یا حق

ای نفس!
چرا نمی میری نفس. چرا دست از سرم بر نمی داری. چرا گورت را گم نمی کنی نانجیب. چرا نمی گذاری به درد خودم بمیرم. جان به لبم کردی ای نفس. چرا راحتم نمی گذاری. چرا نمی روی پی کار خودت. مگر من چه ظلمی به تو کردم که اینچنین می کنی با من. کجا در حقت نارفیقی کردم که اینگونه خنجر از پشت می زنی نارفیق. به کدام کار نادانسته ای اینگونه بر سینه ام داغ می گذاری.

و ای دل!
چرا آرام نمی گیری دل. چرا نرم نمی شوی ای سنگ. به کدامین ضربات بیدار می شوی. به کدام ذکر آرام می گیری.

و ای زبان!
چرا آرام نمی گیری در دهان. چرا مدام تکان می خوری حیوان. مگر رام نشده ای سرکش. چرا باز لجام گسیخته ای. چرا بریده نمی گردی. چرا از حلق بیرون نمی زنی.

و ای دیدگان!
چرا اینقدر می چرخید شما. چرا ریز و درشت می شوید مدام. چرا سفید نمی گردید ای چشمان. چرا از حدقه بیرون نمی زنید. چرا بسته نمی شوید. چرا جز تاریکی نمی بینید.

و ای گوشها!
چرا از شمع پر نمی گردید. چرا همه چیز را می شنوید. مگر صاحب ندارید شما. مگر یادتان نداده اند که همه جا سرک نکشید. چرا کر نمی شوید. چرا صماخ هاتان هنوز که هنوز است تکان می خورند. چرا لاله هاتان به هر سو می چرخند.

و ای دستها!
چرا هنر نمی ریزید از شما. چرا آتش به پا می کنید دائم. چرا گل نمی کارید. چرا خاکستر به عالم می پاشید. چرا رو به آسمان نیستید. چرا در لجنزار فرو رفته اید. بریده باشید که اینچنینید.

و ای پاها!
نمی دانم. نمی دانم از تو چه بگویم. همراهم بودی مدام ولی سنگ راهم بودی. و نمی دانم و نمی دانم...

اینها را با خود می گویی در این ایام. و نعره می زنی و بر سر می کوبی و بر سینه ات. و فریاد می زنی که «ای مَن! برو و بمیر!» و دنبال جایی هستی تا این نعشه را در خاکش فرو کنی و برای ابدیتی بی نهایت آن را دفن کنی در اعماق نیستی. کجاست آنجا و کی پیدا خواهد شد؟

شاید جایی باشد که ذکر حسین مدام بر سر زبانها باشد:

السلام علیک یا ابا عبدالله