۲ مطلب در آذر ۱۳۸۵ ثبت شده است

یک فنجان گل گاو زبان با آقازاده

یا حق

برای پیدا کردن ایشان خیلی تلاش کردیم و قریب به صد بار با دفترشان تماس گرفتیم تا بالاخره دلشان به رحم آمد و وقتی را برای ملاقات به ما اختصاص دادند. باورتان نمی شود اگر بگوییم به چه کسانی رو انداختیم تا این مهم برایمان مقدور شد. چون باورتان نمی شود گفتنشان اصلا به درد نمی خورد. اگر باورتان هم شود دیگر بدتر چون به درد سر بزرگی دچار می شویم. به هر صورت سر موعد مقرر یال و کوپال کردیم و حتی 20 دقیقه زودتر هم آنجا رسیدیم. ولی متاسفانه ایشان جلسه مهمی برایشان پیش آمد و مجبور شدیم دو ساعت منتظرشان بمانیم . البته بد هم نگذشت. منشی شان که بسیار هم وجیهه تشریف داشتند، نسبت به ما بسیار لطف داشتند. با همه این اوصاف بالاخره زمان وصال رسید و ما وارد دفترشان شدیم. تعریفش خارج از مخیله همگان است به همین دلیل باز توضیح نمی‌دهم چون خارج از مخیلتان است و نخواهید فهمید. به هر جهت با ترس و لرز نشستیم و لفظ قلم پرسیدیم:

 

سلام

سلام علیکم

خیلی طول کشید تا خدمتتان رسیدیم.

اگه حاج آقا سفارشت رو نمی کرد. نتیجه ات هم خدمتمون نمی رسید.

نظر لطفتان بود. خُب، می شود خودتان را معرفی کنید.

آقازاده صدام کن.

به به پس شما پسر آقای آقازاده، رییس سازمان انرژی اتمی هستید؟

نخیر. من همچین حرفی نزدم. فقط آقازاده ام.

وجه تسمیه شما چیست؟ یعنی یک نفر که آقا بودند شما را به دنیا آوردند؟

نه بابا. من رو مامانم به دنیا آورد ولی چون همیشه زیر سایه بابام بودم چه از جهت مالی و چه معنوی و چه اعتباری به همین خاطر می گن آقازاده.

می توانم بپرسم اسم پدرتان چیست؟

بله می تونی.

اسم پدرتان چیست؟

به تو چه؟ نباید پا تو از گلیمت بیشتر دراز کنی.

بله متوجه شدم! آیا شما را همه می شناسند؟

خودم رو نه، ولی بابام رو چرا. من رو نشناسند بهتره ولی همه باید بابام رو بشناسند وگرنه کارهام به بن بست می خوره.

تا حالا شده است که از اسم پدرتان برای مقاصد شخصی تان سو استفاده کنید؟

عمرا. فقط از اسم بابام، استفاده کردم.

تا حالا شده است کسی پایش را توی کفش شما بکند؟

بله، یه چند نفری بودند که وقتی کفشم رو بهشون دادم پشیمون شدند. (صورتش را کمی به من نزدیک کرد و آهسته گفت) راستش رو بخوای کفش من یه کمی بو می ده.

پدر شما هم آقازاده بودند؟

نخیر، ایشون، اول، آقا هم نبودند. بعدا آقا شدند.

منظورتان این است که تغییر جنسیت دادند؟

تو چقدر خنگی، البته تقصیر خودت نیست خیلی‌ها اینطوری اند. منظورم اینه که ایشون اول یه آدم عادی بودند و بعد آقا شدند و بعدتر من به دنیا اومدم و آقازاده شدم.

فهمیدم، پس شما قائل به این هستید که انسانها سه دسته اند: مردم عادی، آقا، آقازاده.؟

نه بابا، انسانها همشون چهار دسته اند: مردم عادی، آقا، آقازاده و خانم ها.

پس با این اوصاف خانم ها نمی توانند آقا شوند؟

فقط می تونند آقازاده باشند. آقا شدنشون هم ید بیضا می خواد که نیست.

آیا شما دوست دارید آقا شوید؟

مگه مرض دارم که خودم رو تو هچل بندازم. دارم راحت زندگیم رو می کنم. اونطوری، همه می فهمند که من کی هستم.

الان هم که همه شما را می شناسند.

نه، همه بابام رو می شناسند. اگر من رو می شناختند که کارم زار بود. پدرم را در می‌آوردند.

پس شما چطور کارهایتان راحت راه می افتد و هر مجوزی که بخواهید می گیرید؟

وقتی کاری برام پیش می آد، به سازمان مربوطه اش مراجعه می کنم و پیش رییسش می رم و می گم آقازاده هستم و کارم راه می افته.

پس میشناسنتان که کارتان را راه می اندازند؟ اسم این پارتی بازی نیست؟

من رو که نمی شناسند، بابام رو می شناسند. بذارید یه مثال بزنم. اگه یه بنده خدایی بیاد پیش شما و بگه تو رو خدا کارم رو راه بنداز. اگه بتونید انجام می دید و هر کاری از دستتون بر می آد براش می کنید. درسته؟

بله، حتما.

باریک الله. من هم همین کار رو می کنم. اول می رم پیش کسی که همه کاری ازش بر بیاد و  بعدش به جای اینکه از خدا و پیغمبر مایه بذارم، صادقانه فقط اسم بابام رو می گم و اون انجامش می ده.

پسر شما هم آقازده می شود؟

اگر عرضه شو داشته باشه و بدونه کجا و کی از اسامی بطور صحیح استفاده کنه و شانس باهاش یار باشه، آره. کلا ما آقازاده ها استادِ بازی اسم و فامیلیم. کارمون رو خوب بلدیم.

آیا از آقازاده بودنتان راضی هستید؟

بله ولی مسئولیت سختیه و دقیق و ظریف.

برای باقی آقازاده ها توصیه ای ندارید؟

بهشون سلام میدم و توصیه می کنم از این نعمتی که دارند حداکثر استفاده رو بکنن چون سی چهل نفر بیشتر تو مملکت این پست رو ندارند و استفاده مفید نکردن از اون کفران نعمته و باید جواب پس بدن.

عامل موفقیتتان را چه می دانید؟

یک کلام والسلام: بابام.

ممنون از اینکه وقت دادید. فقط حالا که مصاحبه تموم شد. ببخشید آقازاده، خونمون یه قناصی داره که کلی واسم آب می خوره. می شه یه لطفی کنید، دستور بدید یا یکی رو ....

می دونید که من از پارتی بازی و این حرفها بدم می آد. اصلا کسی من رو نمی شناسه. خانم منشی این آقا رو راهنمایی کنید بیرون.

همان خانم وجیهه ای که قبلتر گفتم آمد و در را به نشانه اینکه من بیرون بروم باز گذاشت و من دست خالی و دست از پا درازتر آمدم بیرون. حیف آن همه پیگیری و تلفن زدن ها. خدایا شکرت.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

هفته شهدا

باسم رب الشهدا و الصدیقین

به مناسبت هفته شهدای دبیرستان مفید

دبیرستان مفید 63 شهید در دوران دفاع مقدس داشته است که همه ساله دانش آموزان و فارغ التحصیلان و معلمینش یک هفته را به یادشان گرامی می دارند.

دست نوشته ای ویرایش نشده:

سلام خدمت شما همیشه همرهان من

چند روز پیش داشتم در نمایشگاه راه می رفتم و در و دیوارها را نگاه می کردم و بوی خاک و گونی و نی ها را استشمام می کردم. وارد راهرویی شدم که دو طرفش را با شاخه های زرد نی پوشانیده بودند و عکس شما را با قسمتی از زندگینامه یا وصیتنامه هایتان به آنها آویخته بودند. سنِ تک تک شما را نگاه می کردم. 15، 16، 17 و ... 25. راستش را بخواهید لحظه ای باز، برگشتم به دوران تحصیل خودم در دبیرستان. آن هنگام که له له می زدیم تا هفته شهدا بیاید و باز برای شهدا کار کنیم. برویم نمایشگاه علم کنیم. خاکی شویم. به معلمها التماس کنیم که بگذارند بیشتر در مدرسه بمانیم و کار کنیم یا حتی شبها در مدرسه بمانیم. یک هفته تمام دنیا را بگذاریم کنار، درس را، بازی را، غذا را و ... و فقط با شما باشیم. در میان پرونده هایتان سرک بکشیم و با عکسهاتان صفایی بکنیم. اسمهاتان را حفظ کنیم. تاریخ تولد. دوره تحصیلی. تاریخ شهادت و عملیات و محل شهادت و دفنتان را. راستش را بخواهید دلم لک زده است برای آن ایام. ایامی که پاکتر از اکنون بودیم. پاکتر از هر موقعی که فکر کنید. به جرأت می توانم بگویم مثل خود شما. البته همیشه می خواستیم اینگونه باشیم. ایامی که در نمازهامان زار می زدیم و از خدا تنها درخواستی که داشتیم آن بود که همچو شما زندگی کنیم و بمیریم.

خودتان خوب می دانید و شاهید که هر چه دارم از شماست و این را نه از آن رو می گویم که غلوی کرده باشم. از آن روست که با تمام وجودم باورش دارم. من هر چه دارم از هفته شهدای مفید است. هفته ای که رنگ و بویی دیگر دارد از ایام دیگر سال. هفته ای که مدام در انتظار آمدنش هستم. بیایم مدرسه و باز در نمایشگاه کار کنم یا نمایشنامه بنویسم و یا تیاتری بسازم و یا بازی کنم. شرمنده رویتان هستم. امسال تنها کاری که توانستم بکنم آن بود که نمایشنامه ای بنویسم و با بچه های مدرسه کار کنم ولی افسوس که تمام نشد. تمرینات بچه ها آنقدر نبود که به کفایت مهیای اجرا باشد. ولی خود شاهدید که سعی شان را کردند و من نیز هم. باشد که سالی دیگر مهیا گردد.

روزگار غداریست این ایام. راستش را بخواهید می خواهم شکواییه ای را خدمتتان عرض کنم. چند وقتی است همرزمان و همسران شما می خندند به آمال و آرزوهای ما. آمال و آروزهایی که رنگ و بوی آمال و آرزوهای شما را دارد. باورتان نمی شود که به ریشخندمان می گیرند و مسخره مان می کنند. نمی دانم چه گذشته است به این مردمان. مردمانی که در کنارتان بوده اند و هم کیش و هم مسلکتان به شمار می رفتند و یا حتی تندتر از شما. کسانی که شاید روزگاری شما را نیز به خاطر کاستی اعمالتان مذمت می کردند. ولی اکنون نه تنها بدانها اعتقادی ندارند بلکه مدام دوره و زمانه را بهانه قرار می دهند. دوره و زمانه ای را که خود ساخته اند. دوره و زمانه ای را که خود میراث دارش بوده اند. باورتان می شود همسران شما فرزندانی –دختران و پسرانی- را تربیت می کنند که یا به اعتقادات شما پشت کرده اند و یا اعتقادات شما را فقط در تسبیح و سجاده می بینند. می دانم سخت است. مدتهاست که روح خداگونه اعمال شما دیگر در میان مردم نیست. از شما تنها اسامی ای بر سر در کوچه ها و خیابانها باقی مانده است. همه چیز در این دوره زمانه به عیار دنیا سنجیده می شود.

خودتان خوب می دانید که ما حاجتهایمان را هفته شهدا از شما می گیریم. با وضو وارد نمایشگاه می شویم. آخر، همان نمایشگاه ساده هم زیارتگاه ماست. هفته شهدا برایمان معنای دیگری دارد. رمضانی دیگر است. پنجشنبه هفته شهدا برایمان روز موعود است. برای خود شب قدری است.

یادم می آید دوران تحصیلم را. مسئول گروه شهدا بودم. اواسط هفته شهدا بود. به یکی از دوستان گفتم که من در مدرسه هر کاری انجام داده ام و هر فعالیتی کرده ام جز خواندن مقاله مراسم هفته شهدا. صدایم هم به درد این کار نمی خورد. صحبتم تازه تمام شده بود که مقاله خوان آن روز آمد پیش من. صدایش گرفته بود. به من گفت که من نمی توانم مقاله بخوانم تو به جایم می خوانی؟ راستش را بخواهید مانده بودم که چرا در میان آن همه از دوستان هم دوره ایمان که بسیار خوش صدا تر از من بودند، آمد و به من گفت؟ آن روز مقاله را من خواندم. دیگر کاری نبود که انجام نداده باشم.

دلم گرفته است. دلم گرفته است از خودم و روزگار. از روزگاری که جز نارو زدن کاری نمی داند. نزدیکترین هایت تو را تنها می گذارند. تنها شما مانده اید برایم. عزیزانی که هشت سال است مونسم بوده اید. هشت سال است که هر سال به انتظار هفته تان نشسته ام و در هفته به شوقتان به مدرسه آمده ام.

می خواستم بسیار گلایه کنم و شکایت بنویسم. ترسم از آن است که مجدد به ریشخند و تمسخر بگیرندشان.

شاید بگویند این هم دیوانه است. دیوانه ای که در گذشته زندگی می کند. دیوانه ای که .... .

اینها را گفتم نه از آن رو که غلوی باشد، از آن رو نوشتم که جز باورم نبوده است و باشد که همیشه اینگونه بماند.

هفته شهدا هم دارد تمام می شود و پنجشنبه باز روز موعود است. روزی که .... .

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی