۲ مطلب در شهریور ۱۳۸۲ ثبت شده است

روبان آبی

«روبان آبی»

 

دو رکعت نماز شکسته عصر می خوانم قربتا الی الله. الله اکبر.

 

«سید اکبر واسه شام دعوتمون کرده. می شنوی چی می گم زن.» مامان از توی آشپزخانه داد زد: «آره. کر که نیستم.» بابا از روی کاناپه نشست روی زمین و آرام گفت: «خدا عالمه.» من هم از روی زمین بلند شدم و روی کاناپه دراز کشیدم. بابا ورق های روزنامه را از توی هم در می آورد و کنار هم روی زمین پهن می کرد. بلند گفت: «راستی دختر سید اکبر چقدر بزرگ شده.  عجب خوشگله این دختر. مگه نه. می شنوی چی می گم زن.»

 

با سینی چای آمد داخل اتاق. اول برای بابا و بعد برای من چای گرفت. درست توی صورتش نگاه نکردم. نمی خواستم نگاه کنم. می خواستم همان قیافه کودکی اش در ذهنم باشد. دخترک توپول موپولی که روبان آبی به موهایش می بست. موهای سیاهی که وقتی می دوید یا لی لی می کرد در هوا پخش می شد و باز پایین می ریخت. می ریخت روی شانه هایش یا می آمد جلوی صورتش و همانطورکه می دوید یا لی لی می کرد جمعشان می کرد و می ریخت پشت گردنش. این کارش را دوست داشتم. اصلا بخاطر موهایش دوستش داشتم.

 

«واسه ناهار چی دوست دارید درست کنم، ها؟ می شنوی چی می گم مرد.»  بابا لبخندی زد و داد زد: «کر که نیستم.» مامان جواب داد: «خدا عالمه. حالا چی درست کنم؟ حامد، مادر تو چی می گی؟» خنده ام گرفته بود. گفتم: «عدس پلو»

 

برنج را گذاشت جلوی من. رو کرد به سید اکبر و به ترکی گفت: « دیگه چیزی نمی خواین.» سید اکبر به  بابا و من نگاه کرد. سرهایمان را تکان دادیم. سید اکبر گفت: « از خانوم ها هم بپرسین.» گارسون رفت طرف میز خانوم ها که آنطرفتر نشسته بودند. لباس سفید پوشیده بود با روسری آبی رنگی که به شیوه استانبولی ها بسته بود. پشت به ما نشسته بود. بلند شد. سرم را پایین انداختم. هم می خواستم ببینمش وهم نمی خواستم. از کنار میزمان رد شد. ندیدم کجا رفت. همین که رفت. بابا به سید اکبر گفت: «مواظب این دختر باش. یهو ندزدنش.» از صحبتهایشان این را فهمیدم. تند صحبت می کردند. بعضی کلمات را اصلا نمی شنیدم.

 

سمع الله لمن حمده. الله اکبر.

 

بلند شدم نشستم روی کاناپه. مامان وارد اتاق شد. سینی بزرگی دستش بود. نشست زمین جلوی بابا و گفت: «روزنامه بیشتر پهن کن می خوام عدس پاک کنم.» پوزخندی زد و ادامه داد: «می شنوی چی می گم مرد.» بابا خندید و گفت: «نه نمی شنوم زن.» باز چند ورق روزنامه را برداشت و جلوی مامان پهن کرد. رو به من کرد و گفت: «حامد جان پاشو ناخنگیرو واسم بیار.»

 

«مگه مامانت نگفته اگه یه بار دیگه ناخنتو بخوری رو انگشتات فلفل می زنه تا وقتی خوردی بسوزی.» دستش را از دهانش بیرون آورد و گفت: «به مامانم چیزی نگی ها وگرنه باهات قهر می کنم.» دوباره انگشتانش را در دهانش کرد و مشغول خوردن ناخنهایش شد.» من روبرویش نشسته بودم و به او زل زده بودم. از اینکه با من قهر کند می ترسیدم. تا حالا با هم قهر نکرده بودیم. گفتم: «با من هیچوقت قهر نکن، خوب» لبخندی زد. بدون آنکه دستش را از دهانش بیرون آورد، گفت :«ما تا قیامت با هم آشتی ایم.»

 

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا عذابا نار

 

بابا گفت: «این بوی چیه؟» مامان کمی بو کشید و گفت: «ای داد غذام سوخت.» مامان بلند شد و سینی را انداخت بغل بابا. دوید طرف آشپزخانه. بابا عصبانی شد و داد زد: «چیکار می کنی زن» سینی را انداخت روی روزنامه ها. چندتایی از عدس ها ریخت روی صفحات روزنامه.

 

وقتی بچه بود شش هفتایی لک روی گونه چپش بود. می خواستم ببینم هنوز هم هست یا نه. ولی جرات نمی کردم نگاه کنم. می ترسیدم همان دخترک توپول موپول روبان به سر نباشد. در دل با خودم حرف می زدم: « اگر همونه پس چرا ناخن هاش رو نمی خوره؟ چرا وقتی می دوه یا لی لی می کنه موهاش روی شونه هاش نمی ریزه؟» باید می دیدمش. مثل خوره افتاده بود به جانم. سید اکبر سیگاری گیراند و گذاشت گوشه لبش. هنوز برنگشته بود. صندلی اش خالی بود. سید اکبر دود را حلقه کرد و داد بیرون.

 

بخار از توی آشپزخانه زد بیرون. بابا گفت: «چی شد زن؟» مامان جواب داد: «هیچی فقط سوخت. حالا درستش می کنم. اگه ناخن گرفتنت تموم شده اون عدس ها رو پاک کن.» بابا سینی را برداشت و گذاشت روی پایش و شروع کرد به پاک کردن. گفت: «می گم این دختره رو بیا واسه حامد ببریم ایران.» مامان بلند گفت: «نمی شنوم چی می گی. بلندتر بگو.» بابا رو به من گفت: «بعد بهش می گم کره گوش نمی کنه.» به بابا لبخندی زدم. او هم به من چشمکی زد و بلندتر گفت: «می گم دختر سید اکبرو واسه حامد ببریم ایران.» مامان گفت: «مگه ندیدی مهدی به چه فلاکتی افتاد وقتی از اینجا زن گرفت. خوبه رفیق خودته. جلو چشته.» خنده ام گرفته بود.  خودشان می بریدند و می دوختند. بابا تکه سنگ کو چکی را از داخل عدس ها در آورد و انداخت روی روزنامه ها.

 

«حالا باید بندازم خونه چهار» تا خانه چهار را بدون اینکه بسوزد همیشه می گرفت. سنگ را انداخت طرف خانه چهار. رفت توی خانه. لی لی رفت تا خانه. موهای سیاهش با روبان آبی رنگش بالا و پایین می رفتند و روی شانه هایش می ریختند. موهایش را با دست جمع کرد و نگه داشت و پرید خانه هفت و هشت. موها را ریخت پشت گردنش و با یک پا پرید خانه پنج. باز موهایش به هوا رفتند و ریختند روی شانه هایش. روبانش باز شد و آرام آرام افتاد روی خانه چهار. خم شد. هم سنگ را برداشت وهم روبان را.

 

خم شدم تا قاشق را از زیر میز بردارم. کفشهای آبی رنگی از کنارم گذشتند. قاشق را برداشتم. بلند شدم و به صندلی تکیه زدم. نشسته بود آنجا روی صندلی اش. پشت به ما.

 

بحول الله و قوته و اقوم و اقعد. سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر.

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

چایم سرد شد

«چایم سرد شد»

هر روز می دیدمش. می ایستاد سر خیابان و ماشین در بست می گرفت. همین دیروز هم برای ونک در بست گرفته بود . هر روز با یک لباس می آمد و با یک آرایش جدید. تنها چیزی که در او فرق نمی کرد رنگ بالا پلکهایش بود. حالا هم ایستاده بود جلوی من با همان رنگ آبی بالای پلکهایش. 

تکیه داده بود به دیوار. با یک دست گوشی موبایل را دم گوش نگه داشته بود و دست دیگر را بین کمر و دیوار گذاشته بود. سر تا پا سفید پوشیده بود و روسری سفیدش حاشیه های قهوه ای داشت. چند باری شماره گرفت. دست آخر از دیوار جدا شد و آرام گفت: «مزده شور این خطها رو ببرن.» جلوی بساط که رسید گفت: «آقاببخشید کی تموم می شه؟» من که داشتم لنگه اول را فرچه می کشیدم، گفتم: «یه ربع دیگه تمومه.» لبانش را که قرمز کرده بود و حاشیه قهوه ای زده بود را کمی روی هم فشار داد و کج کرد. گفت: « یه ربع دیگه؟ من نیم ساعت دیگه قرار دارم.» لنگه اول را تمام کردم. لنگه دوم را در دست گرفتم. فرچه را کردم توی واکس قهوه ای و گفتم: «می دونم خانوم. الآن تمومش می کنم.» دختر ابروهایش را که فقط دو خط نازک بودند را در هم کشید. برگشت کنار دیوار و باز تکیه زد به آن. دوباره شماره گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش. چند تار مویی را که از زیر روسری اش ریخته بود روی پیشانی را مدام دور انگشتش می پیچید وتاب می داد. من هم واکس می زدم و زیر چشمی او را می پاییدم.

دختر دستش را از موهاجدا کرد و با لبخندی گفت:«سلام عزیزم چطوری؟» سرم را بلند کردم و به او زل زدم. نگاهم را که دید کمی صدایش را پایین آورد. باز دستش را بین کمر و دیوار گذاشت و ادامه داد: «چند وقته اونجایی؟» کمی مکث کرد و لب پایینش را گاز گرفت و گفت: « الهی بمیرم. یه ساعته؟ ببخش تو زل آفتاب کاشتمت.» دختر همانطور که صحبت می کرد با نوک دمپایی که به او داده بودم روی زمین می زد انگار بخواهد چاله بکند. دمپایی مردانه چنان بزرگ بود که پاهای دختر در آن گم بود. جز نوک انگشتانش دیده نمی شد و کمی از ناخنهایش که آنها را قهوه ای کرده بود تا شاید با کیف روی دوش و حاشیه روسری و کفش و خط دور لبانش همرنگ باشند.

دختر از دیوار جدا شده بود. جلوی بساط راه می رفت و می گفت: «یه مشکلی پیش اومده نمی رسم بیام.» بلند داد زدم: «خانوم الآن تموم می شه ها.» دختر رو به من کرد. ابروهایش را در هم کشید و انگشت اشاره اش را روی لبانش گذاشت. ساکت شدم و به کارم ادامه دادم. دختر که دوباره راه می رفت، گفت: «به خدا داشتم می اومدم. حتی ماشین هم گرفتم که یهو سرم گیج رفت و خوردم زمین. از صبح حالم بد بود. مردم اومدن بلندم کردن. حالا هم نشستم کنار کفاشی بغل خونمون. دیدیش که؟ پسر خوبی. یه چای داد،حالم بهتر شد. می رم خونه استراحت کنم. ببخش نمی تونم بیام. جبران می کنم.»

دیگر واکس لنگه دوم هم تمام شده بود و باید فرچه می کشیدم. دختر مرا نگاه کرد. سرم را به این ور و آن ور تکان دادم و در دل گفتم: «ای بر پدر و مادر آدم دروغگو.» دختر رو به من لبخندی زد و باز انگشت اشاره را روی لبهایش گذاشت. دختر که چای گفته بود هوس چای کرده بودم. از فلاسک چای برای خودم چای ریختم. محض تعارف استکان چای را به دختر نشان دادم و کمی بالا بردم. دستش را بالا آورد و گردنش را کج کرد. پیش خودم گفتم: «نه بیا بخور!»دختر هنوز صحبت می کرد و راه می رفت.

دیگر کار کفش ها تمام شده بود. دختر گوشی را قطع کرد و گذاشت توی کیفش. آمد جلوی بساط.کفشها را جفت کردم و گذاشتم جلوی پایش. دمپایی را در آورد و با پا هل داد کنار بساط. خم شد تا کفشها را به پا کند. در واکس را می بستم که لبخندی زدم و گفتم: «ان شا الله کسالتتون هر چه زودتر بر طرف شه.» لنگه دوم را می پوشید که سرش را بلند کرد. نیشخندی زد و گفت: «چای شما نوشدارو!» بلند شد. هزار تومان گذاشت جلوی من روی بساط و رفت. چایم سرد شده بود. ریختمش توی باغچه کنار بساط. دختر رفت سر خیابان. دست دراز کرد و بلند گفت: «دربست تجریش.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی