یا حق

مدتی است که جای ضمیرها با هم عوض شده اند. او ها همه تو شده اند و تو ها همه او. پس ای تو! تو دیگر همه کس و همه چیز من خواهی بود و ای او! جز چند شب دیگر با من نخواهد ماند و نخواهد بود.
چرا آمدی؟ مگر قرار نبود، بمانی و فقط نگاه کنی. و الآن سرت را گذاشته ای روی سینه ام و دستان کوچک را ... . دیگر نمی بینمشان، آن دستهای کوچک حنا بسته را. آخر او شما را سپرده بود به من و من آیا امانت دار خوبی بوده ام؟ تو را نیز می فرستم، پیشتر از خود، به سوی او. مدتهاست که انتظارت را می کشد، ای فدایی من.
فدای لب تشنه ات شوم. کمی آب می نوشم. سیگار گلوی آدم را خشک می کند. آن هم وقتی ته سیگار یکی بشود، آتش دیگری. آتشی که تا عمق جان می رود و می سوزاند. احرام بسته ام که بشکنم و بسوزانم. بشکنم تمامی پیکره ها را و بسوزان همه شمایل ها را. حتی همان را که از من کشیده بود. و فقط پیکره ای را باقی گذارم. آنی را که مسبب تمامی این مصیبت هاست و بسوزانند مرا.
آیا تو با من خواهی بود؟ ولی اینبار دیگر خواهم سوخت و خواهم فهمید. همانطور که انتهای کبریت نیم سوخته ای دست را می سوزاند و تو می فهمی.
می دانم که طاقت دیدن این مصیبتها را نداشتی. آمدی که کمکم کنی. تنهایم نگذاری. آمدی بگویی ... . دیگر هیچ نگو. فقط چشمانت را ببند و آرام آرام با من بگو و زمزمه کن : اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله و .... تو را می فرستم سوی او که او تو را به من سپرده بود.
ذره ذره او را با این سیگارها دود می کنم و خاکسترش را می سپارم به باد و از خاکسترش تو را متولد می کنم. و تندیسی می سازم از تو و خود را قربانی ات می کنم. سرفه هایم دیگر دارد امانم را می برد. چرا نمی رسد؟ کی باید بیتوته کنیم؟ کی باید بتراشیم سرهایمان را و خون بریزیم؟ آخر اینجا خون ریختن مباحات دارد.
و از او پیام آمد که این دومین قربانی من است در راه تو و بدان که امانتم را نیکو داشتی و بسویم نیکو باز فرستادی. کاش من نیز بودم و خود را فدایت می کردم.