«چایم سرد شد»

هر روز می دیدمش. می ایستاد سر خیابان و ماشین در بست می گرفت. همین دیروز هم برای ونک در بست گرفته بود . هر روز با یک لباس می آمد و با یک آرایش جدید. تنها چیزی که در او فرق نمی کرد رنگ بالا پلکهایش بود. حالا هم ایستاده بود جلوی من با همان رنگ آبی بالای پلکهایش. 

تکیه داده بود به دیوار. با یک دست گوشی موبایل را دم گوش نگه داشته بود و دست دیگر را بین کمر و دیوار گذاشته بود. سر تا پا سفید پوشیده بود و روسری سفیدش حاشیه های قهوه ای داشت. چند باری شماره گرفت. دست آخر از دیوار جدا شد و آرام گفت: «مزده شور این خطها رو ببرن.» جلوی بساط که رسید گفت: «آقاببخشید کی تموم می شه؟» من که داشتم لنگه اول را فرچه می کشیدم، گفتم: «یه ربع دیگه تمومه.» لبانش را که قرمز کرده بود و حاشیه قهوه ای زده بود را کمی روی هم فشار داد و کج کرد. گفت: « یه ربع دیگه؟ من نیم ساعت دیگه قرار دارم.» لنگه اول را تمام کردم. لنگه دوم را در دست گرفتم. فرچه را کردم توی واکس قهوه ای و گفتم: «می دونم خانوم. الآن تمومش می کنم.» دختر ابروهایش را که فقط دو خط نازک بودند را در هم کشید. برگشت کنار دیوار و باز تکیه زد به آن. دوباره شماره گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش. چند تار مویی را که از زیر روسری اش ریخته بود روی پیشانی را مدام دور انگشتش می پیچید وتاب می داد. من هم واکس می زدم و زیر چشمی او را می پاییدم.

دختر دستش را از موهاجدا کرد و با لبخندی گفت:«سلام عزیزم چطوری؟» سرم را بلند کردم و به او زل زدم. نگاهم را که دید کمی صدایش را پایین آورد. باز دستش را بین کمر و دیوار گذاشت و ادامه داد: «چند وقته اونجایی؟» کمی مکث کرد و لب پایینش را گاز گرفت و گفت: « الهی بمیرم. یه ساعته؟ ببخش تو زل آفتاب کاشتمت.» دختر همانطور که صحبت می کرد با نوک دمپایی که به او داده بودم روی زمین می زد انگار بخواهد چاله بکند. دمپایی مردانه چنان بزرگ بود که پاهای دختر در آن گم بود. جز نوک انگشتانش دیده نمی شد و کمی از ناخنهایش که آنها را قهوه ای کرده بود تا شاید با کیف روی دوش و حاشیه روسری و کفش و خط دور لبانش همرنگ باشند.

دختر از دیوار جدا شده بود. جلوی بساط راه می رفت و می گفت: «یه مشکلی پیش اومده نمی رسم بیام.» بلند داد زدم: «خانوم الآن تموم می شه ها.» دختر رو به من کرد. ابروهایش را در هم کشید و انگشت اشاره اش را روی لبانش گذاشت. ساکت شدم و به کارم ادامه دادم. دختر که دوباره راه می رفت، گفت: «به خدا داشتم می اومدم. حتی ماشین هم گرفتم که یهو سرم گیج رفت و خوردم زمین. از صبح حالم بد بود. مردم اومدن بلندم کردن. حالا هم نشستم کنار کفاشی بغل خونمون. دیدیش که؟ پسر خوبی. یه چای داد،حالم بهتر شد. می رم خونه استراحت کنم. ببخش نمی تونم بیام. جبران می کنم.»

دیگر واکس لنگه دوم هم تمام شده بود و باید فرچه می کشیدم. دختر مرا نگاه کرد. سرم را به این ور و آن ور تکان دادم و در دل گفتم: «ای بر پدر و مادر آدم دروغگو.» دختر رو به من لبخندی زد و باز انگشت اشاره را روی لبهایش گذاشت. دختر که چای گفته بود هوس چای کرده بودم. از فلاسک چای برای خودم چای ریختم. محض تعارف استکان چای را به دختر نشان دادم و کمی بالا بردم. دستش را بالا آورد و گردنش را کج کرد. پیش خودم گفتم: «نه بیا بخور!»دختر هنوز صحبت می کرد و راه می رفت.

دیگر کار کفش ها تمام شده بود. دختر گوشی را قطع کرد و گذاشت توی کیفش. آمد جلوی بساط.کفشها را جفت کردم و گذاشتم جلوی پایش. دمپایی را در آورد و با پا هل داد کنار بساط. خم شد تا کفشها را به پا کند. در واکس را می بستم که لبخندی زدم و گفتم: «ان شا الله کسالتتون هر چه زودتر بر طرف شه.» لنگه دوم را می پوشید که سرش را بلند کرد. نیشخندی زد و گفت: «چای شما نوشدارو!» بلند شد. هزار تومان گذاشت جلوی من روی بساط و رفت. چایم سرد شده بود. ریختمش توی باغچه کنار بساط. دختر رفت سر خیابان. دست دراز کرد و بلند گفت: «دربست تجریش.»