یا حق

راستی، باورت می شود که حتی یک برف را هم با هم تجربه نکردیم؟ و برف می بارد و همه جا را سفید می کند. حتی ته سیگارهایی را که ریخته ای جلوی پایت را می پوشانند و شعله اش را می کُشند و فقط جایشان می ماند در برف. گفته بودی، بچگی هایت کفشها و جورابهایت را در می آوردی و می رفتی توی چمنها. دوست داشتی خیسی چمنها بخورد به پاهایت و خنکشان کند. کفشهایت را در می آوری و می روی توی برف و راه می روی. جای پایت چقدر کوچک است به جای پاهای کودکان خردسال سه، چهار ساله می ماند. آرام آرام می دوی. می دوی و برفها آب می شوند و خاکستر می ریزد روی زمین. چرا اینقدر این ماسه ها داغ اند؟ مگر نمی دانند که پاهایت می سوزند. و تو می دوی در بیابان و لباست آتش گرفته است و از گوشهایت خون می چکد. و خاکستر لباست جا می ماند روی برفهای آب شده.
خاکستر سیگارم را می تکانم روی برفها و آب می کند و می رود پایین. پایین و پایین تر. در انتهای ذهنم و می سوزاند. باید مراقب باشم که آتش، نگیرد به لباس احرامم.
بیا عزیزکم. بیا و بنشین روبرویم. کلی برایت صحبت دارم. بیا و بنشین تا برایت قرآن بخوانم: یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی ... و تو گریه می کنی. نترس، گُلکم. تو را هم با خود خواهم برد. کمی صبر کن. آمده ام که تو را ببرم. ببرم نزد خودم. بیا دخترکم. می دانم که بی من دیگر نای زندگی را نخواهی داشت. بیا تا راحتت کنم از این ...
راستی کسی نمی داند که چرا اینجا خون ریختن مباحات دارد؟
من نیز آمده بودم تا تو را با خود ببرم و تو نیآمدی. ترسیدی. مدام برایم بهانه چیدی. هر چه را که برایت گفته بودم به ریشخند گرفتی و باز حرفهای خودت را گفتی.
دیگر باید برویم، طفلکم. وقتش است. این خرابه را بگذار به حال خود. این مردمان را نیز هم. اینها لیاقت تو را ندارند. بیا. فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی.
هوا سرد شده است و با این برفی که می بارد، دیگر باید به فکر سر پناهی باشم. من می روم. می روم به مکانی گرم. به مکانی امن. شاید برایت نامه ای نوشتم و شاید هم نشانی ام را برایت فرستادم. نمی دانم. نمی دانم این خرابه چه چیز دارد برای دلخوش کردنت. پاهایم یخ زده اند. جورابهایم را و بعدتر کفشم را می پوشم. باید بروم و سیگار بخرم. فقط یک نخ برایم مانده است.