۲ مطلب در آذر ۱۳۸۲ ثبت شده است

ابروان۱

«ابروان ۱»

 

باد می‌وزید و او ایستاده بود آنطرفتر با همان چادر سیاه ساده اش. باران نم نم می‌بارید و چادرش را تیره تر می‌کرد و بیشتر بالای سرش را. برگهای زرد و سرخ پاییزی می‌چرخیدند دور هم و انگار سور گرفته بودند با هم.

    باد به او رسید و پیچید در چادرش. چادر به هوا رفت و مانتوی آبی رنگش بیرون زد. آبی شد نه به رنگ آسمان و نه هیچ آبی دیگری و فقط آبی شد. باد گذشت. چادر را در هوا گرفت وپایین آورد. او باز سیاه شد. و نه به سیاهی هر سیاهه ای دیگر بلکه به سیاهی چشمانش که اول بار دیده بودمشان. در کتابخانه آنوقت که کتاب را ورق می‌زدم و رسیدم به تصویر دخترکی.

    دختری با چشمان سیاه و ابروانی پیوسته و گونه هایی گل انداخته. آخ خدا چقدر دوست داشتم که ابروان او هم پیوسته بود! به پیوستگی آنچه در تصویر کشیده بودند.

    کاش نقاش بودم. کاش به جای آن نقاش بودم وقتی که چشمان و ابروان او را می‌کشیده. حتما روزها دنبالش بوده تا شاید رو بندش را جایی بالا بزند و او آن چشمها را و نه فقط چشمها را بلکه ابروان پیوسته را ببیند و آنها را بکشد. حتما اول بار که دیده آن ابروان و چشمها را نتوانسته دل بکند و شاید جز آن بار دیگر ندیده باشدش. شاید از خیال خود این را کشیده باشد. نه گمانم. حتما روزها او را دنبال کرده. تصویر این را می‌گوید.

    می‌گوید همه جا دنبالم بود تا وقتی این رو بند سفید را بالا می‌زدم چشمها و ابروانم را ببیند و آنها را بکشد. با همان زغالی که تمام دستانش را سیاه می‌کرد. نشان به آن نشان که چند بار برای چشم چرانی و هیزی شلاقش زدند و باز لنگ لنگان به دنبالم می‌آمد. من هم آرام تر می‌رفتم تا برسد. وقتی جایی رو بندم را بالا می‌زدم کمی‌بیشتر طول می‌دادم تا درست بکشد چشمانم را و مهمتر ابروانم را. نمی‌خواستم بگویند دخترک زشت بوده یا چشمانش چپ بوده.

    اما باز شرمم می‌شد و رو بندم را می‌انداختم و می‌دویدم. او هم لنگ لنگان می‌دوید ولی جا می‌ماند. چند باری هم دیدم که زمین افتاد. روی سنگفرش نمناک کوچه. آنجا که برگهای زرد و سرخ پاییزی با هم سور گرفته بودند. دیگر ندیدمش. شاید من را کشیده بود. یا باز برای هیزی آنقدر زده بودندش که نفله شده بود. خدا کند که خوب کشیده باشدم. آنقدر که وقتی کسی من را دید آرزو کند چشمان و ابروانم را مال خود کند و بگوید کاش ابروان او هم پیوسته بود و کاش من نقاش بودم.

    می‌رفتم می‌ایستادم توی ایستگاه اتوبوس زیر نم نم باران مقابل باد و او را می‌کشیدم آن چشمانش را و آن ابروانی را که دوست داشتم پیوسته باشند تا به جرم هیزی بگیرندم. شلاقم بزنند و باز لنگ لنگان بیایم در ایستگاه و منتظر باد باشم. تا شاید چادر را به هوا ببرد و من اورا و چشمانش را و ابروانش را بهتر ببینم.

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

بی تو

 

 

بیا که در غـــــم عشقت مشوشــــم بی تو

بیـا ببین که درین غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چـــو روز گردد گویی در آتشـــــم بی تو

دمی تـــو شربت وصلـــتم نداده‌ای جانـــا

همیشه زهــر فراقت همی چشــــم بی تو

اگر تــو با من مسکین چنین کنی جانــــا

دو پایــم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیـــتام دادم و گفتم بیــــا خوشـــم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی