شایعه را جدی بگیریم

خبر: «مراسم تودیع معاون اسبق سلامت و معارفه معاون جدید برگزار شد.»

از آنجایی که جدیدا شایعات زودتر از خبرهای حقیقی به واقعیت می پیوندند به خاطر همین شایعه برکناری معاون سلامت نیز بالاخره به حقیقت پیوست. در مراسم تودیع این معاونت که همه او را به حق انسان شایسته ای می دانستند(البته برای برکناری) صغیر و کبیر وزارتخانه حضور داشتند که چندی از آنها نیز در مراسم در رثای ایشان سخن گفتند که در زیر خلاصه ای از سخنان ایشان آورده شده است:

منشی محترم جناب معاون اسبق سلامت:

آقای دکتر انسانی منظم و برنامه مدار بودند که زودتر از ما سر کارشان می آمدند و دیرتر از همه می رفتند. هرگز از ایشان تندی ای ندیدیم مگر در مورد تخلفاتی که کارمندان انجام می دادند. من از رفتن ایشان بسیار متاثرم و نمی دانم چرا باید ایشان عوض شوند ولی گویا باید عوض می شدند که شدند.

همسر گرامی جناب معاون اسبق سلامت:

دکتر شوهری متعهد و مهربان بودند. هم به کارشان می رسیدند و هم به منزلشان. هرگز نشد که مشکلات سر کار را به منزل بیاورند یا جایی در زندگی برای ما کم بگذارند. تازه در کارهای منزل به بنده هم کمک می کردند و حتی در برابر مردسالارانی که وی را ز.ذ خطاب می کردند می ایستاد. من نمی دان که چرا باید عوض شود ولی گویا باید می شده که شده.

فرزند ارجمند جناب معاون اسبق سلامت:

بابا، بابای خوبی بود. همیشه من رو می برد بیرون، بازی. نقاشی هام رو هم دوست داشت. من می خوام وقتی بزرگ شدم، دکتر بشم. بیام وزیر شم و بابای خودم رو دوباره معاون سلامت بکنم. بابای من خیلی زورش زیاده و تازه دکتر هم هست. من نمی دونم چرا بابای به این خوبی رو می خوان عوض کنن ولی انگار باید عوض بشه که شده.

وزیر بزرگوار بهداشت و درمان:

جناب دکتر از همکاران طویل المدت ما بودند که سبقه دوستی ما یا ایشان به سالهای دور بر می گردد. ایشان انسانی وظیفه شناس، متخصص، کاردان بودند که مشکلات مردم در اولویت کاری ایشان بود. ایشان با رانت خواری مبارزه کردند و نگذاشتند کسی به بیت المال دست درازی کند. والله من هم نمی دانم که چرا ایشان باید عوض می شدند. کاری است که شده و کاری اش هم نمی شود کرد. کاش می شد خودم هم وزیر بودم، هم معاون بودم، هم منشی بودم، هم کارمند بودم، هم راننده بودم، هم آبدارچی بودم، هم بیمار بودم و هم خود مردم تا کارها ان شاالله درست می شد که آن هم امکان ندارد.

خود جناب معاون اسبق سلامت:

اول از همه اینکه من هنوز زنده ام و نمرده ام و شما عزیزان نیز به مجلس ختم بنده نیامدید بلکه این مراسم تودیع من است پس لطفا نگویید فلانی آنگونه بود و آنگونه انجام داد. من هر چه هستم، همینم که هستم.

دوم اینکه چون هیچ کس نمی داند که من چرا عوض شده ام پس از من هم توقع نداشته باشید که بدانم چرا عوض شده ام. اگر فکر می کنید که همین جا باید از وزیر انتقاد کنم، اشتباه کرده اید و فقط در «مثلث شیشه ای» و در برابر رضا رشیدپور حرف های خودم را خواهم زد.

سوم اینکه من همین جا از منشی، همسرم، فرزندم و وزیر محترم که به من لطف داشتند تشکر می کنم و برای معاون جدید سلامت آرزوی موفقیت و سلامت دارم و امیدوارم وقتی عوض شدند، بفهمند برای چه عوض شدند. ما که رفتیم.

معاون جدید سلامت:

از خدمات معاون اسبق سلامت تشکر می کنم و از همین جا اعلام می کنم که من ادامه دهنده راه ایشان هستم و می خواهم انسانی منظم، برنامه مدار، شوهری متعهد و مهربان، بابایی خوب، دوستی خوب برای وزیر، وظیفه شناس، متخصص، کاردان و مبارزی بر علیه رانت خواری باشم با این تفاوت که شایعه ها را جدی بگیرم. البته در آخر اضافه می کنم که من هم نمی دانم چرا ایشان عوض شده اند و گویا باید می شده اند که هم اکنون من در خدمت شمایم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

فوتبال کار انگلیسی هاست

«فوتبال کار انگلیسی هاست.» این را مادربزرگ مادرم هر وقت که می نشستیم پای فوتبال یا اینکه توپ پلاستیکی ای بر می داشتیم تا برویم بیرون و بازی کنیم به آذری به ما می گفت.

کمتر کسی است که یک تیم محبوب نداشته باشد. یک تیم محبوب باشگاهی در کشورش. یک تیم باشگاهی در اروپا. یک تیم ملی در سطح جهان و طرفدار تیم ملی خودش. شاید بعد از اینکه هر آدمی خودش را بشناسد و معنای خوب وبد را بفهمد، اولین کارش باید انتخاب تیم محبوبش باشد. تیم ها، رنگ هایشان، بازیکنانشان، حواشی شان و خیلی از موارد مربوط به آن که همه و همه اش برای یک هوادار هر چند که بی بخار هم باشد، مهم است. وقتی یک بازی فوتبال باشد سریع خطوط جداکننده و خط و نشان هایی که دو طرف برای هم می کشند مشخص می شود. چرا فوتبال این همه مهم است و نه باشواد می شناسد و نه بی سواد؟ نه زن می شناسد و نه مرد؟ آیا این همه ریزه کاری و این همه ظرافت در طرح ریزی این ورزش همه گیر جز این است که ما را به تئوری بزرگ مادر بزرگ مادرم هدایت کند که «فوتبال کار انگلیسی هاست.»

فوتبال فراتر از فرهنگ ها و سیاست هاست. دو تیم می توانند یک کلمه از حرف هم را نفهمند و هیچ اشتراکی بین فرهنگ و اعتقاداتشان نباشد ولی با هم فوتبال بازی کنند. سیاست و دیپلماسی نمی تواند در فوتبال دخالت کند و ساختار فوتبال دنیا فارغ از دیپلماسی های رایج شبکه ای را ساخته است که غیر قابل نفوذ است. همین الآن که این مطلب را می نویسم. ترکیه، چک را برده و امیر پوریا منتقد سینما دارد بازی را تحلیل می کند. همین نشان می دهد که فوتبال حد و مرزی نمی شناسد و همین باعث می شود که بیشتر به جمله تاریخی «فوتبال کار انگلیسی هاست.» فکر کنم.

در هر تیمی می توان فرهنگ هر قومیتی را دید. ترکیه تکنیکی و نهاجمی بازی می کند. کاملا حسی و پرشور که با روحیات آنها هم می خورد. آلمانی سرد و ماشینی بازی می کند مانند مردمانش و فرهنگش. قرار است فرهنگ ها در یک چهارچوب و با قواعدی مشترک در یک محیط مشترک با هم به رقابت بپردازند و بر دیگری هجوم ببرند. شاید نقطه است که حتی شما را هم مشکوک کند که «فوتبال کار انگلیسی هاست.»

مستطیل سبز، کوچک شده دنیای امروز ماست. 90 دقیقه وقت. همکاری بازیکن ها با هم. دو هدف که باید به آنها رسید. امتیازدهی به بازی ها. برد یا باخت و با مساوی. در عین برنامه ریزی و تاکتیک بازی، غیر قابل پیش بینی بودن آن. هیجان. آزادی فردی در عین محدودیت های جمعی. فردی که هدایتگر این بازی است و خیلی از موارد دیگر و بطور کل فوتبال نیز مانند زندگی یک کمدی دراماتیک کامل است که حداقل در ایران جنبه کمیک آن بیشتر از جنبه های دیگر آن است. علی الخصوص وقتی یا پدیده ای مانند فیروز کریمی مواجه می شویم که به احتمال خیلی زیاد همچون عبید زاکانی در عرصه طنز این مرز و لوم تا ابد خواهد درخشید. واقعا با این اوصاف هنوز هم به اینکه «فوتبال کار انگلیسی هاست.» ایمان نیاورده اید؟

همین چند روز پیش فولاد خوزستان با پیام خراسان مساوی کرد و نتوانست به لیگ برتر صعود کند. اهوازی ها ریختند توی زمین و همه بازیکنان را زدند. چند نفری به بیمارستان رفتند. چند نفر از شدت ناراحتی سکته کردند. یک نفر کم بود خودکشی کند که جلوش را گرفتند. چند ده نفری خودشان را می زدند. این همه اتفاق فقط برای فوتبال می افتد. نه برای چوگان، نه برای سپکتاکرا و نه برای شنا و ... . که احتمال خیلی زیاد آنهای دیگر کار انگلیسی ها نبوده است.

جام جهانی 2002 مصادف شده بود با کنکورم. یک بازی را هم از دست ندادم. کنکورم هم بد نشد. مادر بزرگ مادرم هنوز مرحوم نشده بود و مدام می گفت که «فوتبال کار انگلیسی هاست. شما را از درس می اندازد.» راست هم می گفت ولی چه می شد کرد. هر چهار سال یکبار جام جهانی می شود و نباید این اتفاق کاملا فرهنگی را از دست داد. یورو 2008 هم افتاده است میان امتحانات پایان ترم ما. متاسفانه این هم چهار سال یکبار است و دیگر مادر بزرگ مادرم نیست که بگوید «فوتبال کار انگلیسی هاست.»

دیدن بازی های یورو 2008 با فیلمبرداری عالی اش که هر دوره بهتر هم می شود، واقعا لذت بخش است. سانسورهای صدا و سیما جاهایی بسیار هنرمندانه و در برخی موارد به شاهکار تبدیل می شود. مخصوصا اگر تیم های سوییس یا سوئد بازی داشته باشند. فکر کنم در بازی سوئد و یونان بود که دم در استادیوم، گشت ارشاد گذاشته بودند تا از ورود نسوان به ورزشگاه جلوگیری کنند. دیگر گزارش گران فوتبال مان دارند به پدیده تبدیل می شوند. جناب علیفر که یک تنه هم گزارش می کند، هم پیش بینی می کند، هم یک ملت را تحقیر می کند و هم خون شما را به جوش می آورد چهره اول این پدیده هاست. شاید به جز چند سیاست مدار وطنی تنها کسی که می تواند من را عصبانی کند همین جناب علیفر است. گاهی وقت ها آدم احساس می کند جناب گزارش گر یا بازی را نگاه نمی کند یا به جای عیتک نمره 12 عینک دوربینی 0.75 گذاشته است. بعضی از این چمن های استادیوم ها مانند چمن استادیوم آزادی خودمان مخملی است که احتملا از ایران برده اند آنجا. به هر جهت اگر «فوتبال کار انگلیسی ها هم باشد.» این یورو 2008 آنقدر ارزش دارد که بگویی گور بابای امتحان پایان ترم و بنشینی به دیدن فوتبال.

دیدن یورو 2008 آن موقع لذت بخش تر می شود که حقارت ایتالیا را ببینی که دست و پا می زند تا خود را از منجلاب حذف بیرون بکشد(حالا شانس ما می زند و قهرمان می شود) نسبت به ترکیه یک حس وطن دومی دارم و دوست دارم همیشه برنده شود ولی از آن آرزوهاست که بر جوانان عیب نیست. هلند لذت فوتبال بازی کردن را به آدم می چشاند و پرتغال تنها تیمی است که برزیل را به یاد آدم می آورد البته اگر اسکولاری زیبایی بازی را از آن نگیرد. اتریش فهمید که باید همان موسیقی را ادامه دهد و یونان بهتر است به افلاطون و سقراطش بچسبد و می تواند همان یکبار قهرمان شدنش را مانند تمدن 2500 ساله ما ایرانیان قرن ها و هزاره ها در بوق و کرنا کند. اسپانیای دوس داشتنی با آن همه بازیکن دوست داشتنی که متاسفانه تنها یک مشکل دارد و آن هم اینکه شخصیت قهرمانی ندارد. فرانسه باید مدت ها منتظر بماند تا مادر گیتی دوباره زیدانی بزاید. آلمان مثل همیشه همان آدم آهنی است که این دفعه کمی روغن کاری هم می خواهد. می ترسم کرواسی در این جام به جایی برسد و ما مجبور شویم 10 سال دیگر مربی الآنی اش را که احتمالا در کوچه پس کوچه های زاگرب در حال پشه پرانی بوده برای تیم ملی مان بیاوریم که ان شاالله میسر نشود.

یادم می آید 4 سال پیش، پیش بینی کرده بودم که پرتغال قهرمان می شود و به فینال رسید و قهرمان نشد. فکر می کنم در این دوره فینال را پرتغال و هلند بازی کنند و باز هم دوست دارم که پرتغال قهرمان شود ولی گویا این بار هم قهرمان تیم دیگری خواهد بود. شاید انگلیس به این دوره نرسیده باشد ولی «فوتبال کار انگلیسی هاست.»

به هر جهت تاریخ اثبات کرده است که فوتبال از نان شب هم واجبتر است. حالا شما هی بگویید «فوتبال کار انگلیسی هاست.»

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

خدا ابن سینا را بیامرزد

خبر: «دومین سمپوزیوم اخلاق و حقوق پزشکی برگزار شد.»

در اختتامیه این سمپوزیوم بعد از سخرانی مسئولین محترم اعم از وزیر، دبیر، صغیر و کبیر مجری محترم بیانیه انتهای سمپوزیوم را با صدای قرا و شیوایی قرائت فرمود. این بیاینه که قسمتی از آن در ذیل آمده است حقوق متقابل بیمار و پزشک، پزشک و بیمار، وزارت و پزشک، آبدارچی و پزشک، انرژی هسته ای و پزشک، پزشک با پزشک، بمب خوشه ای و پزشک، فشار سنج و پزشک و ... را بیان و تدوین نموده است.

متن بیانیه اختتامیه:

از تمام پزشکان حاذق و با اخلاق می خواهیم که شخصیت خودشان را حفظ کرده و حقوق ذیل را متقابلا رعایت فرمایند.

1-      بیمار حق دارد که در هر شرایطی از پزشک درخواست کند که فشار خونش را بگیرد چه در مطب باشد، چه در درمانگاه، چه در خیابان، چه هنگامی که پزشک دارد بچه اش را عوض می کند و هر حالتی که ما از گفتنش شرممان می شود.

2-      تبصره فوق شامل تمام پزشکان می شود حتی شما آقای فوق تخصص ریه چپ که سالی شش ماه در دانشگاه بوستون درس می دهید.

3-      به علت افزایش تعداد پزشکان عمومی و متخصص در پایتخت، تا اطلاع ثانوی پزشکان با کد نظام پزشکی زوج در روزهای زوج و پزشکان با کد فرد در روزهای فرد طبابت کنند.

4-      درست است که نباید به بیمار به عنوان یک کالای مصرفی نگاه کرد ولی خودتان خوب می دانید که اعضای پیوندی آن به پزشکان تعلق دارد.

5-      آن ابن سیناست که هم عارف بود، هم فیلسوف بود، هم شیمیست بود و هم طبیب و مردم را مجانی مداوا می کرد. شما همان یک پزشک ساده هستید که باید پولتان را بگیرید و به فکر بدبختی هایتان باشید. ابن سینا که پول برق و آب و گاز و اجاره خانه و عوارض شهری نمی داده است. خدایش بیامرزد.

6-      اگر حس می کنید که تمامی مسئولین وزارت خانه شما را فقط به دید یک کارمند ساده نگاه می کنند، برای آرامش روحی و روانیتان مدام دوران انترنی خودتان را به یاد آورید. مسئولین همان استادهای شما هستند.

7-      بهای ویزیت ملاک نیست. در برابر مالیات تمام انسان ها برابرند حتی یک پزشک عمومی و یک پزشک متخصص.

8-      اگر بنزین گران شد، اگر پودر لباس شویی قیمتش بالا رفت، اگر قیمت مسکن سر به فلک کشید هیچ نگران نباشید، بهای ویزیتتان را افزایش دهید.

9-      در برابر بیمار مقاومت نکنید. هر چه خواست برایش در نسخه بنویسید. او پول ویزیتش را داده و هر چه بگوید درست است. حتی اگر برای کمردردش، «راوکوتان» بخواهد.

10-   پارسی را پاس بدارید و برای بیمارتان داروی ایرانی تجویز کنید حتی اگر بمیرد زیرا که شاعر می گوید: «چو ایران نباشد تن من مباد»

تبصره خاص: از خانم دکترهای با وجدان تقاضامندیم که اگر ماشین شان در 24 ساعت شبانه روز، 18 ساعت در دست پسرشان است، هنگام فروش ماشین شان نگویند که ماشین مال یک خانم دکتر است. این درخواست از سوی صنف نمایشگاه داران اتوموبیل برای ما ارسال شده است.

در انتها از تمامی حضار در این سمپوزیوم تشکر کرده و می خواهیم که بااخلاق باشید حتی اگر در هفته سه شب شیفت هستید، روزی 124 مریض را ویزیت می کنید، خودتان حق نداشته باشید مریض شوید و حقوقتان با کسر مالیات خرج بنزین رفت و آمدتان هم نشود.

تا سمپوزیومی دیگر خداحافظ.

 

[نوشته شده برای شماره ۱۰۶ هفته نامه پزشکی سپید]

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

کمیسیون موارد خاص: «هدایت ثانی»

توضیح واضحات:

هر گاه دانشجویی خلاف قواعد دانشگاه بخواهد کاری کند باید مشکل خود را با کمیسیون موارد خاص در میان بگذارد. کمیسیون موارد خاص در هر دانشگاهی نقش اتاق اعتراف را بازی می کند. دانشجو نه بصورت حضوری بلکه بطور مکاتبه ای باید دلایل و مشکلات خود را مطرح کرده و درخواست خود را بنویسد. اگر دانشجویی سه بار متوالی و یا چهار بار غیر متوالی مشروط شود (یعنی معدل زیر 12 بگیرد) باید از دانشگاه اخراج شود ولی می تواند برای آخرین دست و پا زدن ها توبه نامه ای را برای کمیسیون موارد خاص ارسال کند که شاید به خاطر شرایط خاصی که داشته و دارد قلم عفو بر گناهان او کشیده شود. کمیسیون موارد خاص قیامتی است که در این دنیا بر پا می شود. تمام کرده ها و ناکرده های دانشجو در آن عیان است. در این هنگام نه پدر، پسر را می شناسد و نه برادر، برادر را. دانشجو فقط می تواند از قدرت قلم و عجز و لابه خود برای متقاعد کردن کمیسیون موارد خاص استفاده کند. ما در اینجا برآنیم تا در هر شماره توبه نامه ها و درخواست های دانشجویانی را که پا به این عرصه نهادند را منتشر کنیم تا آینه عبرتی شود برای دیگر دانشجویان.

شاید باورش برایتان سخت باشد ولی اینجا برزخ است. یک پله مانده تا جهنم.

نکات:

1-      ما از ذکر نام درخواست دهندگان خودداری می کنیم.

2-      تمام این اوراق کاملا محرمانه و طبقه بندی شده به حساب می آیند.

3-      بعد از خواندن حتما بسوزانیدشان.

 

 

«هدایت ثانی»

 

به نام خدا

با سلام خدمت اعضای محترم کمیسیون موارد خاص

 

بنده A به شماره دانشجویی 83984012 دانشجوی رشته ریاضی مقطع کارشناسی هستم. می دانم که شما کشیش نیستید و اینجا هم اتاق اعتراف نیست ولی من باید به خیلی چیزها اعتراف کنم تا شاید از سنگینی بار گناهانم کاسته شود. من اغفال شدم. من خریت کردم و باید تقاص کرده هایم را پس بدهم. شاید شما بپرسید که من با چه تمهیداتی توانستم سه ترم متوالی معدل های 6.45، 10.34 و 8.7 را کسب کنم. مطمئن باشید که کار سهل و آسانی نبود. من گمراه شدم. من پسر خوب و درس خوانی بودم ولی بدست عده ای گمراه شدم. شاید باز بپرسید آن عده چه کسانی بودند. باید در کمال ناباوری و تعجب به شما بگویم که هدایت، کافکا و چوبک کسانی بودند که من را از درس و زندگی انداختند. باید پیش روی شما اعتراف کنم که همین سه تن با اینکه هم اکنون باید 7 کفن پوسانده باشند توانستند من را از پسری درس خوان و اهل ریاضیات به یک نویسنده پیزوری تبدیل نمایند. بله درست است. صادق هدایت، فرانتس کافکا و صادق چوبک.

سه سال پیش کتاب سگ ولگرد به دستم افتاد . محسور نثر و زبان کتاب شدم و اصلا نفهمیدم که از کجا و به چه نحوی کشته و مرده نویسندگی و به خصوص سبک هدایت شدم. قلم و کاغذ برداشتم و شب و روز می نوشتم. نوشتم و نوشتم. در این میان به انحا مختلف با دخترانی هم آشنا شدم که در نگارش داستان هایم از شخصیت و روابطم با آنها بسیار استفاده کردم. اینطور شد که اولین داستان کوتاهم را با نام «گربه افلیج» نوشتم. داستان هایم را در مجالس داستان خوانی می خواندم و دیگر لقب هدایت ثانی را به من داده بودند. به همین صورت داستان های «رقیه خانم»، «داش کریم»، «سه قطره تُف» و یک رمان به نام «کلاغ روشندل» را نوشتم.

شاید آقایان و خانم ها باورتان نشود ولی پیشرفت من چنان سریع بود که دیگر از فکر پاسکال و فوریه و گوس شدن بالکل بیرون آمده بودم و می خواستم کافکا شوم. چند وقتی هم داستان ها کافکا و چوبک را خواندم و مدام نوشتم. در عرض یک سال 54 داستان کوتاه و 5 رمان نوشته بودم که البته همه شان الآن، همین الآن که شما دارید این توبه نامه را می خوانید در گوشه ای از اتاق خوابم دارند خاک می خورند.

دوستان بسیار اصرار داشتند که داستان هایم را به عنوان کتاب چاپ کنم که من هم مشتاقانه پا پی چاپ آنها شدم. ولی از شما چه پنهان که مدت یکسال و دو ماه در ساختمان ارشاد بالا و پایین شدم تا هر آنچه نوشته بودم را تصحیح کنم. مجبور شدم در 10 فقره دخترها را تبدیل به پسر کنم. در 3 داستان دوست دختر ها را تبدیل به خواهر کردم. در 5 داستان مجبور شدم دختر و پسرهای آخر داستان را با هم به عقد در بیاورم. دو داستان که غیر مستقیم به اگزیستانسیالیسم و نیز در جاهایی منطق دیالکتیکی هگل اشاره داشت کلا به سطل آشغال ریخته شدند. با این اوصاف فقط داستان «گربه افلیج»(که به جرات می توانم بگویم یکی از شاهکارهای ناتورالیستی قرن حاضر دنیا بود) آن هم با کلی جرح و تعدیل با نام «پیشی پیشی، ملوسم» در گروه سنی ب در 24 صفحه با کلی عکس های رنگی قشنگ به چاپ رسید.

اعضا محترم کمیسیون موارد خاص من یک دانشجوی سرش به سنگ خورده هستم که تقاضای عفو و بخشش از شما دارم. من فهمیدم که غلط کرده ام و باید با پشتکار بسیار به درس خودم بپردازم . من تصمیم گرفته ام که از این به بعد به نوشتن کتاب های ریاضی بپردازم. من به شما قول می دهم. می دانم که باورتان نمی شود ولی وقتی در راهروهای ارشاد به مدت یک سال و دوماه به دوی ماراتن مشغول بودن به من پیشنهاد ممیز شدن هم شد که البته هم اکنون نیز در گوشه ای از این وزارتخانه مشعول کار دفتریم تا امرار معاش کنم.

شاید گفتن این ماجرا در این جا مناسب نباشد ولی شاید برای درک حال و احوال روحی من بسیار برایتان لازم باشد. همین دیشب خواب دیدم که پسر شده ام و اولین کتاب ریاضی خودم را در دست گرفته و شاد و شنگول به طرف اتاق ممیزی می روم. دو ممیز در اتاقی تاریک نشسته اند و با تبسمی من را نگاه می کنند. کتاب را به آنها می دهم و هر دو به دقت در عرض سه دقیقه همه آن را می خوانند. یکی شان به من نگاه می کند و می گوید:«چرا این عدده تو کمرش قر داره؟»

من جلو می روم و به کتاب نگاه می کنم و می گویم:«جناب این انتگراله.»

آن یکی می گوید:«هر خری که می خواد باشه. چرا بندری می رقصه؟»

همان اولی می گوید:«نه بابا بندری نیست، عربیه.»

من هم وارد بازیشان می شوم و می گویم:«جفتتون هم دارید اشتباه می کنید این داره موج مکزیکی می ره.»

هر سه با هم بلند بلند می خندیم. مهر بزرگی از بالای سرمان پایین می آید و می خورد روی پیشانی ام. مهر غیر قابل انتشار.

 

صلاح کار خویش خسروان دانند ولی از شما تقاضامندم تا با حسن نظری که دارید و همچنین با شرح حالی که رفت من را از ادامه تحصیل منع نکنید.

پیشاپیش از مساعدت شما متشکرم.

 

جناب آقای هدایت ثانی جواب کمیسیون به شرح زیر می باشد:

 

1-      نسخه ای از این نامه به ارشاد ارسال شد تا دلیل محکمتری باشد برای ادامه عدم انتشار کتاب های هدایت، کافکا و چوبک.

2-      در جمع کمیسیون یکی از خانم ها به تعبیر خواب اشراف کاملی داشت و متجه شد که شما در ریاضی هم چیزی نمی شوید.

3-      قرار شد به جای علامت انتگرال که اکنون مرسوم است علامت دیگری با کارشناسی های لازم جایگزین شود.

4-      یکی از اعضای کمیسیون با استناد به اینکه دختر 5 ساله شان از کتاب «پیشی پیشی، ملوسم» خوشش نیامده در خواست شما را مُحق نمی دانند.

5-      با تمام تفاسیر فوق الذکر درخواست شما برای ادامه تحصیل پذیرفته نیست. بروید و یقه همام هدایت و کافکا و چوبک را بگیرید.

 

[نوشته شده برای شماره یک دو هفته نامه نگارستان]

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شورای عالی تثبیت قیمت های صنف اطبا

خبر: «تعرفه های پزشکی بالاخره اعلام شدند.»

در همین راستا گروهی از پزشکان دلسوز و کاربلد که چندان از تعرفه های تعیین شده دل خوشی نداشتند، بر آن شدند تا تعرفه های منصفانه تری را به عموم مردم ابلاغ کنند. البته برای آگاهی بیشتر مردم گرامی و علی الخصوص آن دسته از عزیزانی که بیمار شده اند با نحوه تعیین این تعرفه ها این گروه خودجوش پزشکی تصمیم دارد با الگو گرفتن از صنف گرامی سلمانی ها که هر عملشان طبق تعرفه های معلوم قیمتی دارد و نیز صنف کله پزها که هر عضوی را به قیمتی عرضه کرده و نیز در آخر یک دست کله را هم قیمتی داده اند، تعرفه های پزشکی را با ریز قیمت ها ارائه دهند که به شرح ذیل می باشد:

1-      گرفتن فشار خون بیمار همان اول با درخواست بیمار: 1000 ریال

2-      گرفتن فشار خون همراه بیمار: 2000 ریال (به ازای هر نفر بیشتر 1000 ریال روی قیمت می آید)

3-      نوشتن نسخه به تشخیص دکتر: 75000 ریال

4-      نوشتن نسخه به تشخیص خود بیمار با ذکر نام داروها و یا آوردن بسته داروهای مذکور: 3000 ریال

5-      نوشتن نسخه به تشخیص خود بیمار با گفتن رنگ و مشخصات داروها و کشف آنها در عرض 20 سوال: به ازای هر سوال 500 ریال (البته به هوش دکتر هم بستگی دارد)

6-      نوشتن نسخه به تشخیص همراه بیمار: 6000 ریال

7-      گوش کردن به درد و دل های بیمار اعم از خُرخُر کردن همسر موقع خواب، گرانی مسکن و برنج، نالیدن از دست فرزندان، طلاق گرفتن خواهر از خواهر شوهر، فوت عمه دایی کوچیکه بعلاوه خاطرات دوران کودکی با او و ....: هر مورد 4000 ریال

8-      پیدا کردن همسر مناسب برای فرزندان بیمار و یا همراه از بیماران قبلی و آینده: فقط معرفی 5000 ریال، رساندن به مرحله پیوند 15000 ریال (دکتر متضمن موفقیت ازدواج نخواهد بود. بعدا شکایتی پذیرفته نیست.)

9-      یافتن خانه اجاره ای مناسب برای بیمار: در اطراف خانه دکتر 10000 ریال و در نقاط دیگر شهر 20000 ریال

10-   ویزیت همراهان بیمار: با همان دفترچه بیمه 20000 ریال، بطور آزاد 30000 ریال، با دفترچه خودش 15000 ریال

 

نکته1: 10% کل هزینه بابت قرص های اعصابی که دکتر هر روز باید مصرف کند به کل هزینه ها افزوده می شود.

نکته2: یک دست کامل ویزیت برای بیمار که شامل تمام موارد بالاست با 20% تخفیف محاسبه خواهد شد.

نکته3: اگر بیمار آمد و مثل یک بچه خوب نشست و ویزیت شد و بدون هیچ اظهار نظری و توقع بیشتری نسخه اش را گرفت در انتها دکتر فشار خونش را بطور مجانی برایش خواهد گرفت.

از این به بعد این تعرفه ها لازم الاجراست و اگر بیماران عزیز ناراضی اند می توانند من بعد به بنگاه املاک، دفاتر ازدواج، مراکز مشاوره رجوع کرده و یا هودشان مطب یا درمانگاهی احداث کنند.

 

با تشکر

شورای عالی تثبیت قیمت های صنف اطبا

 

[نوشته شده برای شماره ۱۰۳ هفته نامه پزشکی سپید]

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

من نامه یا من شیطانی

یا حق

اسم و فامیل خودم را توی گوگل زدم و به جز چندین وبلاگ که دوستان لینک داده بودند و خورده ای لینک به درد نخور دیگر، چند لینک آمد که وقتی آنها را کنار هم چیدم، نفهمیدم بالاخره این خودم کیست و در هویتم شک کردم؟

1-اولین لینک مربوط می شود به داستان طنزی از من به نام «پریناز» که اینطور شروع می شود:

«هر وقت می گویند پریناز بدنم کهیر می زند. پاهایم در کفشهایم ذق ذق می کنند و پشتم به خارش می افتد. انگار هزاران سوزن می خواهد از پشتم بیرون بزند...»

البته لینک مورد بحث برای سایت روزنامه ابتکار است که داستان من را بدون اجازه و بصورت بی شرمانه ای تغییر داده و از آن داستان 2500 کلمه ای یک (مثلا) داستان 700 کلمه ای درآورده و نام من را هم زیرش زده که روحم هم از این کار خبر نداشته است. جالبتر اینکه به جای نام پریناز گذاشته اند: «پرویز»

«هر وقت می گویند پرویز بدنم کهیر می زند. پاهایم در کفشهایم ذق ذق می کنند و پشتم به خارش می افتد. انگار هزاران سوزن می خواهد از پشتم بیرون بزند...»

http://www.ebtekarnews.com/Ebtekar/Article.aspx?AID=2460#13409

2-دومین لینک به سایت ایران کارتون مربوط می شود که یکی از طنزهای من را به نام «طالع نحس» زده است. برای این مطلب بنده شخصیت خیالی به نام «جمال ارکوت» ساخته بودم که حتی برایش یک بیوگرافی مختصر هم ساختم و خود را مترجم آن اثر از زبان ترکی استانبولی به فارسی معرفی کردم. جالب اینجاست که ایران کارتون این نوشته را به عنوان «طالع نحس/اثر جمال اَرکوت از طنزپردازان و روزنامه نگاران معاصر ترکیه» با ترجمه من زده است.

http://www.irancartoon.ir/day-note/2007/05/post_58.php

3-سومین لینک مربوط می شود به توهین نشریه وزین «نقطه سر خط» به ارزش ها و شهدای دفاع مقدس و درج مطالب ضد اخلاقی که اینجانب سردبیری آن را به عهده دارم. البته این مطلب در خبرگزاری های زیادی درج شد و حتی در روزنامه همشهری هم چاپ شد که شکر خدا بخیر گذشت.

http://www.edunews.ir/index.php?view&sid=14079

http://www.mardomsalari.com/Template1/Article.aspx?AID=1598

http://www.sadranews.com/contents.aspx?id=1671

http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8607290703

4-چهارمین لینک به مصاحبه من با برنانیوز بر می گردد که بی چاره ام کرد تا بتوانم یک عکس آبرومند از خودم بهشان بدهم که آن هم چنگی به دل نزد. البته این مصاحبه به خاطر سوم شدن ما در بخش نثر دومین جشنواره سراسری طنز مکتوب بوده است. جالبی ماجرا این بود که من حتی وقتی جایزه را گرفتم هم باز نمی دانستم برای کدام اثرم جایزه می گیرم و حالبتر آنکه قرار بود مصاحبه مان با برنانیوز طنز باشد که بیشتر شبیه روضه شد.

http://www.bornanews.com/Nsite/FullStory/?Id=112942

خلاصه با این اوصاف بنده در خودم هم شک کردم. نفهمیدم من نویسنده ام، روزنامه نگارم، مترجمم، یک متوهن به شهدا و یک آدم بی اخلاق مفسدم و یا یک انصار حزب اللهی(به استناد عکسم در برنا نیوز) و یا ....

ولی به این نتیجه رسیدم که هیچی نیستم و حتی خودم هم نیستم ولی شاید بهترین توضیح در مورد خودم لینک زیر باشد:

http://www.louh.com/authors/17/index.aspx

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

هیأتی شدن در 24 ساعت

یا
چگونه در 24 ساعت فیض معنوی ببریم؟


هیأت ها دو دسته اند: هیأت های عادی و هیأت های معروف که مداحان خاصی در آنها می خوانند و مداحی می کنند. در اینجا ما می خواهیم نحوه شرکت در هیئات معروف را که معمولا ازدیاد جمعیت در آنها زیاد است را به شما آموزش دهیم. نکاتی که در ذیل خواهد آمد بنابر هیأت های متفاوت شاید کمی تغییر کند ولی در کل می توان برای هر هیأت شلوغی تعمیم داد.
قبل از رفتن به هر هیأتی باید مشخصات آن هیأت را به گونه ای بدست آورید. ترجیحا لیستی از هیئات معروف سطح شهر تهیه کنید که مکان، زمان، سخنران، مداح و اینکه غذا می دهند یا نه؟ مشخص باشد. حال شما هیأتی را انتخاب کنید که نزدیکتر به منزلتان باشد، تا می تواند در ساعات انتهایی شب باشد، سخنرانش 5 دقیقه بیشتر صحبت نکند، مداحش خوش صدا و بنام باشد و در انتها حتما شام بدهند.

فاز اول:(قبل از سخنرانی)
سعی کنید حدالامکان نیم ساعت زودتر از زمان اعلام شده در هیأت حاضر شوید.
اگر نتوانستید حتما یکی از دوستان را شیر کنید که زودتر رفته و برای شما هم جا بگیرد.
وقتی زودتر رسیدید تا می توانید گل و گشاد بنشینید. پاهایتان را دراز کنید و تقریبا به اندازه چهار نفر جا بگیرید و هر چه در دست دارید را دور و ور خودتان بریزید اعم از کاپشن، چفیه، دستار و ... . اگر قرار به آمدن دوستان بود که برایشان جا گرفته اید ولی حتی اگر تنها هم هستید این کار را بکنید و در حین سخنرانی به کسانی که تازه آمده اند جا بدهید تا به جانتان دعا کنند.
ممکن است دیر رسیده باشید و کسی برای شما جا نگرفته باشد. هیچ نگران نباشید. یک قانون کلی در مورد جا در هیأت وجود دارد که می گوید:«جا در هیأت یک امر پویا ست.» یعنی اگر جایی را پیدا کردید که فقط یک پسر یکساله می توانست آنجا بشیند، آنجا ده نفر آدم بیست ساله هم میتواند بنشینید. به مرور زمان همه آنجا جا می شوند.
با پیروی از قانون فوق، وقتی وارد هیأت شدید پایتان را روی سر و کول مردم گذاشته خودتان را پای منبر رسانده و همانجا ها قانون را اجرا کنید.
از اینکه روی دست یا پا یا حتی سر کسی بنشینید نهراسید، هیأت است دیگر.

فاز دوم:(هنگام سخنرانی)
حال شما مستقر شده اید و سخنرانی بالای منبر است. یک قانون کلی دیگر می گوید:«سخنران برای شما صحبت نمی کند بلکه روی صحبتش با بقیه است.»
قانون فوق این امکان را به شما می دهد که در مورد تمامی مسائلی که تا حال نتوانسته اید در موردشان با رفیقتان صحبت کنید الآن آنها را مطرح کنید.
چون کنکور ارشد نیز نزدیک است، عده ای از این فرصت استفاده کرده و می توانند تست کنکور بزنند.

فاز سوم:(عزاداری و سینه زنی)
در این فاز خودتان را تمام و کمال در اختیار مداح و میاندارها قرار دهید.
عربده کشیدن، بلند بلند گریه کردن به فیض مجلس می افزاید. صدای خودتان را آزاد کنید.
قبل از اینکه کوچه باز کنند. خودتان مشغول شده و کوچه ها را مدیریت کنید تا خود وسط بایستید.
از لخت شدن نترسید. همه مردند.
در هنگام سینه زنی به گونه ای دستتان را حرکت دهید که قبل از زدن به سینه تان یکی هم به سر بغل دستیتان بخورد. ثواب دارد. او را هم در غمتان شریک کرده اید.

فاز چهارم:(شام)
این مرحله نتیجه زحمات دو ساعته شما است. اگر در این مرحله موفق بودید که فیض مجلس را قطعا برده اید و الا بهتر است به هیأت دیگری مراجعه کنید.
در این هنگام دو حالت وجود دارد: یا غذا را در ظرفهای یکبار مصرف می دهند یا در سینی. حالت اول تک نفره است و حالت دوم معمولا سه تا پنج نفره.
اگر در ظرفهای یکبار مصرف دادند. مدام جای خود را در هیأت عوض کرده و دوباره غذا بگیرید. هم مفت است و هم تبرک دارد. اگر ناهار و شام یک هفته تان را جمع نکردید ول معطلید.
اگر در سینی غذا می دادند به نکات زیر توجه کنید:
1- با دوستان خود هم غذا نشوید. عمرا بگذارند به شما چیزی برسد.
2- سعی کنید با کسانی هم غذا شوید که متانت و وقار از سر و رویشان ببارد و نور بالا بزنند. معمولا اینها در خوردن حیا به خرج می دهند و به مال دنیا چشم داشتی ندارند. خدا را چه دیدید، شاید سهم خودشان را هم به شما دادند.
3- دنبال یک روحانی بگردید و با او هم غذا شوید. سه حسن دارد. یکی که تقریبا با مورد بالا اشتراک دارد و دیگری اینکه معمولا کسانی وجود دارند که در این هنگام از وی شرعیات بپرسند. این بهترین موقع برای چپاول سهم غذای اوست. اگر هم کسی نبود که سوال بپرسد از دوستان بخواهید که حق رفاقت را ادا کنند. حسن سوم آن است که به بهانه حاج آقا می توانید دوباره غذا بگیرید.

حال شما بیشترین بهره را از یک هیأت برده اید چه از لحاظ معنوی و چه از لحاظ مادی. در این هنگام از شما می خواهیم که به یاد ما نیز باشید و التماس دعای اساسی داریم از شما.

این مطلب را توهین به مقدسات تلقی نکنید لطفا. ما عدد این حرف ها نیستیم.
تا پایان محرم در این مکان طنزی نوشته نخواهد شد.
واقعا التماس دعا

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

عشق همه چیز نیست

رکسانا از اول هم بیشتر از من شانس داشت. با اینکه 36 کیلو اضافه وزن داشت و همچین قیافه ای هم نداشت و حتی دیپلم هم نداشت زودتر از من شوهر کرد. آن هم با یک مهندس جوان خوش تیپ 23 ساله که کلی هم خر پول بود. ولی من بیچاره که هم خوشگل بودم و هم خوش هیکل و تازه هم فوق لیسانس داشتم، پنج سال بعد از آن مجبور شدم از آنجایی که نکند بتُرشم با یک بقال کچل خپل 38 ساله ازدواج کنم. من با غم و غصه هر روز پیرتر شدم و او با لیپوساکشن و عمل زیبایی و کلی آرایش و از این جور حرف ها هر روز جوانتر. به خاطر همین هم شد که شوهرم را با 13 ضربه چاقو کشتم.

نتایج اخلاقی داستان:
1-  ثروت بهتر از علم است.
2- خوشگلی و خوش هیکلی ملاک ازدواج نیست. عشق و تفاهم مهم است.
3- از اینکه هیکل و قیافه بدی دارید ناراحت نباشید. پس دکترها چه کاره اند؟
4- مدرک را بگذارید دم کوزه آبش را بخورد.
5- اگر با زنتان تفاهم ندارید حتما در کلاس های دفاع شخصی ثبت نام کنید.
6- اگر یک مهندس جوان خوش تیپ 23 ساله خر پول هستید، سر جدتان یک دختر خوشگل و خوش هیکل فوق لیسانس را بگیرید. لطفا رومانتیک بازی در نیاورید. جان انسان ها در میان است.
7- امید بزرگترین موهبت الهی است در نتیجه حتما یک پسر مغز خر خورده ای پیدا می شود که خودتان را به او بیاندازید.
8- با آنکه کچلی یک بیماری بدخیم و مهلک نیست ولی با این حال می تواند عامل مرگ باشد.
9- سواد بالا هیچ تاثیری بر روی قوه چشم و هم چشمی آدمی نمی گذارد.
10- در آخر هم اینکه برای کشتن شوهرتان هیچ دلیلی لازم نیست. مردها همه شان سر و ته یک کرباس اند. اگر نکُشید ممکن است فردا برود و یک زن دیگر هم بگیرد.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

ممنوعیت قلیان

این وبلاگ به علت عرضه عمومی قلیان که غیر بهداشتی است تا اطلاع ثانوی تعطیل  و مسئول آن جناب آقای لوتی در شهر گردانده شده تا موجب عبرت دیگر وبلاگ نویسان متخلف قرار گیرد.

معاونت مبارزه با تخلفات اینترنتی
واحدهای ویژه مبارزه با اراذل و اوباش
معاونت درون شهری وزارت بهداشت و درمان

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

یک عاشقانه آرام: بیا گردو بخور!

روز/داخلی/کتابخانه دانشکده:
نازیلا مددپور در حاشیه جزوه اش قلبی را با یک تیر رسم می کند و کنارش می نویسد: I Love U, Masood . در همان لحظه مسعود فردمنش وارد کتابخانه می شود و کنار میز نازیلا رد می شود.

نازیلا: اِاِ ... ببخشید آقای فردمنش ... سلام.

مسعود با صدای نازیلا برگشته و کناز میز او می رود.

مسعود: علیک سلام! ... من می شناسم شما رو؟
نازیلا: ما همرسته ای و همدوره ای هستیم. من نازیلا هستم. نازیلا مددپور. به جا آوردید؟
مسعود: نه متاسفانه. خُب امرتون؟
نازیلا: چیز خاصی نبود. نه اینکه  امتحانها نزدیکه، داشتم درس می خوندم. یه سوالی پیش اومد واسم. می شه از شما بپرسم؟
مسعود: بله ... خواهش می کنم.

نازیلا جزوه اش را جلوی او می گذارد و جایی از جزوه را به او نشان می دهد که قلب را کشیده است.

نازیلا: من اینجا رو درست متوجه نمی شم.
مسعود: آهان ... ببینید اینجا منظورش اینه که باید اول گشتاور رو حساب کنیم بعدش با در نظر گرفتن علامت اون بیایم قضاوت کنیم که ...
نازیلا: آهان ... پس منظورش اینه. ببخشید شما بلدید انگلیسی بخونید؟
مسعود: خُب ... بله. چطور؟
نازیلا: می شه بگید اینجا چی نوشته؟
مسعود: نوشته، مسعود عاشقتم ... چه جالب! اسم من هم مسعوده. این جزوه واسه کیه؟
نازیلا: مال منه.
مسعود: اسم شوهرتون مسعوده؟ ... سلام بنده رو بهشون برسونید... واقعا چه حسن تصادفی!
نازیلا: من مجردم... هنوز ازدواج نکردم.
مسعود: اِاِ ... خوب کاری کردید. چه عجله ایه. با خیال راحت درستون رو بخونید. بعد ایشالا یه مورد خوب پیدا می شه. چه حوصله ای دارید از الآن بیافتید به شوهر داری و خونه داری و فردا هم که نق نق بچه و تا آرنج دستتون تو کثافت بچه.
نازیلا: ولی من قصد دارم ازدواج کنم.
مسعود: پس اینطور. آهان... عجب خنگی هستم من. اسم نامزدتون مسعوده... خیره ایشالا. به پای هم پیر شید.
نازیلا: نخیر... من از یه پسری خوشم میآد که اسمش مسعوده.
مسعود: من می شناسمش؟ البته ببخشید فضولی می کنم ها. شاید کمکی از دستم بر بیاد.
نازیلا: شما می تونید بهم کمک کنید. لطف کنید یه کم آب هویج بخورید که من رو بهتر ببینید، یه کم هم گردو که از این خنگ بازی ها خلاص شید... ببخشید مزاحم شدم... خداحافظ.

نازیلا جزوه و کتابش را جمع می کند و از کتابخانه با عصبانیت خارج می شود.

مسعود: خداحافظ... ولی خانم ممدپور من به هویج آلرژی دارم. (با خودش صحبت می کند) مسعود کدوم خریه دیگه؟ ما تو رشته امون دیگه مسعود نداریم. دختره پاک خل شده. تو توهمه.

روز/خارجی/پارک:(پنج سال بعد)
یک دختر 3 ساله در حال بازی در پارک است. مسعود و نازیلا کنار هم نشسته اند و به بازی دخترک نگاه می کنند.

 نازیلا: آرزو، یه کم آروم تر دخترم. می خوری زمین پات اوف می شه ها.
مسعود: امروز داشتم کتابها و جزوه های دانشگاه رو مرتب می کردم، بذارم تو انباری. می دونی چی دیدم؟
 نازیلا: چی دیدی؟
 مسعود: جزوه فیزیکت رو دیدم. گوشه اش نوشته بودی: I Love U, Masood. یادت افتاد؟
 نازیلا: آره ... اون روز تو کتابخونه. عجب خری بودم من!
مسعود: این مسعود که عاشقش بودی حالا کی بود؟ اون موقع که نفهمیدم. آخه تو دانشکده یکی من، مسعود بودم. یکی هم استاد آرمایشگاه مدار. نکُنه؟ ...
نازیلا: بیا بابا. بگیر اینها رو. یه کم گردو بخور، واست خوبه.

شب/داخلی/رستوران:(35 سال بعد)
فارغ التحصیلان هم دوره نازیلا و مسعود دور هم در یک رستوران جمع شده اند و یاد گذشته را زنده می کنند. همه دور میز غذا نشسته اند و بعد از غذا مشغول خوردن دسر هستند.

 مسعود: ببین زن، ساسان تابنده چقدر پیر شده؟
 نازیلا: آره خُب. مثل تو. ماها مثلا 60 سالمونه الآن.
مسعود: چی گفتی؟ ... بلندتر بگو زن. نمی شنوم... ساسان رو می گم. پیرمرد خرفت عجب بد نگاه می کنه بهت.

یکی از حضار به نام مرتضی بلند می شود.

مرتضی: از اینکه همه تون تشریف آوردید، متشکرم. از دوره 45 نفره ما، الآن فقط 32 نفر زنده موندن که از اون ها هم 27 نفرشون الآن اینجا ان. برای یادبود من یه تقدیرنامه هایی رو آماده کردم که می خوام بهتون بدم. اولین نفر تقدیرنامه مسعود تابنده است.

حضار همه کف می زنند. مسعود بلند می شود که تقدیرنامه را بگیرد.

 مرتضی: مسعود فردمنش نه. مسعود تابنده یا همون ساسان خودمون.

حضار می خندند و مجدد کف می زنند.

مسعود: پس اینطور. بالاخره پیداش کردم. پس اون I Love U, Masood همین آقا ساسان خودمونه. نازیلا خاک تو اون سرت. تو عاشق این پیر مرد خرفت بودی.

مسعود بلند می شود تا یقه تابنده را بگیرد که نازیلا جلو او را می گیرد.

 نازیلا: زشته، خجالت بکش. شصت سالته... بابا خره من عاشق تو بودم. اون مسعود تو بودی.

مسعود لبخند بزرگی بر لبانش ظاهر می شود. کمی دندانهای مصنوعی اش را جابجا می کند و با وقار می نشیند.

 مسعود: عزیزم، می شه یه کم گردو بهم بدی؟

روز/خارجی/قبرستان:(هفت ماه بعد)
نازیلا را به خاک سپرده اند و مسعود کنار قبر او زیر یک درخت تنومند و بزرگ ایستاده و اشک می ریزد. روی سنگ قبر نازیلا نوشته اند: «همرشته ای، همدوره ای، همکلاسی و همسر عزیزم، نازیلا. I Love U,Nazila. به یاد تو. مسعود فردمنش نه مسعود تابنده یا همون ساسان خودمون.»
یک عدد گردو از درخت جدا شده و می خورد فرق سر مسعود. گردو می افتد روی قبر نازیلا و کنار اسمش آرام می گیرد.

The End

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی