یاحق

محیر الدوله از شاهزادگان ناصری است. والده اش کنیزکی بود پیشکش شده از سلطان منصور آباد از ایالات بلاد کبیره هند که هم در صورت بی مثال بود و هم در سیرت. بماند حکایت عشق و عاشقی ناصرالدین شاه و کنیزک هندی برای مجالی دیگر که حکایت محیرالدوله خود علی حده است. محیر الدوله از بهر کسب معلومات جدیده عازم فرنگ شد.

اندر احوالات کتابت و عشاق

چندی است که از فراق جنابعالی و نرسیدن مواجب سر موعد مقرر، بطنمان دیگر یارای این کالبد نحیف و شکننده را ندارد لذا بر آن شدیم خود دست به کار شده، کسب و کاری به راه اندازیم. از میان مشاغل کثیره، آنچه به خُلقمان و به جیبمان هر دو، خوش آید، جز کتابت نیافتیم که از برای این مشغله سرمایه ای نخواهد الا مقداری قلم‌پر و دوات و اندکی ذوق و مخیّله مترقی که از قرار معلوم همگی را یکجا از قبله عالم به ارث برده ایم.
معهذا قلم به دوات آغشتیم تا داستانی مرقوم داریم از برای ابنای بشر که هم متذکر روح باشد و هم مفرح وجود. برای آنکه خوانندگان بسیار یابد -علی الخصوص از جنس اناث- به فکرمان رسید که حتمی داستانی کتابت کنیم از باب یک زوج جوان که عشق چشمانشان را کور کرده و وجودشان را به هرم خویش برشته گردانیده بود.
حال که طرح داستانی برایمان مکشوف شد در پی آن شدیم که دو شخصیت عاشق پیشه بیابیم برای داستانمان و نزد خویش گفتیم چه افتخاری والاتر از آنکه داستان خویش به وجود جناب شاهنشاه قجری متبرک سازیم. پس کتابت داستان عشق ناصرالدین شاه قجری و والده خویش را آغاز کردیم.
و اینگونه قلم بر کاغذ راندیم:

******

از بد روزگار شاهنشاه ایران نیز عاشق شد. جناب ناصری که روزگاران  و ایام به خیر و خوشی سپری می کرد و روزی از ایام در بازار شهر به لباس مبدل گز می کرد. دخترکی را دید زیبا رو، به ابروانی پیوسته و سیه چشم که به نظر اول، یک دل نه، هزاران دل در گرو وی نهاد. جناب ناصری که دیگر احوالات خویش نمی دانست چون جوانی نوباوه در پی دختر سیه چشم ما راه افتاد ( البت خوانندگان بدانند که این دخترک همان والده ماست. که اگر ما آن هنگام آنجا بودیم غیرتمان می جوشید و چندین چک و لگد حوالت آن هیز چشم پدر سوخته می کردیم که مگر خودت خار و مادر نداری که دنبال ناموس مردم افتاده ای؟ حال چه قُلی مطرب باشد یا شهنشاه بلاد بزرگی چون ایران. )
حال در این میان والده ما که ملتفت این تعقیب و گریز شده بود هیجاناتش بالا گرفت و از آن جهت که دیگر شوهر خوب کم شده است و همه دخترکان در منازل خویش به ترشیدگی افتاده اند، از آن شیطنت‌های زنانه کرد که خود بهتر از همگان می دانید و دستمال خویش را به زمین انداخت و رفت.
جناب ناصری که تازه به یاد دوران شباب خویش افتاده بود، دیگر در پوست خویش نمی گنجید. دستمال برداشت و به کاخ سلطنتی رفت.
شاه بیچاره و عاشق پیشه ما دیگر همان شاه سابق نبود. دیگر میلش به حرمسرا که از سوگولیان و زنان به چهارصد، پانصد نفری می رسید، نمی کشید. (باید به خواننده محترم گوشزد کنیم که جناب ناصری در این برحه بس حساس عاشقی، حول و حوش چهل سال را داشتند. )
دیگر جناب ناصری خواب و خوراک نداشتند و مدام هنگام غروب کنار پنجره نشسته و همانطور که دستمال دلبرش را می بویید، به غروب آفتاب می نگریست و دائم از هجر و دوری، فغان در می داد و سطل سطل می گریست. خدای نصیب گرگ بیابان نکند این احوالات را. آمین.
باری دیگر صبر و طاقت جناب ناصری به سر رسید و بر آن شد که نامه ای عاشقانه برای معشوقه اش بنویسد و این چنین نوشت:

سلام اقدس جان (خواننده بداند که وزارت امنیه آنقدر کارش را بلد هست که نام یک دختر را برای شهنشاه ایران در بیاورد)
سلام ای تنها ستاره آسمان تیره قلبم که به تمامی وجودم روشنایی می دهی و چشمک زدنهایت، ضربان قلبم را می شمارد. (البت باید در این مورد که والده ما مگر خودش برادر و پدر ندارد که به جوان مردم چشمک می زند و دلش را می سوزاند؟ بعدتر با خودشان صحبت کنم. فکر نمی کنند که دیگر جوانها هم دلشان می خواهد؟)
دیگر بی تو دنیا برایم معنایی ندارد و جز ملالت و سختی هیچ برایم نمانده است.
خلاصه، قرار ما ساعت 21 زیر درخت چنار چهار راه گلوبندک.
نشان به آن نشان که گل سرخی را به دندان گرفته ام و دستمالت را به دور مچ دست راستم بسته ام.

عاشق جان بر کفت
ناصرالدین شاه قجری


جناب ناصری این نامه را نوشت و از میان در خانه والده ما به داخل انداخت. اقدس خانم که مدتها منتظر نامه بود چون شوهر می خواست، گل از گلش شکفت. خواست نامه را بخواند که والده اش فهمید و نگذاشت. والده اقدس خانم که می شود مادر بزرگ ما، برای جناب ناصری نقشه ای ریخت تا دیگر از این غلطها نکند.
جناب ناصری به وقت شامگاهان سر موعد مقرر، به طرف چنار مذکور راه افتاد. به چنار معهود که رسید، چهار مرد را دید به سبیل هایی بس بلند و عظیم که از چشمهاشان خون می جوشید. جناب ناصری از دنیا بی خبر، گل به دندان و دستمال به مچ پیچیده، کنار درخت رفت و بادمجان به زیر چشم و هزران زخم و شکستگی به تن، به کاخ باز گشت.
به جناب ناصری که خود را در میانه عشقی شکست خورده می دید و دیگر حس و حال سلطنت نداشت، نامه ای بس عاشقانه از اقدس خانم رسید( چشممان روشن. خودشان هر چه خواستند کرده اند و حال که به ما رسیده باید چشممان را درویش کنیم و به درسمان برسیم.)
محتویات نامه از این قرار بود:


سلام ناصر جانم
از اینکه اخوی هایم چنین بلایی سرت آوردند بسیار غمگینم. تو همان اسب سوار سپیدی هستی که تمام عمر منتظرش بوده ام. بیا و مرا نجات بده. من حاضرم موهای بلند خویش را از پنجره خانه مان برایت بیاویزم تا تو بالا آمده و مرا نجات دهی. ( در اینجا قند در دل ناصر الدین شاه آب شد)
تو چه درویش باشی و چه شاه من تو را دوست دارم ولی چند شرط دارم:
نخست:  1290 اشرفی به اندازه سال تولدم، مهرم کنی.
دویّم:      شش دانگ یک کاخ را به نامم کنی.
سیّم:     یک کالسکه زانتیا برایم سند کنی.
چهارم:   تمامی اخوی هایم را به منصبی در دربار بگماری.
پنجم:    من تا ده سال دیگر هم، نمی خواهم بچه دار شوم. برو و از پرورشگاه بیاور.
ششم:  برایم باید حلقه و سرویسی بخری که چشم تمامی فامیلم از حدقه درآید، علی الخصوص دختر عمه فخری.
آخر:       در خانه دست به سیاه و سپید نمی زنم. باید برایم کلفت بگیری.
البت باید توجه کنی من حتی اگر لازم باشد حاضرم با تو روی یک زیلوی حصیری در بیابان هم زندگی کنم و هیچ چیز نمی تواند گرمای عشق را، بین من و تو خاموش کند ولی دندت نرم و چشمت کور، اگر نمی توانی شرایطم را فراهم کنی، اصلا به من فکر هم نکن.

عاشقت هستم.
اقدسِ تو.


و اینچنین شد که جناب ناصری ما که عشق چشمانش را کور کرده بود، به تمامی شرایط تن در داد و با سرکار والده اش با گل و شیرینی و آن چهره ضرب خورده به منزل اقدس خانم رفت و ایشان را برای خویش ستاند.
هفت شبانه روز به سور و خوشگذرانی گذشت و این دو جوان عاشق پیشه، راهی خانه بخت شدند و اقدس خانم هم شد، سوگولی حرمسرای شاهانه و ما شدیم ماحصل این تزویج.

پایان
******


قبله عالم این بود داستانی که ما به نام شما هم مزینش کردیم و به طبع رساندیم. از آنجا که فروشش بالا برود باید اسمش را از اسامی دخترکان امروزی می گذاشتیم، لذا نامش را گذاشتیم: « پانته آ».
تصویر دخترکی چشم و ابرو مشکی را هم منقوش نمودیم رویش. البت غیرتتان نجوشد، خانم والده ما نیستند.
و برای آنکه هیجان انگیزتر شود نام خود را اینچنین نوشتیم: « م.ناصری». گویا رسم اینگونه کتابها این است.
می دانیم اکنون که این نامه را خدمت جنابعالی ارسال نموده ایم، یا در حال شستن ظروف هستید و یا از خستگی کار منزل که سرکار والده به گردن شما نهاده اند، در حال استراحت. به هر حال سلام ما نیز به سرکار والده مان برسانید.

تصدقتان شوم.
محیرالدوله ناصری