«پریناز»

 

 هر وقت می گویند پریناز بدنم کهیر می زند. پاهایم در کفشهایم ذق ذق می کنند و پشتم به خارش می افتد. انگار هزاران سوزن می خواهد از پشتم بیرون بزند. باید کفشهایم را به سرعت در بیاورم. حتی جورابهایم را. وگرنه امانم را می برد. این عادت را از سوم ابتدایی به یادگار دارم. آن هنگام که می خواستیم اسم کوچک خانم ناظم را بفهمیم. اصغر ایستاده بود دم در دفتر و راهرو را می پایید. خانم ناظم رفته بود خلا. البته آن موقع می گقتیم دستشویی. محترمانه تر است. به پسرم هم یاد داده ام بگوید دستشویی نه خلا. من و حسین هم پرونده های معلم ها را زیر و رو می کردیم. زنگ ورزشمان بود. مدیر مدرسه یک هقته ای رفته بود مرخصی. در دفتر فقط ناظم می نشست. وقتی هم که بیکار می شد بافتنی اش را از کشوی میزش در می آورد و همانطور که لا معلمها یا شاگردها صحبت می کرد می بافت. حسین رفت کنار میز ناظم تا آنجا را بگردد. بالاخره پیدایش کردم. پرونده پریناز جمشیدی. نامش پریناز بود. کلی خوشحال شدم. برگشتم که به اصغر و حسین هم بگویم. پریناز خانم تمام قد ایستاده بود در چهارچوب در. البته پریناز اسم قشنگی است ولی تنها اسمی است که به آن حساسیت دارم. زل زده بود در چشمانم. کمی جلوتر آمد. اصغر فرار کرده بود. نامرد ندا هم نداد. پخی، چخی، چیزی. چیزی که شاید می توانست مرا از این خارش  چند ده ساله نجات دهد. صم و بکم، طوری که به کسی هم برنخورد فرار کرده بود. به من هم برنخورد. ولی زندکی ام را تباه کرد. حسین بچه زرنگی بود. فکرش هم خوب کار می کرد. معدلش بیست بود. معدل من هم بیست بود ولی بیست او با بیست من زمین تا آسمان فرق داشت.درس نمی خواند ولی بیست می گرفت. من بدبخت شبهای امتحان خودم را جر می دادم تا بیست بگیرم و می گرفتم. بچه شری هم بود. چشمهای جمشیدی سرخ شده بود. کارد می زدی خونش در نمی آمد. حسین از پشت میز بیرون آمد. توپ پلاستیکی ای در دستش بود. تمام قد که ایستاد گفت: «خانم اجازه، می تونیم بریم»

جمشیدی که تازه متوجه او شده بود. پرسید:«کجا؟»

حسین توپ را کمی بالا و پایین کرد و گفت:«خانم توپمون پاره شده بود، اومده بودیم یه توپ ور داریم.»

وقتی می گویم بچه زرنگی است به خاطر همین است. جمشیدی با سر اشاره کرد که برو. همانطور که عقب عقب می رفت به من لبخندی زد و گفت:«خانم بهشون گفتیم این کارها آخر و عاقبت نداره. به گوششون نرفت.»

این را گفت و رفت. آتش به جان من انداخت و رفت. آتش کینه ای که تا 9 سال بعد هم فروکش نکرد. تا آن هنگام که قرار بود انتخاب رشته کنیم. کاری برایش پیش آمد. منی خواست به خواستگاری برادرش برود. برگه انتخاب رشته اش را داد به من تا ببرم تحویل دهم. رتبه اش خوب شده بود. در تهران قبول می شد. یاد 9 سال قبل اقتادم. نامردی که او در حق من کرده بود هیچ بنی بشری نکرده بود. نامردی او و اصغر برایم یک عمر درد سر تراشید. دیگر به نام پریناز حساسیت داشتم. بعد از آن ماجرا با هیچ کس رفاقت صمیمانه ای نداشتم. از ترس آنکه باز ماجرایی در همان وسعت برایم پیش بیاید. دیگر نمی خواستم به نامهای دیگری مثل زهرا و رویا، محبوبه و هزاران نام دیگر حساس شوم. اولین رشته ای را که انتخاب کرده بود به عمران یزد تبدیل کردم. نامردی بزرگی بود. می دانم. ولی این بی انصافی در این سن و سال به همان اندازه عظیم بود که 9 سال قبل در دفتر مدرسه زاگرس جلوی خانم پریناز جمشیدی. من مانده بودم با پرونده پریناز جمشیدی که در دستم بود.

گفت:«با پرونده من چه کار داشتی؟»

من به اندازه حسین زرنگ نبودم. هر چه خواستم دلیل خوبی بتراشم به ذهنم نرسید.

گفتم:«خانم می خواستیم گچ ورداریم، پیدا نکردیم»

پرونده را از دستم کشید. مرا کناری زد و پرونده را در جایش قرار داد. سه گره اش را در هم کشید. کمی عقب رفتم.

گفت:«دنبال گچ تو پرونده من؟»

دیدم اگر واقعیت را بگویم بهتر است. مادر بزرگ مادرم همیشه می گفت:«اگه صادق باشید همه چیز درست می شود.»

گفتم:«خانم می خواستیم ببینیم اسم کوچیکتون چیه؟»

گفت:«خُب، می اومدی از خودم می پرسیدی.»

خوشحال شدم. احساس کردم نرم شده است. دعا کردم به جان مادر بزرگ مادرم. الحق به موقع دادرسم شده بود.

گفتم:«جدی خانم. می گفتید اونموقع؟»

بلند فریاد زد. چنان که زبان کوچکش را دیدم که در سیاهی حلقش داشت می لرزید. آدم را یاد تونل کندوان می انداخت. هر وقت که از تونل رد می شدیم وقتی که می خواستیم شمال برویم، سرم را بیرون می بردم و عربده می کشیدم. بلند داد می زدم و سوت می کشیدم. وقتی به خود آمدم، دیدم جلوی روی خانم ناظم دارم فریاد می کشم. همان شد که آنروز نگذاشت کلاس بروم. تنبیه ام کرد. یک ساعت روی پای چپم ایستادم و ساعت بعد را روی پای راستم. بعد از آن تا یک ماه پاهایم ذق ذق می کرد. یک ساعت اول را که روی پای چپم بودم خوشحال بودم که حداقل راستش را گفتم تا از گناهم کم شود. به خودم می بالیدم و باز دعا به جان مادر بزرگ مادرم می کردم. ولی بعد از یک ساعت فهمیدم که چه حماقتی کرده ام. وقتی روی پای راستم بودم فکرم باز تر شده بود. انگار در آنی بزرگ شدم. همه اش به خودم ناسزا می گفتم و در ذهنم آنطور که به کسی برنخورد و طوری که خودم فکر نکنم که کار زشتی کرده ام به مادر بزرگ مادرم فحش می دادم. نه از آن فحش های بد. در حد نامرد و بد و پیر زن. همین شد که وقتی رفتم خانه فهمیدم مادر بزرگ مادرم مرده است. تا آن هنگام که روی پای چپم بودم زنده بوده است ولی بعد از آن مرده است. این را کسی نفهمید. ولی من که می دانستم. همیشه پریناز را مقصر می دانم. وقتی رسیدم خانه پاهایم را گذاشتم داخل حوض. گز گز می کرد.به زور خودم را به خانه رساندم. آب حوض ولرم بود. مادر بزرگ مادرم را بسیار دوست داشتم. فردای آنروز بود که در و دیوار کوچه ها پر شد با آگهی فاطمه ملوکی. اسم مادر بزرگ مادرم بود. هر کدام را که می دیدم یاد پریناز می افتادم و پایم گزگز می کرد. چند باری در کوچه افتادم زمین. حتی سر قبر موقع تشییع جنازه.

همه به سر و رویم دست می کشیدند و می گفتند:«خدا صبرت دهد. بیچاره بچه چه دردی می کشه.»

راست می گفتند. صبر می خواست این ذق ذق پا. آن روز، روز نحسی بود. تمام زندگی ام را تحت الشعاع قرار داد. چه کسی فکر می کرد کار به اینجا بکشد. از آنروز به بعد تعداد دخترانی که نامشان پریناز باشد و پایشان به زندگی من باز شود، زیاد شد. سالگرد مادربزرگ مادرم بود که دختر چهارم خاله ام به دنیا آمد. واقعا که این دختر نحس است. آخر کدان نتیجه ای بلند می شود و روز رحلت مادر بزرگ مادرش در تشت می افتد. بیشتر از همه دلم برای شوهر خاله ام می سوخت. یک عمر بعد از هر دختر به امید پسر بچه ای می کاشت در دل زنش و باز دختر می شد. اسم سه خواهر اول به ترتیب ساناز و مهناز و الناز بود. خُب چاره ای نبود. لابد اسم خواهر سوم باید پریناز می شد که شد. همه اینها جمع شد تا این دختر بشود آینه دق ما. هر وقت می رفتیم خانه خاله ام از اول جورابهایم را در می آوردم و تا آن هنگام که می خواستیم برویم شکنجه را تحمل می کردم.

همه اینها به یک طرف. مشکل اصلی ام آن بود که نام زنم هم پریناز شد. لعنت به دلی که بی موقع عاشق شود. 9 سال بعد از آن ماجرای شوم وارد دانشگاه شدیم. من در تهران و بنده خدا حسین عمران یزد. البته بعد ها حسین از آنکه به اشتباه برگه را پر کرده بود راضی بود. بیچاره فکر می کرد خودش اشتباه کرده است. فکر نمی کرد ماجرای 9 سال قبل بتواند کسی را به چنان رذالتی بکشاند. ولی توانست. حسین هنوز هم در یزد زندگی می کند. یک دختر و یک پسر هم دارد. از اول هم زرنگ بود. چون نه اسم زنش پریناز است و نه اسم دخترش. واقعا حسودی ام می شود به او.یک سال از دانشگاه نگذشته بود که شدم رییس گروه محیط زیست دانشگاه. هر هفته سه شنبه ها ساعت 3:30 جلسه داشتیم. همه همدیگر را به فامیل می شناختیم. در اولین جلسه که به ریاست من برگزار شد قرار بر این شد که بچه ها خود را کامل معرفی کنند. همین شد که باز روزهای فلاکت برا من شروع شد. از خانم رسولی از اول خوشم می آمد. هم رشته ایم بود. می خواستم فردای روز جلسه از او خواستگاری کنم. ولی جلسه این قضیه را یکسال عقب انداخت. وقتی خودش را معرفی کرد خرد شدم. به هم ریختم.

خیلی راحت گفت:«من پریناز رسولی نژاد هستم. اهل تهران.»

و پاهایم خیلی راحت به گزگز افتاد. عذر خواهی کردم و از جلسه بیرون رفتم. سریع رفتم دستشویی و پاهایم را گذاشتم روی کفشم. جورابهایم را در آوردم و نفس عمیقی کشیدم. البته نفر قبلی گویا مستفیض کرده بود فضای آنجا را. به هر حال بوی آن خیلی بهتر از درد پا است. تعادل نداشتم. چند بار کم بود بیافتم در کاسه. نمی توانستم پایم را بگذارم زمین. نه به خاطر آنکه کثیف باشد. زیاد به اینطور مسائل حساس نبودم بجز نام پریناز.

آخر مادر بزرگ مادرم همیشه می گفت:«هرکس پابرهنه برود خلا دیوانه می شود.»

پسر همسایمان هم دیوانه بود. می گفتند پا برهنه رفته است خلا. خوب نبود وسط جلسه دیوانه می شدم. بقیه چه می گفتند. رییس گروه محیط زیست شیرین عقل شده است. وقتی برگشتم جلسه همه با هم صمیمی شده بودندو همدیگر را با اسم کوچک صدا می کردند. بد بخت شدم. یادم آمد که سالگرد فوت مادر بزرگ مادرم نزدیک است. در این ایام روزهای سیاه من شروع می شد. این ماجرا هم از همان جا آب می خورد. کفشهایم را زیر میز در آوردم و جورابهایم را بیرون کشیدم. و تا آخر جلسه پاهایم ذق ذق کردند و پشتم خارید و بدنم کهیر زد. همه فکر کردند که خجالت کشیده ام که لپ هایم گل انداخته است و نمی فهمیدند که کل بدنم گل انداخته است. از هفته بعد سه شنبه ها هم به بخت سیاه من اضافه شد. هر چه می گفتم همدیگر را با اسم کوچک صدا نکنید. می گفتند:«آخونبازی در نیار» فکر می کردند حزب اللهی ام . جلوی من موهایشان را می گذاشتند زیر مقنعه و با هم پاستوریزه صحبت می کردند. یک سال گذشت. بالاخره او را راضی کردم که من حزب اللهی نیستم. و بیشتر خودم را راضی کردم که باید با یک پریناز مادام العمر زندگی کنم. بالاخره ازدواج کردیم. قرار گذاشتیم که من او را فاطمه صدا کنم. از اول این اسم را دوست داشتم. آخر نام مادر بزرگ مادرم بود. کلی سگ دو زدم تا در شناسنامه هم عوض کنم ولی نشد. روز عقدمان هم روز سیاهی شد برای من. همه این روز خوشحالند و من بدبخت. می خواستم با دو دستم عاقد را خفه کنم هم او را و هم دختر خاله ام. گویا قبل از مراسم باهم نقشه مرگ مرا کشیده بودن.

عاقد مدام می گفت:«پریناز رسولی نژاد وکیلم.»

و آن دختر خاله ما می گفت:« رفته گل بچینه، گلاب بیاره»

همین شد که عاقد سه بار نام پریناز را به زبان آورد و باز من کهیر زدم. در آن شرایط هم که نمی شد جورابها را درآورد.

همه گفتند:«داماد خجالتیه.»

ولی هیچ کس نبود بفهمد که پشتم دارد می سوزد و پاهایم دارند ذق ذق می کنند.بالاخره بله را گفت. اگر مهناز چهار باره چیزی می گفت. نمی دانم. چیزی مثل « عروس رفته گلدون بباره» و از اینطور چیزها. همانجا دارش می زدم.

بعد از آن شب دیگر دوران روشن زندگی من شروع شد. پرینازها کمتر می شدند. پریناز دختر خاله ام شوهر کرد ورفت مشهد. شوهر با شعوری هم گیرش آمد. همه جا او را خانوم صدا می زد و من هم او را دختر خاله. پریناز را هم که همه فاطمه می گفتند. دو سال بعد رضا پسرم به دنیا آمد. همه چیز خوب و خوش بود تا رضا رفت سوم دبستان. جلوی تلویزیون نشسته بودم و اخبار نگاه می کردم. اخبار داشت یکی از شهر های هند را نشان می داد که ملخها ریخته بودند داخل آن. در و دیوار ملخ بود. شهر تاریک شده بود. ملخها روی چراغها را پوشانده بودند.

رضا وارد اتاق شد و خوشحال گفت:« بابا نگاه کن یه چیز جالب»

اشاره کردم که ساکت. آستینم را کشید. رویم را با دست برگرداند.

گفت:«نگاه کن بابا. اسم واقعیه مامان، پرینازه»

پشتم سوخت. رضا ایستاده بود با شناسنامه فاطمه. لبخندی زدم.

بیچاره رضا گفت:«بابا چرا قرمز شدی؟ ... تو هم نمی دونستی؟»

ترسیده بود بیچاره. می خواستم تراژدی جدیدی مثل رستم و سهراب بیافرینم. مطمئنا اگر چاقویی دم دستم بود من هم ملحق می شدم به هزاران پدر پسر کشی که در تاریخ ثبت شده اند. ولی اینبار تمامی اعصار تاریخ حق را به من می دادند.

رضا انگشتش را گذاشته بود روی اسم پریناز و مدام می گفت:«اسم مامان،پرینازه.»

تکیه زدم به مبل و گوشهاتیم را گرفتم. هوا داشت تاریک می شد. گویا ملخ ها از هند به طرف تهران می آمدند. ریختند داخل تهران و همه جا را گرفتند. روی چراغها را هم. و دیگر هیچ ندیدم.

 

*******

 

همه اینها را به تو می گویم که اگر بزرگ شدی تو از این خبطها نکنی. مطمئن باش با این تفاسیری که برایت گفتم اگر روزی یا روزگاری نام پریناز را به زبان بیاوری. بدان آن روز، روز آخر زندگی توست. اگر می خواهی در آینده چنین کاری بکنی الآن بگو که دیگر خرج و مخارج اضافی برایت نکنم. هم اکنون زنده بگورت می کنم تا دیگر نشوی سوهان روح من. حتما در دوران جاهلیت عربها برای اینطور مسائلی دخترانشان را زنده به گور می کردند وگرنه که کرم نداشتند.

 

*******

 

پرستار وارد می شود. پارچ آبی در دستدارد. نزدیک گلدانهای کنار پنجره می شود.

می گوید:«خوب پدر و دختر با هم خلوت کردید.»

می گویم:« داشتم واسش از مشکلات زندکگی می گفتم. اگه از روز اول به هر بچه ای اینارو بگن فکر کنم زندگی بهتر شه.»

آب می ریزد داخل گلدانها و دستی می کشد به برگ آنها.

می گوید:«بچه دو روزه چه می فهمه این چیزها رو؟»

می گویم:«می گن با گل صحبت کنید. واسش موزیک بذارید. رشدش زیاد می شه. بنی بشر که جای خود داره.دارم باهاش اتمام حجت می کنم.»

می گوید:«خانمتون کجاان؟»

می گویم:«فاطمه رفته خلا. ببخشید دستشویی.»

می خندد. پارچ را می گذارد روی میز کنار تخت. لپ دخترک را می کشد و می گوید:«راستی اسمش رو چی می خواین بذارید؟»

دخترک می خندد. خنده اش شیرین است.

می گویم:«هنوز فکر نکردم. اسم رضا رو هم فاطمه گذاشت. هر چی اون بگه.»

دوباره پارچ بر می دارد.

می گوید:«خیلی نازه. اصلا اسمش رو بذارین پریناز. البته نظرم رو گفتم.»

کفشهایم را در می آورم و جورابهایم را بیرون می کشم. پرستار از اتاق بیرون می رود. پشتم می خارد. رو می کنم به دخترک و می گویم:«انگار باید زنده بگورت کنم.»

دخترک می خندد. فاطمه می آید داخل اتاق. من هم خنده ام گرفته است.

فاطمه می گوید:«چی می گید پدر و دختر به هم.»

می گویم:«داشتم اتمام حجت می کردم.»