«گرمکن»

 

او ساعتها می ایستاد کنار ایستگاه اتوبوس و نگاه می کرد به ماشینهایی که از خیابان می گذشتند. هر از گاهی هم زل می زد به عابرین پیاده که یا از خیابان رد می شدند یا در ایستگاه می ایستادند منتظر اتوبوس. وقتی یکی از عابرین را نشان می کرد. می رفت طرفش. می ایستاد روبرویش یا با او همراه می شد.نگاهی می کرد توی صورتش. با همان چشمهای ریز فندقی که وقتی به کسی زل می زد ریزتر هم می شدند. گردنش را کج می کرد و لبخند تلخی می نشست روی لبهایش.

 

***

 

حال امروز مثل هر روز ایستاده است روبروی من با همان نگاه و با همان گردن کج. باز با نگاهش فریاد می زند که از من آدامس بخر و حرفی نمی زند. می داند که از او آدامس خواهم خرید. طبق عادت روزانه.پس لازم نمی بیند چیزی بگوید جز اینکه دندانهایش به هم می خورند. جلوی گرمکنش را نبسته است. آدامسی بر می دارم و پولش را می گذارم در جعبه آدامسها. خم می شوم و می نشینم روبرویش . دوسر زیپ گرمکنش را می گیرم تا ببندمش.

 

***

 

می گوید: «اون زیپ گرمکنم رو خراب کرده»

می گویم: «چرا؟»

-«می گه اگر گرمتون بشه یه گوشه ای می گیرید می خوابید»

-«کی؟»

-«نمی تونم اسمشو بگم.»

-«واسه چی؟»

-«گفته اگه بگید گوشتون رو می برم.»

-«اگه بخوابید مگه چی می شه؟»

-«کمتر کار می کنیم. باید همه آدامس هارو تا شب بفروشم وگرنه از شام خبری نیست که هیچی کلی هم کتک می خوریم.»

دو طرف گرمکنش را با دو دست می گیرد تا شاید کمتر بلرزد.

 

***

 

مردم جمع شده اند پشت ایستگاه اتوبوس کنار باغچه خیابان. جلوتر می روم و چند نفر را کنار می زنم تا ببینم چه شده؟ جلوی همه می رسم. افتاده است در باغچه کنار شمشادهای بلند. گردنش کج شده و صورتش دیگر رنگی ندارد. دو طرف گرمکنش را محکم با یک دست چسبیده است. آنطرفتر کنار دیگر دستش جعبه آدامس هاست که هنوز یک آدامس در آن مانده است.

 

***

 

کاش یک آدامس بیشتر می خریدم.