۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۲ ثبت شده است

بهاری دوباره

« بهاری دوباره »


قطره اشکی از گوشه چشمانش می لغزد به کویر خشکیده و ترک خورده که شاید گرد پیری را از صورتش بشوید . دست چروکیده اش را که دیگر ناخن هایش به زردی می خورد را بر صورت می کشد . اشک را پاک می کند . لمس می کند هنر قلمکار زمانه را که چگونه نقش و نگار کرده است بر تابلوی عمر او . به پنجره بخار گرفته اتاق خیره شده است . چشمان رنگ و رو رفته اش لحظه ای آن را گم نمی کند . دستان لرزانش را روی چرخ های ویلچر می گذارد . می چرخاندش . جلوی پنجره ویلچر را نگه می دارد . از آن طرف این قاب شیشه ای چه می خواهد ؟ می خواهد آن طرف را ببیند . چیزی جدیدتر شاید .نگاه می کند به پنجره مشبک که چون صفحه شطرنجی است . همه خانه ها را بخار گرفته . خانه ای را با کونه1 اش پاک می کند .خود را جلوتر می کشد . به بیرون نگاه می کند .همه جا سفید است و برف گرفته . چون برف نشسته بر موهای پیرمرد .باز همان درخت لخت و عریان .
اندک برف نشسته بر شاخه هایش او را هم خم کرده است . مرد بر ویلچر تکیه می زند . پتوی مچاله شده روی پایش را روی خود می کشد . ابروان سایه افکنده بر چشمانش را در هم می کشد و زل می زند به روزن پاک شده پنجره . می بارد . دانه های برف آرام و بی صدا می خوابند بر ناز بالش زمین . پیر مرد با چشمانش دنبال سبزه ای می گردد شاید آن بیرون . دنبال جوانه ای سر زده از برف که شاید ندای بهار را داشته باشد با خود . شبدری که جار بزند صدای مرغان بهاری را . از آنکه دیگر نبیند هرگز سبزه ای را می ترسد . نفس هایش سخت بر می آیند و فرو می روند . پلک هایش سنگینی می کنند .چشمانش را می بندد . دست ها را از زیر پتو در می آورد و می گذارد روی پاهایی که سالهاست فرمان نمی برند . پتو را چنگ می زند و در دستانش می گیرد . سر را به پشت خم می کند و به پشتی ویلچر می چسباند . بخار می گیرد آخرین روزن امید مرد را . شاید هرگز دیگر بهاری نبیند .

-----------------------------------------------
1. قسمت انتهایی کف دست
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

فراق

نمی دانم در مورد صحبت های سردار رحیمی که در وبلاگ روایت فتح بود چه بگویم ؟
ولی اینجا یک درد و دل خالصانه را شنیدیم و ما باید چه کنیم ؟ آنها که بودند و دیدند اینچنین حسرت می خورند که چرا نرفتند و ما باید حسرت بخوریم که چرا نبودیم و ما که نبودیم باید چگونه باشیم و چه کنیم ؟
خداوند همه مان را با شهدا محشور کند . ان شاء الله

کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلای
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

سین هفتم

(( سین هفتم ))

- (( مامان اینجا هم نیستش پس کجاس ؟ ))
- (( توی کمد کنار اجاق گازه . ))
- (( اونجارم گشتم ولی نبود . ))
- (( حتما تموم شده حالا عیب نداره بیا دور سفره بشین داره سال تحویل می شه . بدو . ))
اولین سالی بود که سفره ی هفت سینمان یک سین کم داشت . بابا هم صدایم می زد : ((بیا آخر سالی دور هم باشیم . )) ولی هنوز کمد ها را می گشتم . بالاخره رفتم کنار سفره . بابا قرآن می خواند . مامان هم به تلویزیون خیره شده بود . 13 دقیقه تا عید وقت داشتم . توی سفره جای یک سین خالی بود . سر جایم نمی توانستم بنشینم . بلند شدم رفتم آشپزخانه . دوباره دنبال سین هفتم گشتم ولی پیدا نکردم . بابا بلند داد زد که بیایم کنار سفره . رفتم کنار سفره . بابا به خواندن قرآن ادامه داد . سبزی هزاری ها یی که از قرآن زده بود بیرون توی چشم می زد . 10 دقیقه تا عید مانده بود . زنگ در به صدا در آمد . بلند شدم بروم چادر سر کنم و در را باز کنم که بابا دستش را روی پایم گذاشت و بلند شد . قرآن را بوسید و روی رحل گذاشت . علی مدام بالا و پایین می پرید و عیدی می خواست . مامان دست علی را گرفت و کشید پایین . نشاندش کنار سفره و گفت : (( هیس )) . بابا جلوی در ایستاده بود و از در نیمه باز با کسی صحبت می کرد . از سه تا ماهی که خریده بودیم فقط یکی زنده بود که توی تنگ ورجه وورجه می کرد . علی دستش را داخل تنگ می کرد تا آن را بگیرد . ماهی بدبخت هم از بین دست هایش لیز می خورد و فرار می کرد .
مامان گفت : (( د.. بچه می تونی آروم بگیری . ببین می تونی اینم بکشی یا نه .))
علی دستش را از تنگ در آورد . با اخم به مامان نگاه کرد و کنار سفره آرام گرفت .
7 دقیقه بیشتر تا عید نمانده بود . سفره را نگاه می کردم و سین ها را می شمردم ولی همه اش شش تا بودند .
علی داد زد : (( بابا کجایی بیا الان عید می شه . بیا عیدیمونو بده . )) بابا در را بست و وارد پذیرایی شد . یک ساک دستش بود . رفت اتاق خواب و در را بست . علی بلند شد رفت پشت در اتاق . چند بار زد به در اتاق و گفت : (( کجا فرار می کنی . بابا بیا عیدیمونو بده .)) تا عید فقط 4 دقیقه مانده بود . بابا در را باز کرد و در حالی که علی را بغل کرده بود وارد پذیرایی شد . چشمانش قرمز شده بود . نشست کنار سفره و علی را نشاند کنارش . دماغش را بالا می کشید . یک دستش را مشت کرده بود . قرآن را برداشت . بوسید و به پیشانی گذاشت . من ومامان ساکت به بابا زل زده بودیم تا شاید چیزی بگوید . اشک در چشمانش حلقه زده بود . علی دستانش را روی پاهای بابا که چهار زانو نشسته بود گذاشت. صورتش را هم روی دستانش چسباند و با صدایی لرزان گفت : (( بابا چرا گریه می کنی ؟ )) . 30 ثانیه دیگر عید می شد . بابا دستش را باز کرد و یک پلاک گذاشت وسط سفره . مامان زد زیر گریه . یک قطره اشک از چشمان بابا به گونه هایش لغزید . عکس عمو سعید را روی پلاک گذاشت و گفت : ((این هم سین هفتم . ))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی