بعد از ۶۷ سال گفت می رود و دیگر بر نمی گردد. هر چه صدایش کردم دیگر بر نگشت. به خدا فقط می خواستم بگویم که سمعکش را جا گذاشته است.

گفت دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم. دل به دلش دادم و دو دل شدیم. کارت عروسی اش دیروز آمد دم در خانه مان.

گفته بود زود بر می گردد. آنقدر چشم بر راهش ماندم که عابری چشمانم را شوت کرد. دیگر ندیدمش.

 عاشق صدایش بودم. شش دانگه اش را به نامم زد. حال مانده ام جواب ورثه را چه بدهم.

گفت تو همه چیز من هستی. همه چیزم هم مال توست. از آن روز به بعد مالیاتچی ها دست از سرم بر نمی دارند.