«گمشده»
این یک داستان نیست.
خودش اینطور می گفت:
سالها پیش آن هنگام که خرد سال تر بودیم. آن هنگام که می نشستیم کنار جوی آب و بساط بازیمان را پهن می کردیم. ماشینهامان را و عروسکهامان را که یا دست نداشتند یا سر می ریختیم روی زیر انداز رنگ و رو رفته یمان. آن هنگام که از تمام دنیا فقط خانه را می شناختیم و فقط کوچه را. و از تمام انسانهای روی زمین فقط پدر و مادر و دوستانمان را دریافته بودیم. یک چیز بود که هیچ وقت از ما دور نبود. هر روز با ما از خواب بلند می شد. صبحانه می خورد. با هم می رفتیم می نشستیم کنار بساط بازی. هم بازیمان بود. تنها دوست و هم بازی که هرگز با هم دعوایی نداشتیم. هر جا می رفتیم با هم بودیم. دست در دست هم. اگر با دوستان دعوامان می شد او بود که آشتیمان می داد. با همان لبخند همیشگی که دو گودی می انداخت روی گونه هایش. و چقدر با هم اخت بودیم. درد و دلهای کودکانه را می بردیم پیشش و تنها دلگرمی تنهاییهامان او بود و نه هیچکس دیگری.
و باز خودش اینطور ادامه می داد:
و سالها گذشت. او هم با ما بزرگتر شد. آنقدر قد کشید و بزرگ شد که دیگر شرممان می شد او را وارد بازیهامان کنیم. ما هم کمتر بازی می کردیم. او شده بود سرپرستمان. پدرمان، مادرمان. می ایستاد آن طرفتر. و نگاه می کرد به کارهایی که می کردیم. نظر می داد و راهنماییمان می کرد. گاهی با یک نگاه می فهماند که باید چه کنیم. باز هر جا که می رفتیم او بود. هر سو که سر می چرخاندیم، ایستاده بود با همان لبخند سابق. تنها کسی بود که اگر تَشَرِمان می زد و یا داد می زد سرمان به دل نمی گرفتیم. می دانستیم دوستمان دارد چون دوستش داشتیم. و او مدام بزرگتر می شد. آنقدر که دیگر خودش را نمی دیدیم و فقط رنگ و بویش بود که ما را به یادش می انداخت. خاطراتش و حضورش که می دانستیم هست. هنوز با ماست و خواهد بود. هیچوقت روزی را بدون او تصور نمی کردیم. آیا دنیایی می مانَد اگر روزی از خواب بلند شویم و دیگر او را با سرانگشتانمان لمس نکنیم و ریه هامان را با شمیم او پر نکنیم. اصلا قابل تصور نبود چنین روزی برایمان. در دبیرستان هر کلاسی که می نشستیم سخن از او بود و چه خوب می شناختیمش. هر که از او صحبتی می کرد انگار صفحات خاطرات کودکی تا حالمان را پیش رویمان ورق می زد. باز دلمان که می گرفت می نشستیم روبریش و عقده هامان را باز می کرد. اشک می ریختیم. طالبش بودیم. می خواستیم بیاید دوباره کنارمان بنشیند و دوباره دستی بکشد به سرمان.
خودش را در جایی که نشسته بود کمی جا به جا کرد و گلویی با آب تازه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود. و باز خودش این را گفت:
و آن روزها گذشت. به سرعت برق و باد. آن چنان که کلاه هامان را که باد برده بود نتوانستیم دوباره بیابیم. و بالاخره آنروزها را که به کابوسهای کودکانه یمان هم نمی آمد در بیداری دیدیم. نمی دانم چه شد او را گم کردیم. آنچنان کوچک نبود که وقتی از دستانمان بیافتاد نتوانیم پیدایش کنیم. نمی دانم چه شده بود. شاید آنقدر بزرگ شده بود که دیگر حتی در مخیله یمان هم نمی گنجید. دیگر نمی توانستیم لمسش کنیم. بویی به مشاممان نمی رسید. نمی دانم چرا؟ شاید او دیگر نبود و شاید دیگر بویی نبود که بپیچد در ریه هایمان. ولی نه اینطور نبود. او بود، با عظمت تر از گذشته و رایحه اش تمام عالم را برداشته بود. ما بودیم که قدرت لامسه یمان به مرور زمان تحلیل رفته بود و بینی هامان را غفلت گرفته بود. اصلا گاهی اوقات یادمان می رفت حضورش را و وجود بی نهایتش را. در همان روز ها گاه گاهی بعضی دوستانمان بودند که هنوز ریه هاشان را به شمیم او خوشبو می ساختند و هر روز با او دست می دادند. و ما ماندیم و تنهاییمان. اینها را فقط برای تو می گویم تا کمی سبکتر شوم. ولی انگار هنوز او مرا دوست دارد که امروز کمی در مورد او برایت گفتم. او مرا دوست دارد چون من او را دوست دارم. می روم بگردم تا ببینم او را کی و کجا گم کرده ام تا شاید پیدایش کنم.
قطره اشکی بر گونه اش لغزید. بلند شد. دستی به شانه ام زد و راه افتاد در جاده ای که مقابلش بود.
و من ماندم با آنچه او گفته بود و تنهایی ام و گمشده ای که باید بیابمش.