دردنوشته های یک مستند ساز

تقدیم به بچه های جهادی


دوشنبه:
بالاخره رسیدیم. 26 ساعت توی راه بودیم و الآن مهره سوم ستون فقرات از بالا و مهره دوم از پایین دیگر غضروفی ندارند که رویش لم بدهند. بدنم قالب صندلی اتوبوس شده است. اتوبوسی که احتمالا در راه برگشت به موزه خودرو اهدا خواهد شد. توی راه کلی عکس و فیلم گرفتم که اینطور که بویش می آید به جز فیلم هایی که از بیابان گرفتم و موقعی که از بچه ها در حال خواب گرفتم چیزی اش به دردم نخورد. اگر بخواهم از فیلم های عنگام بیداری شان در مستند جهادی استفاده کنم، یاد قوم تاتار را به ذهن ها خواهد آورد.


سه شنبه:
امروز 50 تا عکس گرفتم و چهار ساعت فیلمبرداری کردم. الآن هم نشسته ام پشت کامپیوتری که با خودمان آورده ایم، تا عکس های به درد نخور را پاک کنم. تصمیم دارم بیشتر از عکس های خود اهالی روستا و منطقه در مستند استفاده کنم. ولی دریغ که در همه عکس ها حداقل یک نفر از بچه های خودمان هستند. در میان آن همه روستایی یکهو می بینی که کله سه نفر از جهادی ها زده است بیرون. رسیدم به عکس 8 تا پا. شاید باورتان نشود. می خواستم عکس یک کفش دوزک را بگیرم و کلی هم پدر خودم را در آورده بودم. خواستم شاتر را بزنم که دیدم 8 تا پا توی کادر ایستاده اند.

 

چهارشنبه:
امروز عکس های خوبی گرفتم. یکی از روستایی ها که موتور داشت من را برد روستاهای اطراف که شکر خدا بچه های خودمان نبودند. کلی عکس گرفتم از مردم، خانه ها و منطقه. یکی از عکس ها را خیلی دوست دارم. پیر زنی نشسته است کنار تنور و نان می پزد. همه چیزش خوب درآمده است. هم نور و هم کادری که بسته ام. ناهار را که خوردم رفتم پشت کامپیوتر را کمی عکس ها را نگاه کنم و اگر ادیت خواست انجام دهم. چشمتان روز بد نبیند. عکس پیر زن را که آوردم، دیدم یکی از بچه ها سرش را از تو تنور بیرون آورده اس و تا نیشش تا بناگوش باز است. بقیه عکس ها را که باز کردم، خشکم زد. همان کله با همان خنده در تمام عکس ها بود. یکجا از کنار الاغی بیرون آمده بود و در جای از توی چاه. دشات به ریش من می خندید. باید بروم و از شرکت سازنده فوتوشاپ شکایت کنم.


پنج شنبه:
برای کامپیوترم پسوورد گذاشتم. از همه عکس دارم بک آپ می گیردم و در سه جای هارد ذخیره می کنم که دیگر کسی نتواند به آنها دست درازی کند. خوابم می آید. چند ساعتی می روم و می خوابم. قرار است بعد از ظهر یکی از اهالی بیاید دونبالم و برویم عکس و فیلم بگیریم. یک ساعتی می خوابم. بلند که می شوم سرم سنگین است. صورتم را آبی می زنم و لباس پوشیده منتظر می مانم تا موتور سوار بیاید. هنوز یک ربعی مانده است تا وقت قرار. چهار تا از بچه ها ایستاده اند کنار دیوار. دست به گردن هم انداخته، از من می خواهند که عکسشان را بگیرم. همه با پیژامه و کلاه با گونه های آفتاب سوخته. کادر را می بندم و عکس می گیرم. دوربین پیام پر بودن حافظه را می دهد. تعجب می کنم. همین چند ساعت پیش خالی اش کرده بودم توی کامپیوتر. می روم توی اتاق مستند سازی تا عکس های مانده را خالی کنم. کابل را وصل می کنم. عکس ها را نگاه می کنم. حیرت انگیز است. عکس همان چهار نفر است با پیژامه و گونه های سوخته در 1233 حالت مختلف.

 

جمعه:
امروز شاید برای همه تعطیل باشد ولی برای ما جهادی ها تعطیل نیست. دیگر دوربین را عضوی از وجودم کرده ام و حتی هنگام خواب هم آن را از خودم جدا نمی کنم. تا حالا حدود 3000 عکس گرفته ام که مهر و موم شده ریخته ام توی کامپیوتر و دیگر به فضل خدا از دست بچه ها در امان خواهد بود. باید بنشینم و فیلم را تدوین کنم. با فیلم هایی که گرفته ام و این عکس ها فکر کنم مستند تاثیر گذاری از آب در بیاید.

(چند ماه بعد)

دوشنبه:
امروز برای معرفی گروه جهادی و فعالیت هایمان، علی الخصوص اردوی امسال رفته بودیم پیش یکی از مسئولین. می خواستیم جدای از معرفی گروه از او کمک مالی هم بگیریم برای اردوهای بعدی. فیلم را گذاشتیم برای پخش. همین طور که فیلم پخش می شد، او هم از ما سوال می پرسید. از منطقه ای که رفته بودیم. از مردم آنجاو در مورد اقلیمش. فعالیت هایمان در آنجا و خیلی سوال های دیگر که قسمتی از فیلم توجه اش را جلب کردی. فیلم را کمی برایش زدیم عقب. تصویر زیبایی بود از بیابان های اطراف روستا که خورشید داشت غروب می کرد. مسئول محترم از ما خواست که کمی روی فیلم زوم کنیم. آن دور دست ها جانوری، چیزی توجه اش را جلب کرده بود. خواست آن را بیاوریم جلو تا بهتر ببیندش. می گفت خیلی به کویر و بیابان و جانورهایش علاقه دارد. هر سال یک ماهی را در کویرهای اطراف ولایت خودشان می گذراند. چشمتان روز بد نبیند. وقتی که خوب زوم کردیم، دیدیم یکی از بچه های خودمان است با پیژامه و گونه ای سوخته که دارد به دوربین علامت پیروزی نشان می دهد. تصمیم دارم بروم و از شرکت سازنده دوربین شکایت کنم. آخر دوربین با این وضوح تصویر هم نوبر است.

[منتشر شده در فصلنامه «وارثین»]

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

روغن نباتی بهداشتی

خیلی از دوستان نسبت به ما نظر لطف داشتند و با فرستادن گل و شیرنی و کارت تبریک راه اندازی مشاور آنلاین را به ما تبریک گفتند که از همین جا از همه شان تشکر می کنم. البته هنوز هم نارضایتی خودم را از تخلیه چاه 20+ اعلام می کنم و عاجزانه خواهشمندم که در آگهی های خود شماره درج شده را که شماره ماست تصحیح کند، یا اینکه مدیر محترمشان بیایند با هم مذاکره کنیم تا یک شیفت مشاور باشیم و یک شیفت با گرفتن مبلغ پورسانتی چشم گیر برای آنها کار کنیم.


- سلام. بنده رییس کارخانه روغن نباتی [........] هستم. می خواستم شما به این شایعاتی که در مورد ضرر روغن نباتی گفته می شود، پایان دهید، آقا!
مشاور: از آنجایی که شما انسان محترم، با شخصیت و فهیمی هستید، همکاران بنده ابتدا شماره حسابی به شما خواهند داد و ما بعد از کمی تحقیق و بررسی در مورد روغن نباتی کارخانه شما، جواب قطعی خودمان را خواهیم داد.


- پسرم چند وقتیه به جای «سین» می گه «شین». به جای «ز» می گه «ژ». زیر چشماشم گود افتاده. لاغر شده. با رفیقاش مدام می ره بیرون و پول تو جیبی هایی هم که از من می گیره رو تند و تند تموم می کنه. خلاصه زنگ زدم بپرسم این بچه چشه؟ نکنه سیگاری شده باشه؟
مشاور: نه آقای محترم. جای هیچ نگرانی ای نیست. شما پسرتان را یک سر پیش دکتر گوش و حلق و بینی ببرید، احتمالا نوک زبانشان عیب کرده. زیر چشم گود شدن، برای شب نشینی با دوستانشان است که بالاخره جوانند و خرجشان هم بالاست. کشیدن چند تا سیگار هم که توی جوانی عادت خیلی از ماهاست. در هر حال پسر شما باید به داشتن چنین پدر حساس، پیگیری و مراقبی بر خود ببالد.


- من اسمم رزیتاست. اِوا ببخشید ... یادم رفت سلام کنم. سلام. پانته آ جون –جاریم- واسه لاغریش یه قرص خریده که حبه ای صدهزار تومنه. می خواستم ببینم قرص گرونتری واسه لاغری هست که بخرم تا پوزش رو بزنم. می خوام یه قیمتی داشته باشه که چشش در آد.
مشاور: متوجه شدم. پیشنهاد می کنم یک عدد پُتک 15 کیلویی بخرید و بعد بروید منزل جاری محترم و در حالی که دسته پتک را با زاویه 30 درجه نسبت به افق نگه داشته اید، بزنید سمت چپ چانه ایشان و بعد با یک عدد قاشق ناهار خوری چشم ایشان را در آورده و زیر پا له کنید. اینطوری هم پوزشان می خورد و هم چشمشان در می آید. از آن شب هم می توانید راحت بخوابید. متاسفانه دارویی که شما می خواهید نمی تواند خواسته ای شما را برآورده کند.


- سلام آقای مشاور. سریع می رم سر اصل مطلب. دخترم 35 سالشه. فوق لیسانس مکانیک از دانشگاه سراسری داره. توی یه شرکت خصوصی بین المللی کار می کنه. یه ماشین مزدا3 داره. خلاصه همه چیز براش فراهم بوده و ما نذاشتیم آب تو دلش تکون بخوره ولی دو هفته ای هست که افسردگی گرفته و نشسته  کنج اتاق. ما نفهمیدیم دردش چیه؟ می شه بگید چه دارویی مصرف کنه بهتره؟
مشاور: شما اصلا نگران نباشید. دوای درد ایشان نزد ماست. بعد از جوابی که دادم، آدرس خودتان را به همکارانم بدهید ان شاالله با خانم والده و گل و شیرینی خدمت می رسیم برای غلامی.


- مجدد سلام. بنده همان رییس کارخانه روغن نباتی [........] هستم. می خواستم ببینم نظر قطعی تون چی شد، بالاخره؟
مشاور: والله از شما بیشتر از این ها انتظار داشتیم ولی به هر حال روغن نباتی کارخانه شما بهداشتی و سالم است. اگر می خواهید که تنها روغن نباتی بهداشتی موجود در بازار متعلق به کارخانه شما باشد، باز هم التفاتی بفرمایید.

 

[کار شده در ویژه نامه طنز تابستانی هفته نامه سلامت]

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

ما 15 نفر بودیم

15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم. هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب. چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت. تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن. عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.
توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم. نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.
کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم. همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم. اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.
برگشتم خانه. نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری. دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم. دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم. اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید: «با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...»
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...

 

[منتشر شده در خمپاره 3]

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

نیازمندی ها(2)

جویای کار
حسابداری و برنامه ریزی برای تمام مشاغل
ارائه برنامه زمانی برای داوطلبان کنکور
ما نیازمند کار هستیم
جمعی از کارکنان اسبق سازمان برنامه و بودجه

***

کوروش راحت بخواب که ما بیداریم
تشک خوشخواب سیوند

***

برای ائتلاف به منظور شرکت در انتخابات
دختری خوش بر و رو، خوش هیکل، با لب و لوچ نمکی، شیرین بیان و خوش عکس با تحصیلات عالیه
استخدام می شود.
با تضمین صد در صدی معاونت رییس کل
ائتلاف خدمتگزاران به مردم بدون چشمداشت

***

لیپوساکشن بدون درد و خونریزی
شکم های گنده شما را کوچک می کنیم
انجمن ضد مال مردم خوری

***

کلاسهای دوره ای مدیتیشن
ما شما را از هرگونه استرس و نگرانی دور خواهیم کرد
با مدیریت چند تن از افراد هیات دولت کنونی

***

باشگاه کشتی آزاد برادران
با اساتید مجرب در عرصه سیاسی
فقط یک مدال بیاورید و وارد مجلس، شورای شهر و ... بشوید

***
فروش سوالات پایان ترم
نقد، اقساط 4 ترمی، ازدواج به شرط سوال
یک استاد عذب اوغلی
PirPesar@yahoo.com

***

فردی با شباهت هشتاد درصدی به عکس زیر استخدام می شود.
فرد مذکور باید به جای بنده حقیر در امتحان شرکت کند. جزوات و کتابهای مربوطه حاضرند.
شماره: 0921121121
حسن کچل

***

همایش ضد مردسالاری
چگونه به پسرها کم محلی کنیم و نمیریم؟
چگونه بدون اینکه پسری نازمان را بکشد، زندگی کنیم؟
چگونه پیر شویم ولی شوهر نکنیم؟
چگونه جزوه مان را بدون هیچ توقعی به یک پسر بدهیم؟
چگونه ذوق و شوق چایی بردن در خواستگاری را در خود بکشیم؟
و ...
پیر دختران فمنیست مقیم پایتخت

***

آرایش نا محسوس برای دختران دانشجو
مطمئن باشید حراست دانشگاه متوجه نخواهد شد
با تاثیر گذاری صد در صدی بر روی پسران

 

تکمله ١: اگر موردی با نیازمندی های امید مهدی نژاد یکی بود یا شباهت داشت بدانید که حق با اوست.

تکمله ٢: نیازمندی ها(١)

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

یک عاشقانه آرام: «مترو متشکریم»

*داخلی/ایستگاه مترو-سکوی سوار شدن برای ترنها:

عده زیادی از مردم ایستاده اند تا پس از ایستادن ترن سریعا سوار شوند. ترن وارد ایستگاه شده و در آن باز می شود. همه کوچه باز می کنند تا اگر کسی می خواهد پیاده شود، پیاده شود. پس از 15 ثانیه مکث، برخلاف انتظار کسی پیاده نمی شود.

مرد 1: آقا کسی پیاده نمی شه.

هیچ صدایی نمی آید. در همین لحظه یک مسافر از این کوچه باز شده استفاده کرده و به سرعت سوار می شود. متعاقبا مرد 1، مرد 2، مرد 3 نیز سوار شده و مرد چهار با کمی فشار خود را جا می دهد و دیگر جایی باقی نمی ماند.

یکی از مسافرین پیر مرد داخل واگن: آقا هل نده.

آژیر در بلند می شود. یک مسافر دیگر که همراه خود یک قابلمه بزرگ دارد، دیگر مسافران ایستاده روی سکو را کنار زده و خودش را با فشار بسیار زیادی داخل ترن جا داده ولی قابلمه بیرون می ماند. در بسته می شود ولی دوباره باز می شود. مسافر بیرون آمده این بار قابلمه را با فشار در دیگر مسافران فرو کرده و خود بیرون می ماند. در بسته شده و باز باز می شود. این کار را به انواع و اقسام حالت های مختلف امتحان می کند ولی موفق یه سوار شدن، نمی شود. ترن هنوز در ایستگاه منتظر است. همه کلافه اند.

مرد 2: آقا بذار با قطار بعد بیا.

مرد قابلمه به دست: نمی شه آقا. دیرم شده. باید این قابلمه رو برسونم.

انگاری که فکری به ذهن رسیده باشد.

مرد قابلمه به دست: آها...

قابلمه را می گذارد کف قطار و خودش می ایستد توی آن و محکم خودش را فشار می دهد تو. در بسته می شود. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/داخل ترن:

همان پیر مرد مسافر داخل واگن: آی ... آخ... یه خوردی دیگه... یک کم محکمتر. آقا بازم هل بده.

یکی دیگر از مسافران داخل واگن: آقا چه تون شده حالتون بده؟

همان پیر مرد مسافر داخل واگن: آخیش ... حالا شد... بالاخره شیکست. خدا امواتتون رو بیامرزه..

همان یکی دیگر از مسافران داخل واگن: چی شیکست آقا؟ چیزی تون شد؟

همان پیر مرد مسافر داخل واگن: قولنجم آقا. یک ماه و نیمه پدرم رو در آورده. بالاخره خلاص شدم از دستش. قولنجم شیکست. داشتم می رفتم دکتر که دیگه حل شد، الحمدالله.

 

*داخلی/ایستگاه مترو بعدی-سکوی سوار شدن برای ترنها:

در باز می شود . دوباره کوچه باز می شود. مرد قابلمه به پا بیرون می آید. عده ای پیاده می شوند که در میان آنها همان پیرمرد مسافر داخل واگن نیز هست.

همان پیرمرد مسافر اینبار خارج از واگن: مترو متشکرم.

مرد قابلمه به پا دوباره سوار می شود. مردهای یک و دو و سه و چهار جدیدی نیز سوار می شوند. ازدحام بسیار زیاد است و جای سوزن انداختن نیست. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/داخل ترن:

دختر جوانی که تحت فشار دیگر از کوره در می رود و فریاد می زند.

دختر جوان: مرتیکه عوضی یک کم برو عقبتر. خفه شدم.

مرتیکه عوضی: خانم به خدا دست خودم نیست. از عقب دارن هل می دن.

دختر جوان: حیوون محرم، نامحرم حالیت نمی شه؟

مرتیکه حیوان: چرا خانم! ولی جا نیست. چیکار کنم؟

دختر جوان: بی شعور خودت مگه خواهر، مادر نداری؟

مرتیکه بی شعور: خواهر نه ولی مادر دارم. بهتر نبود شما قسمت بانوان سوار می شدید؟

دختر جوان: (پیش خودش)چه خوب، خواهر نداره! (بلند فریاد می زند) کثافت به تو چه؟ مگه تو چی کاره ای؟ مفتّشی؟

مرتیکه کثافت: نه خانم. مهندسم. مهندس الکترونیک. ولی اینجوری خوب نیست آدم میون مردها بیاد. واسه خودتون سخت می شه.

دختر جوان: آخه لجن! اگر من هم یه آقای مهندس با اصل و نسب، با یه سقف بالا سر داشتم، مجبور نبودم اینطوری بچپم این تو.

مرتیکه لجن: راستی، من خونه هم دارم. ماشینم دارم ولی واسه جلوگیری از آلودگی هوا از مترو استفاده می کنم.

دختر جوان: شما خیلی انسان شریفی هستید. من ایستگاه بعد باید پیاده شم. اگه ممکنه کمکم می کنید تا از این باغ وحش راهت برم بیرون.

مرتیکه شریف: خواهش می کنم. بله ... حتما.

 

*داخلی/ایستگاه مترو بعدتر-سکوی سوار شدن برای ترنها:

در باز می شود. دوباره کوچه باز می شود. مرد قابلمه به پا بیرون می آید. عده ای پیاده می شوند که در میان آنها دختر جوان و مرتیکه عوضی حیوان بی شعور کثافت لجن شریف هم هستند.

هر دو با هم: مترو متشکریم.

مرد قابلمه به پا دوباره سوار می شود. مردهای یک و دو و سه و چهار جدیدتری نیز سوار می شوند. ازدحام بسیار زیاد است و جای سوزن انداختن نیست. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/داخل ترن:

پسرک جوانی که روی یکی از صندلی ها نشسته و مشغول ور رفتن با موبایلش است، ناگهان فریاد می زند.

پسرک جوان: مامان! مامان!

اشک در چشمان پسرک جوان جمع شده است. همه مات و مبهوت مانده اند که چه شده؟

یکی از مسافران داخل واگن: چی شده پسرم؟

پسرک جوان: نه ... من پسر شما نیستم. من پسر هیچ کی نیستم. البته تا حالا نبودم. ولی بالاخره مامانم رو پیدا کردم.

همان یکی از مسافران داخل واگن: چی شده خُب؟ بگو جون به سرمون کردی پسر!

پسرک جوان عکس کودکی را که داخل موبایلش است به مسافر نشان می دهد.

پسرک جوان: این عکس بچگی های منه. یعنی سه سالگی مه.

همه مسافرها با هم: خُب؟!

پسرک جوان: از چهارسالگی تو یتیم خونه بزرگ شدم.

همه مسافرها با هم: حیوونی... آخی!

پسرک جوان زار زار می گرید.

پسرک جوان: از همون بچگی پدر و مادرم رو گم کردم. از 15 سال پیش.

ناگهان صدای موزیک هندی فضای واگن را پر می کند. همه مسافرها با هم به یکی از مسافرین دیگر نگاه می کنند. حتی همان مسافر هم به خود نگاه می کند. پس از کمی مکث با دستپاچگی موبالش را از توی جیبش در می آورد و سریعا آن را خاموش می کند. مسافرها دوباره به پسرک نگاه می کنند.

همه مسافرها با هم: خُب ... حالا؟

پسرک جوان: یکی تو این واگن واسم این عکس رو بلوتوث کرده.

همه مسافرها با هم: آهان!

پسرک جوان: حتما مامانمه. مامان آزیتا. مامان آزیتا کجایی؟

همان یکی از مسافران داخل واگن: چه جالبه. اسم مامانت رو می دونی؟

پسرک جوان: نمی دونستم. ولی اسم بولوتوثش اینه. مامان آزیتا.

همه مسافرها با هم: مامان آزیتا. مامان آزیتا.

پسرک جوان: من همون «سکسکه» ام. اسم بولوتوثم سکسکه بود.

همه مسافرها با هم: اسم بولوتوثش سکسکه اس.

همین طور که پسرک جوان و مسافرها آزیتا را صدا می کنند، مسافرها یکی یکی کنار زده می شوند و ناگهان مرد درشت هیکلی با سبیل های چنگیزی جلوی پسرک جوان ظاهر شده و محکم می زند توی گوش پسرک جوان.

مرد درشت هیکل: اگه دست خودم بودی که نمی ذاشتم اینطوری تربیت شی!

پسرک جوان جای سیلی روی صورتش را می مالد.

پسرک جوان: مامان آزیتا شمایی؟

مرد درشت هیکل: نه، من بابا رستمم. اسم بولوتوثم آزیتاس.

همه مسافرها با هم: چرا می زنی طفل معصوم رو؟

بابا رستم موبایلش را در دست می گیرد و رو به مسافرها می چرخاند تا همه عکس داخل آن را ببینند.

همه مسافرها با هم: وای وای وای وای...

همه مسافرها دستانشان را روی چشم هایشان گذاشته اند و از بین انگشتانشان عکس مستهجن توی موبایل را نگاه می کنند.

بابا رستم: حالا فهمیدین؟ تو مگه دین و ایمون نداری که از این بی ناموسی ها می کنی؟ هان؟ اگه زن می خوای بگو تا واست بگیرم. البته تو این مایه ها شاید نشه پیدا کرد ولی خودم واست زن می گیرم.

پسرک جوان که سرش پایین است، ناگهان بابا رستم را بغل می کند و هر دو با هم و بعد هم همه مسافرها با هم بلند بلند گریه می کنند.

 

*داخلی/ایستگاه مترو بعدترین-سکوی سوار شدن برای ترنها:

در باز می شود . دوباره کوچه باز می شود. مرد قابلمه به پا بیرون می آید. عده ای پیاده می شوند که در میان آنها پسرک جوان و بابا رستم هم هستند.

هر دو با هم: مترو متشکریم.

مرد قابلمه به پا دوباره سوار می شود. مردهای یک و دو و سه و چهار جدیدترینی نیز سوار می شوند. ازدحام بسیار زیاد است و جای سوزن انداختن نیست. ترن راه می افتد.

 

*داخلی/ایستگاه های مترو بعد از این-سکوی سوار شدن برای ترنها:

مردم مختلف از زن و مرد و پیر و جوان خوشحال از مترو پیاده می شوند و همه از مترو تشکر می کنند. آدم های جدیدی سوار و پیاده می شوند و مرد قابلمه به پا نیز هم هست.

 

*P.O.V ترن مترو:

ترن به تونل روبرویش نزدیک و همه جا سیاه شده و صدای «مترو متشکریم» مدام اکو می شود.

 

THE END

[کار شده در سایت لوح]

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

یکی بود یکی نبود

«کوزت، پوریای ولی، شنل قرمزی، غول چراغ، زورو، گفتگوی تمدن ها، گوجه فرنگی و باقی قضایا»

یکی بود یکی نبود. توی این شهر شلوغ یه دختر دانشجویی بود که از خونه فرار کرده بود. اون رفت توی پارک نشست. داشت ساندویچ می خورد که یه پسر قوی هیکلی اومد کنارش و نشست. گفت: «از اون ساندویچت به من هم می دی؟ من سه روزه هیچی نخوردم.» دختر به اون ساندویچش رو نداد. پسر هم رفت شیشه نونوایی روبرویی رو شکست و چند تا نون دزدید. دختر خیلی ناراحت شده بود که اون رو نشناخته بود چون اون ژان وال ژان بود. و پیش خودش گفت کاش به اون ساندویچ می داده. تصمیم گرفت که بره دنبال کوزت و اون رو از دست تناردیه‌ها نجات بده. دختره راه افتاد. خسته شده بود. رسید به یه مسجدی. رفت که توش استراحت کنه و یه چرتی بزنه. دید که یه پیر زنی داره دعا می کنه. داره می گه: «خدایا من از هند اومدم یه کار کن این پسرم بتونه پهلوونه ایرونی رو بزنه زمین.» البته دختره چیزی از صحبتهاش نفهمید. من(نویسنده) براش ترجمه کردم. همون موقع یه پسر خوشتیپ و خوش هیکلی که اون پشت بود، حرف‌ها رو دست و پا شکسته شنید و رفت تو میدون مبارزه.(آخه نذاشت من براش ترجمه کنم) دختره هم که دنبال مرد آرزوهاش می گشت، رفت اونجا تا ببینه این مرد تنومند می تونه مرد زندگیش باشه یا نه. مبارزه شروع شد و مادره و دختره داشتند نگاه می کردند که پسر تنومند زرپی اون هندی رو کوبید زمین و یه مشت محکم هم زد تو صورتش و بعد گفت: «خجالت نمی کشی ننه ات رو اذیت می کنی. نمی بینی پیره؟ 2 ساعت تو مسجد داشت از تو با زبون خودش به خدا شکایت می کرد. بزنم تو دهنت، بی غیرت؟» ... (این داستان ادامه دارد.)


(ادامه داستان) دختر قصه ما وقتی دید اون پهلوون زد و دمار از پهلوون هندی در آورد، فهمید که این یارو مرد زندگی اون نیست. دختر دوباره راه افتاد و راه جنگل رو در پیش گرفت. رفت و رفت. وقتی به خودش اومد، دید که راه رو گم کرده و تو جنگل سیلون و ویلون موند. دیگه داشت هوا تاریک می شد و اون هم دنبال یه سرپناهی واسه خودش می گشت. تو همین اوضاع و احوال بود که یه کلبه پیدا کرد. رفت توی کلبه. روی تخت یه گرگی دراز کشیده بود که لباس پیرزنها رو پوشیده بود. دختر کنار تخت نشست و گفت: «تو چرا رو تخت دراز کشیدی؟» گرگه گفت: «من مادر بزرگتم شنل قرمزی. مریضم.» دختر گفت: «خر خودتی. من ننه بزرگم سه سال پیش مرد. تازه من شنل ندارم. می دونم تو گرگی.» گرگه بلند شد، نشست و گفت: «یعنی واست مهم نیست که این پیرزن رو من خوردم؟» دختر گفت: «به من چه اصلا.» گرگه گفت: «پس تو رو هم می خورم.» دختر گفت: «تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.» گرگه گفت: «پس بیا با هم مذاکره کنیم. اصلا گفتگوی تمدنها. خوبه؟ بین آدم ها و حیوون ها؟» دختر گفت: «عمرا من با تو پشت میز مذاکره بشینم. تو باید حسن نیتت رو به من نشون بدی.» گرگه گفت: «چطوری؟» دختره گفت: «هیچی. باید بخوابی تا من مادر بزرگ رو از شکمت در آرم.» گرگه خوابید و دختره زد و شیکمش رو پاره کرد. توی شکمش هیچی نبود حتی یه روده صاف. ولی یه یادداشت پیدا کرد. یادداشت رو باز کرد و خوند. توش نوشته بود: «درس اخلاقی این داستان اینه که نباید به گرگ اعتماد کرد. حتی اگر بگه بیاین با هم مذاکره کنیم. حتی اگه بگه ما نمیذاریم شما انرژی هسته ای داشته باشید. حتی اگه تهدید بکنه که ما بهتون حمله می کنیم.» دختر که فهمید رکب خورده، خیلی ناراحت شد و یادداشت رو پاره کرد و رفت بیرون... (این داستان ادامه دارد.)


(ادامه داستان) دختره ناراحت راه افتاد توی جنگل و رسید به یه بیابونی. همین طور که داشت می رفت، یکهو یه چراغ قدیم روغن سوز پیدا کرد. خیلی خوشحال شد. چراغ رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن و مالیدنش. هر چی مالیدش ازش غولی بیرون نیومد. باز مالیدش و هی مالیدش ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. درش رو باز کرد و توش رو هم تمیز کرد ولی باز هیچ اتفاقی نیافتاد. خیلی عصبانی شد. چراغ رو کوبید زمین. همین موقع بود که یه غولی ازش بیرون اومد و گفت: «هو هوش هوشششش... چه خبرته؟ چی کار می کنی؟ مگه مال باباته؟» دختر که از دیدن غول خوشحال شده بود گفت: «چرا هی می مالمت، نمیای بیرون؟ حتما باید زور بالا سرت باشه؟» غول گفت: «خوب حالا چی می خوای؟» دختره گفت: «می خوام سه تا آروز کنم» غول گفت: «فقط یه آروز می تونی بکنی. وقت ندارم.» دختره گفت: « باشه. من یه شوهر پولدار، خوشتیپ می خوام که یه خونه ویلایی تو جردن به نامم کنه و هر سال بفرستتم سفر خارج از کشور و روزی 10 بار بگه دوست دارم.» غوله یه نگاهی کرد و گفت: «نوشابه و ماست موسیر هم می خوای؟» دختره گفت: «تو باید آرزوی من رو برآورده کنی» غول گفت: «اگه 1000 سال پیش بود شاید می تونستم واست کاری بکنم ولی تو این دوره زمونه فقط دعای خیرم رو بدرقه راهت می کنم.» آقا غوله دستش رو، رو به آسمون کرد و گفت: «خدایا این دختره از من کاری می خواد که فقط از دست شما بر میاد. کمکش کن. البته همون که بهش یه شوهر بدی باید کلاش رو بندازه هوا. نذار پیر دختر شه.» غول به دختره یه سکه داد و گفت: «این هم به خاطر اینکه چراغ رو تمیز کردی. 1000 سال بود که داشت خاک می خورد.» این رو گفت و رفت تو چراغ. دختره خیلی شاکی شد ولی چاره ای نداشت جز اینکه به راهش ادامه بده ... (این داستان ادامه دارد.)


(ادامه داستان) دختر قصه ما که هنوز به آرزوهاش نرسیده بود، دوباره راه افتاد تا اون اسب سوار سفید رو که قراره مرد زندگی اش باشه پیدا کنه و بعدش هم کوزت رو به فرزند خوندگی قبول کنه. تو همین فکرها بود که یهو یه اسب سوار سیاهی اومد و اون رو سوار اسبش کرد. اسب سوار سیاه پوش یه نقاب سیهای روی چشماش بود به خاطر همین هم شناخته نمی شد. همراه مرد چند تا کیسه پر از گوجه فرنگی بود. دختر از مرد پرسید که اینها برای چیه؟ مرد جواب داد: «یه کم گوجه فرنگی برای مردم دزدیدم. دارن از گشنگی می میرن. آخه یک ماهی می شه که همه سالادهاشون رو بی گوجه می خورن.» دختر خیلی ناراحت شد و پرسید: «مگه می شه؟ سالاد بی گوجه؟» مرد جواب داد: «آره. می شه. آخه از گوشت هم گرونتر شده. الآن هم گروهبان گارسیا افتاده دنبالم تا دستگیرم کنه.» بالاخره با هم به مقصد رسیدند. وارد شهر که شدند، دیدند هیچ کی نیست. مرد بلند داد زد که براتون گوجه آوردم. ولی هیچ کسی از خونه اش بیرون نیومد. همه می ترسیدن بیان بیرون. مرد داد زد: «حیف من که خودم رو وقف شما کردم. شما لیاقتش رو ندارید. از همین فردا می رم با گروهبان گارسیا کار می کنم» یکی از اهالی شهر سرش رو از خونه بیرون کرد و گفت: «الکی خون خودت رو کثیف نکن. بی خود زحمت کشیدی. صبح همه با هم رفتیم میدون تره بار نارمک. گوجه اش ارزون بود، خریدیم. کی گفته گوجه گرونه؟ یا علی. خوش اومدی.» مرد خیلی ناراحت و افسرده شد... (این داستان ادامه دارد.)

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اومانیسم با طعم فرانسوی

مکتب های بی ادبی:

«کلاسیسیسم: اومانیسم با طعم فرانسوی»

خود کلمه کلاسیک مفاهیم زیادی دارد. مثلا وقتی می گویند فیلم کلاسیک، منظورشان همان فیلم های سیاه سفید است که رنگ و رویشان رفته و مدام پرپر می زند. یا وقتی می گویند موسیقی کلاسیک منظور همان موسیقی ای است که یک نفر وسطش هی «های های هوی هوی» می کند و کسی نمی فهمد این بنده خدا کجایش درد می کند. البته در اینجا بناست در مورد ادبیات صحبت کنیم که علی الخصوص در ادبیات کلاسیک معانی بسیار گسترده ای دارد. برخی از کارشناسان منظورشان همان کتاب هایی است که روی پاپیروس یا پوست آهو نوشته شده است و در موزه ها نگه می دارنشان. بعضی دیگر به کتاب هایی که تا حالا صد بار تصحیح شده اند همین نام را می گذارند. البته در تمام دنیا به آثاری که چند قرنی از نوشتنشان گذشته باشد و برای نویسندگانشان مدام یادبود و بزرگداشت بگیرند و حتی روزی را به نامشان بزنند بطور کل کلاسیک می گویند و نویسندگان امروز شکر بخورند که بخواهند مانند آن ها را دوباره تولید کنند.
درست است که کلاسیسیسم بین «ایسم» های دیگر کلا یک سر و گردن فخیم تر، های کلاس تر، با شعورتر و با ادب تر است ولی نمی توان این را هم نادیده گرفت که پدر پدر جد تمامی این «ایسم» بازی ها که همانا غرب زدگی و فرنگی مآبی است، همین کلاسیسین ها بودند و همه شان سر و ته یک کرباسند. البته مانند تمامی پدیده های نو ظهور، کلاسیسیسم هم لَله ها و مادرخوانده های بسیاری دارد که بطور حتم می توان گفت این تهاجم فرهنگی قویا کار فرانسوی هاست و شروع این تهاجم قرن 17 بوده است.
عده ای معتقدند که کلاسیسیسم فرانسوی را باید شاخه حجب آلودی از باروک ١ شمرد که تغییر قیافه داده است که کلاسیسین ها در جواب این عده جملاتی را می گویند که این حجب را از بین می برد.

پیدایش کلمه کلاسیک:
در قرن دو میلادی «آولوس جلیوس» محقق رومی نویسندگان را به دو گروه تقسیم کرد: نویسنده عامه(نویسنده ای که بمیرد بهتر است و اصلا انگار نه انگار که به دنیا آمده است) و نویسنده کلاسیک(نویسنده ای که آثارش بیشتر از خودش عمر می کند و کتاب هایش حتی در نانوایی ها هم باید باشد) همین تعریف بسیار قدیمی و ساده باعث شد که اصطلاحی مثل «با کلاس بودن» امروزه هم دارای اجر و قرب خاصی باشد.
البته وقتی کمی ریشه ای تر به ماجرا نگاه می کنیم، می بینیم که کلمه کلاسیک بیشتر برای پوز زنی رومانتیک ها به وجود آمده است. این کلمه بیشتر در قرن 19 زمان لوئی فیلیپ که اغلب مخالف انقلاب رومانتیک بودند، به نویسندگان فرانسوی دوران لوئی سیزدهم و چهاردهم اتلاق می شد که هدفشان جز جیگر زدن به رومانتیک ها بود. به قولی دیگر به هنرمندان درست و حسابی می گفتند کلاسیک و به آدم های بیمار که حتی آدم هم نبودند می گفتند رومانتیک.
البته بطور کلی هنر کلاسیک اصلی همان هنر یونان و روم است و شاعران قرن هفدهم فرانسه به دنبال نهضتی به نام اومانیسم، آن هنر را سرلوحه کار خود قرار دادند.

درباره اومانیسم:
اومانیسم هم مانند پیتزا از اختراعات ایتالیایی هاست که در این مورد هم این شائبه وجود دارد که کار کار مافیایی ها باشد. اومانیسم را هم مانند پیتزا، خیلی از کشورهای دیگر برداشتند و هرجور که خواستند درستش کردند و استفاده کردند علی الخصوص این فرانسوی ها. می توان کلاسیسیسم را اومانیسم با طعم فرانسوی قلمداد کرد. اومانیسم در لغت به معنای «مطالعات آزاد» بود که از همین تعریف لغوی می توان به ماهیت کثیف آن پی برد. همین آزادی است که باعث می شود تا مسائلی مانند جامعه مدنی، اصلاح قانون مطبوعات، آزادی بیان و هزار و یک بی ناموسی دیگر مطرح شود. حتی خود اومانیست ها هم کتمان نمی کردند که منظورشان از مطالعات آزاد، مطالعه آثار غیر مذهبی است و به جای اینکه بنشینند و چهار تا کتاب به درد بخور مذهبی مانند انجیل و تورات را بخوانند، می نشستند و کتاب های یونان و روم باستان را می خواندند و حتی به زبان لاتین که زبان یونانیان ملحد از خدا بی خبر باستان بود، شعر می گفتند.


درست است که   «و. ل. سولنیه» در رساله «روح رنسانس» برای مبرا کردن این گروه، می گوید:
«اومانیسم که بنابه تعریف، متفاوت با مطالعات آباء کلیسا بود، هیچگونه قصدی برای مخالفت با آنها نداشت، بلکه بر عکس می خواست روشنگری تازه ای را در خدمت ایمان و مطالعات مذهبی قرار دهد.»


ولی خود این سخن نیز مهر تاییدی بر ادعای بیان شده است که اومانیست ها بطور قطع از دول جهان خوار غربی حمایت می شده اند و سعی می کردند در لباس روشنفکران مذهبی به تخریب افکار مذهبی مردم دست بزنند. ولی صد افسوس که نویسندگان فرانسوی به ماهیت اصلی آنها پی نبردند و کورکورانه تحت تاثیر آنها قرار گرفتند.

اومانیسم و رنسانس فرانسه:
 دیگر کار از کار گذشته بود و اومانیسم ایتالیایی مانند پیتزا با سو استفاده از ضعف وزارت ارشاد فرانسه در دل نویسندگان فرانسوی جا باز کرده بود. در این میان عدم نظارت دقیق بر نحوه گزینش معلمان در آموزش و پرورش فرانسه باعث شد تا «دورا» معلم زبان یونانی دبیرستان «کوکره» پاریس شود. وی بود که «رنسار» و دوستانش را برای نخستین بار با آثار الحادی هومر، سوفوکل، پترارک، شاعران اسکندرانی و نیز شاعران ایتالیایی رنسانس(اومانیست ها) آشنا کرد و سعی کرد افکار خود را و نیز حتی زبان لاتین را به آنها تحمیل کند.
حوالی سال های 1546 عده ای از آن جوانان مجمعی به نام «پلئیاد» را تشکیل دادند تا در ساعات فوق برنامه خود به شعر و شاعری بپردازند. از میان این جوانان که از شاگردان «دورا» هم بودند، «رنسار» و «دوبله» از همه شاخص تر بودند که از قضا پدرشان نان حلال در سفره شان گذاشته بودند. به همین دلیل شعر را از «دورا» یاد گرفتند ولی تحت تاثیر آموزه های غلط او قرار نگرفتند.
آن دو نه تنها اصرار داشتند برخلاف «دورا» به زبان فرانسوی شعر بگویند بلکه اصول و قواعد شعر را هم تنظیم کردند و تا پایان عمرشان این کار را ادامه دادند تا باقیات الصالحاتی برایشان باشد.
آن دو معتقد بودند که با مطالعه آثار گذشتگان و عصر باستان باید «انواع ادبی» آنها را آموخت و نیز با اعتقاد راسخی که به قدسی و الهی بودن شعر داشتند، نوشت که این نشان از شیر پاک خوردن آن دوست.


برای اثبات این ماجرا «رنسار» در «خلاصه هنر شاعری» می گوید:
«حال که شعر منشا الهی دارد، باید گفت که به نوبه خود، به شاعر نیز نوعی جنبه آسمانی می بخشد، زیرا به او جاودانگی می دهد. در نتیجه شاعر نیز باید دامنه آرزوهای خودر ار گسترش دهد: باید شعری بگوید که تا فرن ها بعد هم قبول عام داشته باشد، دیگر نباید برای پسند خاطر فلان حکمران زمان یا چند نفر از ادبا شعر بگوید.»


در همین یک جمله فرهیختگی و طاغوت ستیزی جناب رنسار مشخص است.


«دوبله» در «دفاع از زبان فرانسه و اغنای آن» چنین می گوید:
«آنکه می خواهد با دستها و دهانهای انسانها پرواز کند، باید مدتها در به روی خود ببندد و آنکه می خواهد در خاطر آیندگان بماند، چمانکه گویی خود زنده است، باید بارها و بارها عرق بریزد و برخود بلرزد.»


این نشان از تهذیب نفس دوبله و اعتقاد وی به خودسازی و جهد و تلاش وی است که بسیار ستودنی است.
بطور کلی همین شیر پاک خوردگان بودند که در قرن 16 توانستند برای اولین بار آیین ادبی وسیعی را برای خلق آثار ادبی پایه ریزی کنند که همین مایه ایجاد مکتب کلاسیک در قرن 17 شد. روحشان شاد.

پیدایش کلاسیسیسم:
از رنسانس تا کلاسیسیسم فضا آنچنان برای «ایسم» ها باز شد که هر ننه قمری در ادامه نامش «ایسم» ای اضافه می کرد و مکتبی راه می انداخت که الحمدالله هیچ یک مورد قبول مردم نیافتاد و همه حذف شدند. می توان از این جمله «مارینیسم»(جان باتیستا مارینو-ایتالیا)، «کونچتیسم»(کامیلو پلگرینو-ایتالیا) و «کولتیسم»(گنگورا-اسپانیا) را نام برد.
قرن هفدهم در فرانسه دارای شرایط اجتماعی خاصی است. در این زمان به جای شعار «ما می گیم شاه نمی خوایم، نخست وزیر عوض می شه» شعار "Une Loi, une Foi, un Roi" ٢  رواج داشت. به همین دلیل نویسندگان نمی توانستند مباحث تند سیاسی، مخالفت با مذهب و مطالب الحادی را مطرج کنند که در دو مورد آخر باید پیشانی لوئی چهاردهم را بوسید.
به این ترتیب در سال 1660 با تاثی به «رنسار» و «دوبله» (آن دو بزرگوار) و نیز نظریات ارسطو و آثار ادبی دوره باستان، «بوالو» اصول و قواعد مکتب کلاسیک را بیان کرد. البته این مکتب چنان به بیراهه و طریق افراط رفت که حتی رنسار را نیز از دایره کلاسیک بودن، بیرون انداخت که البته این ننگ به دامان آن چنان بزرگواری نشاید.
در این دوران نویسندگانی چون بوالو، راسین، مولیر، لافونتن، بوسوئه، لابرویر و مادام دولافایت را می توان نام برد که در این مکتب جای گرفتند و به خلق آثار خود پرداختند.

اصول و قواعد مکتب کلاسیک:
رومانتیک های بی شرم چندین بار نقشه ریختند و شایعه پراکنی کردند که «قواعد کلاسیک ها دست و پای نویسندگان را می بندد و نیز آنها مثل میمون از گذشتگان تقلید می کنند.» که البته این نقشه از اول هم نقش بر آب بود چون کلاسیک ها آنها را آدم هم حساب نمی کردند. این قواعد به شرح زیر است:


    1- جستجوی تعادل و کمال:  گوته اعتقاد داشت که کلاسیسیسم سالم است و رومانتیسم بیمار. البته این اعتقاد همه بود. بیشتر منظور این است که اثر آدمیزادی باشد و حاصل حشیش و کراک و ... نباشد.
    2- تقلید از طبیعت: به پیک نیک بسیار علاقه داشتند. دوست داشتند بیشتر زیر درخت شعر بگویند و در کنار برکه ها بنویسند.
    3- تقلید از قدما: دوست داشتند ادای قدیمی ها را در بیاورند و مدام دور هم می نشستند و می گفتند که یادش بخیر. عجب دورانی بود. آن قدیم تر ها نه ترافیک بود، نه وام بود، نه مشکل مسکن بود و ... .
    4- «اصل عقل» یا احساس: به قولی ادای روشنفکران را در می آوردند و مدام سیگار و قهوه می خوردند و دور هم خزعبلات فلسفی می گفتند.
    5- آموزنده و خوشانید: اعتقاد داشتند باید اثر پیام اخلاقی داشته باشد. مثلا شب قبل خواب مسواک بزنید.
    6- وضوح و ایجاز: اصل بهینه سازی و صرفه جویی:مطالب بیشتر با حداقل کلمات.
    7- حقیقت نمایی: چیزی مثل تماشاگرنماست و فقط نمایی از حقیقت را ارائه می دادند.
    8- برازندگی: می خواستند مایه افتخار پدر و مادرشان باشند. می خواستند برازنده و خوش تیپ باشند. با ادب باشند. در کارهایشان ناسزای خانوادگی نباشد.
    9- قانون سه وحدت: اعتقاد داشتند که باید موضوع، زمان و مکان واحد باشد. آنها اعتقاد داشتند که مخاطبین ذهنشان نمی کشد که چند تا موضوع را با هم درک کنند و یا اگر در تئاتر زمان یا مکان عوض شود، مخاطبین پیچ گیجه می گیرند و ممکن است بروند و پول بلیتشان را پس بگیرند.

با نگاهی گذرا به روند شکل گیری مکتب کلاسیسیسم می توان فهمید که با نظارت دقیق ارگان های حکومتی و راه اندازی سازمان های گزینشی کارآمد و کاربلد می توان از راه افتادن افکار التقاطی و نیز خانمان سوز جلوگیری کرد و نیز با یافتن متخصصینی دلسوز و متعهد همانند رنسار و دوبله که نان حلال خورده اند و درست تربیت شده اند می توان آینده روشنی را متصور شد.


١-باروک یک مکتب یا نهضت ادبی نیست و بیشتر بی ادبی و بی حیایی است. نمایندگان باروک آنقدر تصنعی هنر را در چشم خلایق فرو می کردند که مخاطبین را به غلط کردم می انداختند. به همین دلیل می توان به کلاسیسین ها حق داد که باروک برایشان یک جور فحش ناموسی باشد و کمی عصبانی شوند.
٢- «یک قانون، یک دین، یک شاه»

[منتشر شده در شماره دوم همشهری داستان با کمی تغییرات]

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

بیست حق مسلم خوار برادری

یک حقوقی وجود دارد که آدمیزاد باید نسبت به آنها پایبند باشد که یکی از این حقوق، حق برادری و خواهری است که از اهم واجبات است برای ادامه حیات در خانواده. که به چند تا از این نکات باید توجه بفرمایید:


1- کوچک تر ها  را هم آدم حساب کنید. به گفته اغلب فلاسفه موجود دوپایی که حرف بزند و بخندد و فکر کند و به شما هم بگوید داداش یا آبجی هم آدم است و هم با شما نسبت نزدیک خانوادگی دارد. از نوع درجه یک.
2- به بزرگتر ها احترام بگذارید. حداقل به حرمت همان یکی دوباری که شما را در کودکی خلا برده و تمیزتان کرده است.
3- وقتی برادر یا خواهر دبستانی تان از شما می خواهد که مساحت دایره را حساب کنید، لطفا از راه انتگرال بسته گرفتن از تابع دایره در مختصات دکارتی برایش مسئله را حل نکنید و خیلی ساده بگویید .ΠR2
4- از یک فاجعه زیست محیطی جلوگیری کنید و اینگونه جامعه جهانی از شما ممنون خواهد بود اگر نگذارید خواهر بزرگترتان تا 30 سالگی شوهر نکرده در خانه بترشد.
5- به خواهر کوچکتر از خود رحم کنید. شاید شما دلتان نخواهد تا نود سالگی شوهر کنید یا زن بگیرید. او چرا باید به پای شما بسوزد.
6- چطور زنبیل 53 کیلیویی دختر 23 ساله همسایه تان از بازار تا خانه شان حمل می کنید و او جای خواهرتان است ولی 20 کیلو بار از سر کوچه تا خانه را سوار خواهرتان می کنید.
7- سعی کنید وقتی دم در مدرسه خواهرتان می روید تا او را به خانه بیاورید، فقط به خاطر او رفته باشید.
8- دیکته گفتن به برادر کوچکتر مثل دمیدن جان تازه ای بر بدن یک مرده است. خود را از این ثواب محروم نکنید.
9- سعی کنید برادر یا خواهرتان را به شکل یک سهم از ارث ابوی گرامی تان نبینید. الحمدالله هم ابوی محترم در قید حیات هستند و هم برادر و خواهرتان از قوم تاتار نیستند.
10- حق خواهر شوهری به جای خود محفوظ است. هرگز از عروس نگذرید. شما نیتتان خیر است. برادر به این دسته گلی را داده اید به ددمنش ترین و ایکبیری ترین دختر دنیا.
11- با یک بسته مداد رنگی را کامل به خواهر کوچکتان بدهید و یا از خیرش بگذرید. گرفتن یکی از مدادها به عنوان سوغاتی بعد از سفر کمی دیوانه کننده است. خواهرتان را روانی نکنید.
12- اگر نمی توانید الگوی خوبی برای برادرتان باشید حداقل دستش سیگار ندهید. او هنوز ده سالش است.
13- قطعا صدای شما چندین مگاهرتز بلندتر از خواهر کوچکتان است. سعی کنید نکات مهم را با آرامش به او متذکر شوید.
14- وقتی برادر نوزادتان رمان 534 صفحه ای محبوبتان را سه هزار تکه کرد خونسردیتان را حفظ کنید. اصلا می خواهید چه بکنید؟ پوشکش را پاره کنید؟ گذشت شیرین تر از انتقام است.
15- اگر روزی برادرتان ساتوری را تا دسته در قلبتان فرو کرد، یادتان باشد که 25 سال قبل در چنین روزی وقتی برادر کوچکتان با عشق و هیجان در حال رد کردن غول مرحله 123 بود، شما به عمد پایتان را به سیم آداپتور پلی استیشنش زدید و آن را خاموش کردید.
16- وقتی شما موهایتان را خروسی بزنید مطمئن باشید که برادر کوچکتان جوجه خروسی می زند.
17- بالاخره خواهر کوچکتان روزی خاله فرزندان شما خواهد شد. به او توضیح دهید که در 6 سالگی ابروها را تتو نمی کنند و بند نمی اندازند و مایو برای استخر است نه خیابان. شاید لازم باشد شما خودتان را درست کنید.
18- گوش بچه ها بسیار تیز است و حافظه شان بسیار قوی. پس تعجب نکنید اگر برگشت و به شما گفت: «تو خیلی خواهر [...] ِ {...} ِ (...) و هستی.» همه این ها را از خود شما شنیده است.
19- لطفا وقتی خواهر کوچکتان نقاشی کشید و آمد بهتان نشان داد به او نگویید: «چقدر قشنگه. این گاوه اینجا چی کار می کنه؟» چون او به شما خاطر نشان خواهد کرد که او باباست. پس بر روی بچه 4 ساله به اندازه رامبرانت حساب باز نکنید.
20- واقعا برای ادامه تحصیل تا مقاطع بالاتر بیشتر فکر کنید. پوززنی خواهر بزرگتر دلیل خوبی نیست. شاید او خواست خودش را از یک آسمان خراش 200 طبقه ای پایین بیاندازد.


نکته مهم: از اینکه در هنگام خرحمالی همه شما را مرد خانه بدانند و در مواقع حساس تصمیم گیری یک بچه سفیه خام نفهم چندان ناراحت نشوید. رسم روزگار و جبر زمانه است. خواهر و برادرهایتان هم نیم توانند کمکتان کنند.

 

[کار شده در لوح فشرده سفره خانواده]

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شما مرده اید, جناب!

خوشبختانه ما هنوز اعلام نکرده و آنلاین نشده بسیاری از شما با ما تماس می گیرند و نسبت به ما اظهار لطف دارند. البته چند مورد فوت کردن در گوشی و حتی مزاحمت های ناموسی هم داشتیم که قطعا کار یک عده مخاطب نما بوده است. از همین جا از مدیر محترم تخلیه چاه 20+ هم تقاضامندیم در آگهی های خود شماره ما را به اشتباه درج ننمایند.

 

***

 

-سلام. من از دبی تماس می گیرم. چند وقتی هست که کمر درد شدیدی دارم و دکتر برام کرمی تجویز کرده که خیلی هم گرون بود. تو ایران هرچه از اون استفاده کردم افاقه نکرد تا اینکه روی دارو رو خوندم که نوشته بود: «فقط برای استعمال خارجی». به خاطر همین چند هفته ای هست که آمدم دبی و دارم توی خارج اون رو استعمال می کنم که شکر خدا خوبه خوب شدم. می ترسم دوباره بیام ایران و باز هم کمر دردم شروع بشه. چی کار کنم؟

:توصیه می کنیم بنابر پس اندازتان تا می توانید در همانجا بمانید. احتمالا بیشتر از کرم، آب و هوا، بازارها و لب دربای آنجا به شما در درمان بیماریتان کمک کند.

 

***

 

-شوهر من دیشب سر درد داشته و به جای استامینوفن، قرص ضدبارداری من رو خورده. هر چی می گم بیا ببرمت پیش دکتر زنان و زایمان، نمی آد. چی کار کنم حالا؟

:شوهر شما بیشتر از دکتر زنان و زایمان به یک چشم پزشک نیاز دارد و یک تست کامل بینایی.

 

***

 

-شماره یه دامپزشک متخصص رو می خواستم.

:بیمارتان چه نوع حیوانی است؟

-شوهرمه آقای مشاور! آخه صبح ها با خروس ها از خواب بلند می شه، عینه اسب کار می کنه، مثل گاو غذا می خوره، مثل شتر عطسه می کنه، عینه شیر نعره می زنه، مثل خرس هم می خوابه.

:والله برای چنین موردی دکتر نمی شناسیم ولی اگر کسی را پیدا کردید حتما به ما هم اطلاع بدهید. متاسفانه این بیماری بین آقایان اپیدمی شده است. یکی از این موارد همین بنده حقیر است.

 

***

 

-با عرض سلام! خانمم چند روزی هستش که وسواسی شده. افتاده به جونه خونه و مدام داره می شوره و می سابه. می ترسم. از تک و تا بیافته. چطور می تونم جلوی این وسواسش رو بگیرم.

:ما پیشنهاد می کنیم به جای اینکه جلوی وسواس خانومتان را بگیرید یک تکانی به هیکل مبارک بدهید و ایشان را در بشور و بساب خانه یاری کنید. نا سلامتی سه روز دیگر سال تحویل است و هنوز شما خانه تکانی نکرده اید.

 

***

 

-امروز صبح که از خواب بلند شدم خیلی حس خوشی داشتم. احساس می کردم که هوا خیلی تمیزه و توی شش هام فقط اکسیژن خالص وارد می شه. احساس می کردم پولدار شدم. صبح که اومدم بیرون ترافیک نبود. تورم اومده بود زیره 8 درصد. همه خوش اخلاق بودن و لبخند می زدن. رییسم حقوقم رو اضافه کرد. خلاصه روز خیلی خوبی رو داشتم. خواستم این شادی رو با شما هم تقسیم کنم.

:ببخشید. لباسی که الآن تنتان است، چه رنگی است؟

-سفید.

:آیا بالای سرتان یک حلقه زرد، به صورت معلق مشاهده می کنید؟

-بله مشاده می کنم.

:خُب بروید و  و خوشحال و آسوده باشید که شما حتی از مالیات هم معاف هستید. می توانید چراغ قرمز را هم رد کنید و مطمئن باشید، کسی جریمه تان نمی کند. می توانید تا دیر وقت با رفقایتان عیاشی کنید و به فکر زنتان هم نباشید. شما دیگر خلاص شدید. شما مرده اید، جناب!

 

***

 

-آقای مشاور سلام! می خواستم بپرسم برای جلوگیری از بارداری بهتره من پیشگیری کنم یا آقامون؟

:من توصیه می کنم هر دوتایتان این کار را بکنید. چون با شرایط اقتصادی موجود و بحران جهانی ممکن است آقایتان هم زیر فشار زندگی وضع حمل بفرمایند.

 

 

[منتشر شده در ویژه نامه طنز هفته نامه سلامت با کمی تا قسمتی جرح و تعدیل بسیار]

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

زیبایی یک امر نسبی است

کارگاه آموزشی:


زیبایی در 24 ساعت
یا
«چگونه در 24 ساعت آنجلینا جولی شویم؟»


«زیبایی یک امر نسبی است.» این اولین نکته ای است که باید در این کارگاه به خاطر بسپارید. این جمله به این معناست که زیباترین موجود روی زمین برای یک شامپانزه­ی آفریقایی بینی درازِ مادر همانا دخترش است یعنی همان شامپانزه­ی آفریقایی بینی دراز دختر. به همین سادگی می توان نسبی بودن زیبایی را اثبات کرد پس وقتی در مقابل آینه قرار گرفتید و در آینه یکی از همان موجودات را دیدید اصلا نترسید و نگران نباشید، حتما کسی هست که شما را زیباترین دختر روی زمین بداند.

 
ملزومات مهم برای زیبا شدن:

1- یک دختر با اعتماد به نفس کامل (هر چند که همه بگویند او چهره غیر قابل تحملی دارد)
2- انواع و اقسام لوازم آرایشی (مدلش رابطه مستقیمی با جیب جنابعالی دارد)
3- یک پسر با دید مثبت که همیشه نیمه پر لیوان را می بیند.
4- کمی تا قسمتی پول.


فاز اول(فاز تلقینی):

در این فاز ما به شما آموزش می دهیم که چگونه خودتان را باور کنید تا دیگران شما را باور داشته باشند. پنجاه درصد زیبایی به اعتماد به نفس آدم بستگی دارد. پس شروع می کنیم:

1- شما زیباترین دختر روی زمین هستید فقط باید دنبال کسی باشید که این را تایید کند حتی شده یک نفر هم باشد خوب است مثلا مادرتان، شوهرتان و یا حتی شده همان پسری که نیمه پر لیوان را می بیند.

2- این حرف هایی را که می گویند مهم سیرت است نه صورت را کلا بیرون بریزید. به دختر همسایه تان نگاه کنید که دیگر با ترشی لیته نمی توان تمایزش داد.

3- اگر فکر می کنید تحصیلات می تواند شما را در زیبا شدن کمک کند، درست فکر کرده اید. ولی رشته هایی را که انتخاب می کنید از این قسم باشند: جراح پلاستیک، متخصص پوست، مربی ایروبیک، معلم حرکات موزون از هر فرهنگی لری، کردی، ترکی، عربی، فارسی و .... دیگر رشته ها هیچ کمکی به زیبایی شما نخواهند کرد الکی وقتتان را تلف نکنید. دختر همسایه یادتان باشد.

4- زیبا شدن یک مسابقه است. هر جایی که وارد این مسابقه شوید ضرر نخواهید کرد. فقط سزیع تر بجنبید.

5- اگر فکر می کنید مادرتان زیباتر از شماست، کمی به پدرتان قُر بزنید. همه تقصیرها به گردن اوست که ژن خود را بی خود و بی جهت قاطی شما کرده است. البته مادرتان هم بی تقصیر نیست که از ترس به همان خواستگار اول بله گفته است.

6- میزان زیبایی شما در ازدواج شما قطعا نقش دارد. درست است که عشق آدم را کور می کند ولی قطعا هیچ پسری را دیوانه نمی کند، که بخواهد شما را بگیرد.

7- همیشه دنبال شوهری باشید که چشم و گوشش بسته باشد و شما را زیباترین دختر روی زمین بداند. بعد از ازدواج او را در خانه حبس کنید. نگذارید فیلم ببیند، مخصوصا این دی وی دی های قاچاقی را. ماهواره را کلا جمع کرده و به نیروی انتظامی هم کمک کنید. از دسترسی شوهرتان به اینترنت شدیدا جلوگیری کنید. اگر نشد فقط بگویید به سایت های خبری مجاز می تواند سری بزند.

فاز دوم(فاز عملی):

اکنون شما از هر جهت آمادگی روحی و ذهنی و حتی پیشگیرانه ای را برای زیبا شدن و زیبا دیده شدن دارید. حال وارد فاز عملی می شویم. اکنون شما بصورت فیزیکی هم زیباتر خواهید شد.

1- باید در ابتدای کار برای خودتان الگویی را که به نظرتان زیباست انتخاب کنید. ما بازیگران هالیوودی را پیشنهاد می کنیم و یا مدل های اروپایی را. البته بهتر است قبلا با یک پسر هوشیار مشورت کنید تا نکند یک بازیگر سیاه پوست مرد را به اشتباه انتخاب کنید.

2- با عکس الگویی که انتخاب کرده اید به نزدیک ترین و مطمئن ترین جراح بینی مراجعه کنید. یادتان باشد حاضرید هر چقدر که شد خرج کنید تا دیگر بینی تان در افق دیدتان نباشد.

3- برای تقلیل وزن ورزش بهترین راه حل است. ورزشی که با روحیه خانم ها بخورد. خواهش می کنیم ورزش هایی مانند کشتی کج، جودو، بوکس، وزنه برداری، راگبی را از ذهنتان بیرون کنید. مطمئن باشید ورزش هایی مانند شطرنج، بیلیارد، بولینگ، تیراندازی با سلاح بادی هیچ تاثیری بر کاهش وزنتان نخواهد داشت.

4- اگر حس ورزش را ندارید، رژیم بگیرید. صبحانه اندازه یک بن انگشت نان بخورید. ناهار هوا بخورید و شام یک پر کاهو. مطمئن باشید بعد از سه ماه اگر تنگ سینه بهشت زهرا نبودید حتما یک گام دیگر به الگویتان نزدیک تر شده اید.

5- اگر حال و حوصله رژیم را هم ندارید، هیچ اشکالی ندارد، مگر دکترها مرده اند؟ پس دستگاه لیپوساکشن برای چه اختراع شده است؟ می توانید بدهید تمام آن صد کیلو اضافه وزن را پمپ کنند. فقط مواظب باشید دل و روده تان را هم نریزند بیرون، بالاخره شاید معده و اینها لازمتان شد. تازه می توانید از چربی هایتان برای واکس کفش هایتان استفاده کنید. به این می گویند خودکفایی.

6- نقاط مورد توجه خانم ها برای آقایان نقاطی مانند بینی، ابروان، چشم ها، اینجا، اونجا، اون یکی جا و غیره است. همه را به تیغ جراحان بسپارید.

فاز سوم(فاز نتیجه گیری):

اگر بعد از این مراحل به خانه رفتید و به جای اینکه نامتان را صدا کنند به شما بگویند جنیفر یا آنجلیا و یا کاترین تعجب نکنید و الا که پیشنهاد می کنیم دنبال یک شوهر نابینایی بگردید که حتی آن نصفه دیگر لیوان را هم نبیند و اگر باز نشد بهتر است به دختر همسایه تان ملحق شوید.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی