«شاید غروب»

زل زده است در چشمانم. سرش را چپ و راست می کند و باز مرا نگاه می کند. سرم را بالا می آورم. عقبتر می پرد و می نشیند کنار لانه. پلکهایم سنگینی می کنند. ته گلویم می سوزد. دیگر دستانم نای نگه داشتن سرنیزه را ندارند چه رسد که در خاک فروکنم. پای راستم را حس نمی کنم. بدنم گر گرفته است. قطرات عرق خاک جلوی رویم را گل کرده است. با نوک سرنیزه با خاک بازی می کنم ولی نمی توانم در خاک فرو کنم. بوی تعفن دارد حالم را بهم می زند. جنازه احمد افتاده است آنطرفتر. بو گرفته است. مگسها دوره اش کرده اند. صدای وزوزشان دیوانه ام می کند. بدتر از صدای آنها آفتاب است که تا مغز استخوان را می سوزاند. دیگر نمی توانم برگردم. هنوز به نیمه های معبر هم نرسیده ایم و امروز روز آخر است.

-«سه روز بیشتر وقت نداریم. از سه قسمت میدون رو می شکافیم. می ریم جلو.» انگشت می گذارد روی نقشه و چند جا را نشان می دهد.

-«از جاهایی می ریم که بین دو تا کمین عراقی ها باشه. دورترین نقطه به کمیناشون.»

 دستی می کشد به محاسنش. رو می کند به من و می گوید: «حامد، تو واحمد معبر کناریه اید.»

با انگشت اشاره معبر سمت راستی را نشان می دهد. قندان را از روی نقشه بر می دارد و نقشه را جمع می کند. خود را جلوتر می کشد و می گوید: «میدون دویست متر جلوتر از خط ماست. بعد از  اولین خاکریز.»

بلند می شود. ما هم بلند می شویم و یا علی می گوییم. با دست می زند پشتم و می گوید: «می دونید که به اونجا دید نداریم. اگه اتفاقی بیافته کمکی نمی تونیم برسونیم. خلاصه، به اندازه آب و غذا بر دارید.»

کمی آب می ریزم توی کلاه خودم و می گذارم کمی جلوتر. می رود توی کلاه خود. کبوتر ماده سرش را روی سینه اش گذاشته و چشمانش را بسته است. هر از گاهی دمش را تکان می دهد و سرش را از طرفی به طرف دیگر می غلتاند. کبوتر نر از کلاه خود بیرون می آید و می نشیند کنار لانه. سرش را بالا می گیرد. نوکش را باز می کند وآب را قرقره می کند شاید. می رود داخل لانه. کبوتر ماده کمی جابه جا می شود. سفیدی تخم ها از زیرش بیرون می زند. کبوتر ماده نوکش را باز می کند و کبوتر نر آب در گلویش می ریزد.

می گوید: «السلام علیک یا ابا عبدالله» و سربند قرمزش را می بندد.

 همیشه همین را می بندد سلام بر حسین. من هم سربندم را می بندم. سربند یا قمر بنی هاشم را. می نشیند تا بند کفش کتانی اش را ببندد. پوتین نمی پوشد. می گوید خوشم نمی آید. اذیتم می کند.

 سرش را بالا می گیرد. به من نگاه می کند و می گوید: « جیرمون چقدره؟»

من هم می نشینم تا بند پوتینم را سفت کنم که جواب می دهم: «حاجی گفته دو تا قمقمه و شیش تا تن.»

 می ایستد. شلوارش را بالا می کشد و می گوید: «چه خبر؟ گردان که نمی خوایم ببریم. کلا شیش تا تن می گیریم واسه سه شب افطار.»

لبانم خشک شده اند و ضعف دارد می کشدم. این هم قول و قرار بود گذاشتیم؟ سه روز روزه تو این گرما. معلوم نیست کِی می خواد آفتاب غروب کنه؟ ساعتم را نگاه می کنم. باز خوابیده است. خورشید پایینتر آمده. باید یکی دو ساعتی تا غروب مانده باشد. خونریزی مدتهاست که بند آمده ولی پایم را حس نمی کنم. چفیه تماما قرمز شده و خون روی آن دلمه بسته است. کبوتر نر که مدتها بود بی حرکت کنار لانه نشسته بود بلند می شود و صدایی در می آورد. حامد چشمانش را می بندد و گونه اش را روی خاک می گذارد تا کمی استراحت کند. دیگر وقتش است. کم کم باید تخمها بشکنند و جوجه ها بیرون بیایند. پانزده روزی می شود که اینجا لانه کرده ایم روی این سنگ سبز.تا حالا سنگی به این رنگ ندیده بودم. پدرم در آمد تا این لانه را ساختم. چقدر هوا گرم است. تا غروب کم مانده. تشنه ام. می پرم و دوباره می نشینم داخل کلاه خود. کمی آب مانده است. آب می خورم و می پرم لبه کلاه خود. کلاه بر می گردد و آب می ریزد روی زمین.

پیشانی ام را می بوسد و می گوید: «مواظب خودت باش»

 احمد سر کوچه ایستاده و منتظر من است. هادی کنار مادر ایستاده و چادر نماز مادر را گرفته است. مادر با یک دست سینی را به دست گرفته و با دست دیگر چادرش را نگه داشته است.

 هادی می گوید: «یادت نره سوغاتی بیاری ها»

می گویم: «چشم، اوغول بالا.»

 ساک را از روی زمین بر می دارم. راه می افتم.

مادر می گوید: « آللاها تابشیردیم.»

 چادرش را به دندان می گیرد و آب را می ریزد پشت سرم. هادی گریه اش می گیرد. حتما او می خواسته آب را بریزد و مادر باز یادش رفته.

و باز آب می ریزد توی کلاه خود و می گذارد کمی جلوتر.

می گویم: «حواست باشه آب کم نیاریم. چهار تا قمقمه واسه چهار روز زیاد نیست، ها»

می خندد و می گوید: «پس این زبون بسته ها چی؟»

 کبوتر نر آب برمی دارد و می ریزد در گلوی کبوتر ماده. چهار، پنج متری بیشتر نمانده است تا به لانه برسیم. غروب نزدیک است. اگر آفتاب غروب کند اولین شب را خوب گذرانده ایم. اگر این لانه نبود تا حالا به اواسط معبر هم رسیده بودیم. سرنیزه را در خاک فرو می کنم. آرام و با احتیاط و باز مینی دیگر را بیرون می کشم و می گذارم روی خاک. احمد پشت من دراز کشیده و به کبوتر ها خیره شده است. سر مین را آرام می پیچانم و آن را باز می کنم. چاشنی را در می آورم و هر دو را می گذارم کنار معبر.

چاشنی را برمی دارد و می گوید: « حالا مین خنثی شده.»

مین گوجه ای را با چاشنی اش گوشه ای می گذارد. ما هم نشسته ایم روبرویش روی زمین. مینی را از روی میز بر  می دارد. از گوجه ای خیلی بزرگتر است و سبز رنگ. آن را کمی در دست می چرخاند و می گوید: «به این می گن مین رکابی.»

 حامد آستینم را می کشد و می گوید: «باید یکی از اینارو واسه هادی سوغات ببرم.»

مین را کمی بالاتر می گیرد و می گوید:«این مین با بگیه یه فرق داره. اگر پاتونو روش بذارید نمی ترکه بلکه اگر از روش بردارید می ترکه.»

و دستی به محاسن تُنُکش می کشد.

پاچه شلوارم را می کشد و می گوید: «حامد، اونجا رو نگاه کن.»

 و با دست جایی را در میدان مین نشانم می دهد. نگاه می کنم. کبوتری در لانه ای نشسته است. شاید روی تخمهایش نشسته. لانه ای که روی یک مین رکابی ساخته شده است. آنطرفتر، ده متر آنطرفتر از خط معبر. کبوتر دیگری بالزنان می نشیند کنار لانه و چیزی می گذارد در دهان کبوتر ماده شاید. شاید کرمی است یا دانه ارزنی. سرم را بر می گردانم به عقب و می گویم: «خوب، که چی؟»

 لبخندی می زند و می گوید: «خوب مسیرو کج کن بریم اونطرف. زیاد که دور نیست. ما هم که خیلی خوب پیش رفتیم.» و باز لبخند می زند.

و من نمی توانم بگویم نه.

بلند داد می زند: «یُخ. گُیمارام.»

و از اتاق بیرون می رود. می رود توی حیاط و می نشیند لبه حوض. هادی گوشه اتاق نشسته و تکالیفش را می نویسد. مادر را نگاه می کنم. مادر بلند می شود. برگه رضایت را از دستم می گیرد و می رود توی حیاط. پرده را کنار می زنم. می ایستم پشت پنجره های قدی اتاق و حیاط را نگاه می کنم. مادر کنار حوض می نشیند روبروی پدر. نمی شنوم چه می گویند. هادی هم بلند می شود و می ایستد کنار من. هوا دارد تاریک می شود. پدر بلند می شود و در حیاط راه می رود. مادر هنوز کنار حوض نشسته و چیزی می گوید.

هادی می گوید: «نترس مامان درستش می کنه. فقط یادت باشه اگه بابا اجازه داد باید برام سوغاتی بیاری، خوب.»

 دستی روی سر هادی می کشم و می گویم: «حتماً، اوغول بالا.»

 می خندد و باز مثل همیشه که  می خندد سوراخی می افتد در گونه هایش. می رود و می نشیند سر درسش. آفتاب غروب کرده است. پدر آستینهایش را بالا می زند. مادر مرا نگاه می کند و لبخندی می زند. پدر مشتی آب برمی دارد و روی صورتش می ریزد.

دستهایمان را روی خاک می کوبیم و روی صورتمان می کشیم و بعد روی دستهایمان. آفتاب غروب کرده است. حامد جلوی من دراز کشیده است. دستهایش را کنار گوشش می برد و می گوید:«الله اکبر.»

  و من هم همینطور به او می بندم. تا لانه کبوتر ها چهار، پنج متر مانده است. آسمان مهتابی است و میدان مین را کمی روشن کرده است. نمازمان تمام می شود. حامد تُنها را از کوله اش در می آورد و دو تا را باز می کند.

 می گوید: «بعد از افطار تو برو جلو. فقط مواظب باش بعضی هاشون زنگ زدن.» کمی مکث می کند. تکه نانی در دهانش می گذارد و می گوید: « کاش خرما هم داشتیم.»

 و افطار می کنیم. کمی نان را ریز می کنم و می ریزم طرف لانه کبوتر ها. کبوتر نر نانها را به نوک می گیرد و کنار لانه می برد. کمی از آنها را در دهان کبوتر ماده می گذارد و همه با هم مشغول خوردن می شویم.

و من به زمین نوک می زنم و نانهای خشک را که او برایم انداخته است را برمی دارم و می خورم. کمی هم می ریزم داخل لانه یا می گذارم در دهان کبوتر ماده. ولی نمی دانم چرا او نمی خورد. و آن یکی که بو گرفته است. اگر جوجه ها از تخم در بیایند و پرواز یاد بگیرند حتما از اینجا خواهیم رفت. بوی تعفنش دارد همه یمان را می کُشد. هوا خنکتر شده است و تاریکتر. چشمانش را باز می کند و به آسمان نگاه می کند. هر وقت به هوش می آید همین کار را می کند. شاید منتظر غروب است و تا غروب کم مانده. سرنیزه را بر می دارد و در خاک فرو می کند. چهره اش را در هم می کشد. درد دارد حتما. پاچه راستش کاملا قرمز شده است. چیزی را از خاک در می آورد و به کنار می گذارد و جلوتر می آید. راستی اگر به ما برسد چه خواهد کرد؟ لانه را خراب نکند؟ شاید تخمها را می خواهد. نکند ما را سر ببرد با همان سرنیزه ای که در دست دارد؟ ولی فکر نکنم. آنها به ما آب و غذا دادند ولی باز می ترسم. می پرم و می نشینم کنار مرد. با من کاری ندارد و هنوز در خاک سرنیزه فرو می کند و چیزهایی در می آورد. کبوتر ماده صدایم می کند. به او نگاه می کنم. بلند شده است. از روی تخمها کمی کنار رفته و روی لانه ایستاده است. یکی از تخمها می شکند. کبوتر ماده از توی لانه می پرد بیرون. کبوتر نر ایستاده است کنار من و شاید به لانه نگاه می کند. سرم را میان دستهایم می گیرم و می گویم: «یا قمر بنی هاشم.»

 صدایی نمی آید. سرم را بالا می گیرم. لانه سالم است و جوجه از تخم در آمده و جیک جیک می کند و تخمی دیگر می شکند. شاید چاشنی مین زنگ زده است.

و می ترکد.

«یا قمر بنی هاشم.»

دیگر پایم را حس نمی کنم. چشمانم را باز می کنم. گرد و خاک می خوابد. احمد افتاده است جلوی من. بدون سر. و خون است که خاک اطرافش را گل کرده است؟ دیگر تکان نمی خورد. تا لانه دو، سه متری مانده است. مدتی از غروب گذشته است. چفیه اش را از دور کمرش باز می کنم و می اندازم روی سری که دیگر ندارد. گریه ام گرفته است. منوری آسمان را روشنتر می کند و حالا جنازه احمد را کامل می بینم. حالا می بینم که دیگر دست راستش هم نیست و نیمه راست بدنش و چفیه نمی تواند تمام زخمهای او را بپوشاند. پایم را حس نمی کنم. نگاهش می کنم. فقط پایم ترکش خورده و جای دیگرم زخمی نیست. خون از ران پایم فوران می کند و روی خاک جویی برای خود می زند شاید.

خون می دَوَد روی گونه ام. چشم راستم دیگر نمی بیند. چشم دیگرم را به زحمت باز می کنم. دیگر آنجا لانه ای نیست و نه کبوتر ماده ای و نه تخمی. فقط کبوتر نر ایستاده است با بالی خونین بر مزار عزیزانش و پرهایی که از آسمان بر زمین می ریزند. آفتاب دارد غروب می کند حتما و هنوز جنازه احمد افتاده است آنطرفتر بدون سر و با مگسانی که شاید طوافش می کنند. ضعف دارد من را می کشد. کی آفتاب غروب خواهد کرد؟ چشم چپم تارتر می بیند و حالا دیگر هیچ نمی بیند. خوب، پس بالاخره آفتاب غروب کرد.