که می خواهد بخورد حتی اگر بخورد به ... . آفتابه را برداشتم و راه افتادم... 

[منتشر شده در خمپاره شماره 5]