شاید جوابیه ای باشد برای شعری که در وبلاگ قمچیل دسته  در 18 آذر زده شده بود:

 

«شورزار دل»

باز باران می بارد

می بارد لیک

«دلم را مرگ در آغوش گرمش می فشارد باز»

نم نمک می بارد و شور زار دلم را

باز تر می کند لیک

دلم را تاب جرعه ای یا قطره ای نوشیدنش نیست

سالیانی بهره باران

انتظارها می کشیدم

تا که روزی همچو امروز

قطره ای یا جرعه ای نوشم ز باران

سالها ایستادن

نگاهی سوی آسمان

سالها به امّیدی

که آسمان

شاید ترحم آیدش بهره دلم

بهره زمینی شورزار

بهره بیابانی کز فراق قطره ای

شبدری را هم طاقت روییدنش نیست

لیک امروز

آسمان سیاه از تن به در کرده

گویی آ داغ عزیزش را بیرون ز سر کرده

لباس نو عروسان را به تن کرده

آسمان سور می گیرد دوباره

قطره قطره

می چکد باران

بر لبان خشکیده دل

لیک دل را قوت بلعیدنش نیست

آب دل را فرا می گیرد و نای نفس را هم

صدا می میرد اندر آب

صدای ضجه هم دیگر نمی آید

صدای ناله و شیون

«دلم را مرگ در آغوش گرمش می فشارد»

پیکر بی جان من

تنها و بی کس

غوطه ور

رقصان به هر سو با نوای غرش امواج

ایستاده منتظر

شاید که روزی

آب بنشید دوباره

دل برون آید از آن دریای رحمت

آن زمان شاید

روییده باشد شبدری یا که گلی

گوشه ای از دل

از آن بیابان بلا

لیک آن هنگام چشمی برای دیدنش نیست

اول و آخر کلامم یک سخن بیشتر نیست

آسمان

گو که ببارد یا نبارد

چه لطفی بر دلی اینگونه دارد