یک مقوله لعنتی

[هرگونه تفسیر سیاسی از این متن کج فهمی و کج اندیشی خواننده را می رساند]

واقعا مستراح چیز عجیبی است. حالا چرا این اسم را برایش گذاشته اند، هیچ کس نمی داند ولی حتما همه آن را با عمق جان درک کرده اند. مستراح از آن مقوله هاست که تعریفی نیست و بیشتر توصیفی است. البته عده ای پا را فراتر گذاشته اند و مدعی هستند که مقوله ای است شهودی و دست یابی به ذات آن امری است لاممکن. به عدد نفوس خلق می توان برایش شهودی داشت. به هر ترتیب صحبت از آن در میان خلق امری بد است ولی انکارش هم مجدد لا ممکن است. هر طیف آدمی چه راست، چه چپ، چه محافظه کار، روشنفکر، فیلسوف، عالم، هنرمند، قشر مرفه، قشر آسیب پذیر و الی ماشاالله در این امر متفق القول اند و از کمتر مواردی است که اختلاف در آن به حداقل می رسد. حالا ممکن است شکلش کمی فرق کند ولی در اصلش هیچ مناقشه ای نیست. همه این ها به کنار ولی همین مکان، گاهی آدم را کفری می کند و مجبورش می کند که لعن و نفرین کند، خودش را و باعث و بانی اش را:

لعنت به مستراحی که برچسب قرمز و آبی شیرش برعکس خورده باشد.
لعنت به مستراحی که سوسک ها بدون اطلاع و هماهنگی سرشان را از چاه بیرون بیاورند.
لعنت به مستراحی که مرکز کانونی تحدّب کاسه اش روی صورت آدم باشد.
لعنت به مستراحی که قبل از نشستن کسی درش را بزند.
لعنت به مستراحی که آبش برود و آفتابه اش خالی باشد.
لعنت به مستراحی که پشت درش نوشته باشند: «لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان ب... .»
لعنت به مستراحی که صدا را 56 مرتبه اکو کند.
لعنت به مستراحی که شیلنگش از هفت جا سوراخ شده باشد.
لعنت به مستراحی که سر شیلنگش همیشه توی چاهش افتاده باشد.
لعنت به مستراحی که فاصله کاسه اش از دیوار پشتی فقط یک سانت باشد.
لعنت به مستراحی که فشار شیر آبش مثل شیر سماور است.
لعنت به مستراحی که بدون آن بنی بشر هیچ چی نیست.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اخلاق شهروندی(۴)

اتوبوس یا وسیله نقلیه کاملا عمومی

1- شجره نامه خود را تا 32 پشت پشت صندلی اتوبوس با ماژیک غیر وایت برد ترسیم کنید.
2- با اینکه یک خروار بلیت پاره نکرده به شرکت واحد بدهکار هستید ولی هنگام پیاده شدن بگویید که بلیتی می خرید و پاره می کنید.
3- عطسه یکی از عوارض سرما خوردگی است. در جای شلوغ بهترین مکان برای عطسه کردن صورت بغل دستیتان است.
4- ممکن است در بالشتک صندلی ها گنجی نهفته باشد. خود را بخت مسلم دسترسی به آن بدانید.
5- برای اینکه طی یک آزمایش علمی سیستم ورود هوا را به اتوبوس بیازمایید، در حال حرکت از پنجره به بیرون تُف کنید.
6- در میان پاهای مسافران به دنبال سکه 50 ریالی که از جیبتان به زمین افتاده است، بگردید.
7- بعد از تناول چلوکباب با مقدار متنابهی پیاز در اتوبوس ورزش های تنفسی انجام دهید.
8- وقتی جلو اتوبوس هستید از در عقب پیاده شوید و وقتی عقب نشسته اید از در جلو.
9- برای اعلام پیاده شدنتان در ایستگاه بعد تصور کنید که فرسخ ها با راننده فاصله دارید.
10-  برای یادآوری راننده در مورد کثیفی اتوبوسش پشت آن بنویسید «مردیکه بی مسئولیت لطفا مرا بشور!»

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

کی یر کیگارد خردسال

بنده حقیر متفکر، محقق، پژوهشگر، نویسنده، مترجم، منتقد، شاعر و خلاصه در عرصه ادبیات همه کاره هستم. اگر از اسم و شهرتنم بپرسید، باید بگویم که فرهود.ع.ضمادکل هستم و اینکه چرا چنین نام مستعاری برای خودم انتخاب کرده ام بماند برای آینده ای نه چندان دور. در اینجا بنا داشتم در باب عالم ادبیات و آنچه در آن می گذرد بنویسم که البته آن را هم موکول کردم به کمی بعدتر از آینده ای نه چندان دور. خلاصه بهتر دیدم مراحل رشد و ترقی خودم را برایتان بنویسم. بنویسم که چطور شد به یکباره من، هم متفکر، هم محقق، هم پژوهشگر، هم نویسنده ، هم مترجم، هم منتقد، هم شاعر و هم در عرصه ادبیات همه کاره شدم.
داستان بر می گردد به دوران خردسالی من. آن سالهای دور که نه اینترنت بود و نه حتی لُپ لُپ. یک روزی از روزهای تابستان من و دوستانم مشغول شنا در جوی آب مقابل در منزلمان بودیم و گرمای تابستان را با خنکای آب از خود دور می کردیم. در این اثنا بود که یکی از دوستان پیشنهاد کرد با یکدیگر مسابقه بگذاریم که چه کسی بیشتر می تواند سرش را زیر آب نگه دارد؟ به شماره سه سرهامان را زیر آب فرو بردیم. ده، بیست، سی ثانیه که گذشت دیگر نفسم تمام شد.
در این لحظه اولین بارقه های شکوفایی فکری نمایان شد. میانه دو راه مانده بودم. بودن یا نبودن؟ مسئله آن بود که من داشتم خفه می شدم. اما باید یکی را انتخاب می کردم. مرگ با عزت یا زندگی با ذلت. باید کدام را انتخاب می کردم. باید تا انتهای راه می ماندم حتی اگر به قیمت جانم تمام می شد ولی در هر مجلسی که می نشستند از قهرمان بودنم و پیروزی ام یاد می شد. و شاید هم مرگ قهرمانانه من تا قرنها و شاید تا هزاره های بعد در هاله ای از ابهام باقی می ماند. یا باید سرم را زودتر از همه بیرون می آوردم و یک عمر سنگینی نگاه های تحقیر آمیزِ آمیخته به تنفرِ در و همسایه و همسالانم را تحمل می کردم. تصور کنید که حتی بقالی سر کوچه هم نخواهد به شما یخمک بدهد و شما را یهودای عصر حاضر خطاب کنند. و متهمتان کنند به خیانت به خدایان آبها پوزوییدون. واقعا باید چه می کردم؟ شما بودید چه می کردید؟
در همین اندیشه ها بودم ولی یادم نمی آید کدام را انتخاب کردم؟ فقط یادم هست با بوی تند پیاز به خود آمدم و از گرمای نفس مردی که شش هایم را مثل بادکنک باد می زد، هوشیار شدم. سبیلهای بلندش مانند سوزن وارد پوستم می شد. در اثنای آمیزش تمامی سلولهای تنفسی ام با مولکولهای پیاز، دوباره آن افکار به سراغم آمد. من دیگر قهرمان شده بودم. من دیگر محبوب دلهای همه بودم. از فردا پسران تصاویرم را بر روی سینه هاشان خالکوبی خواهند کرد و دختران عکس یک متر در دو متر مرا در اتاقهاشان نصب خواهند نمود. در این افکار غوطه ور بودم که سیلی محکمی خورد دم گوشم. چشمم کمی سیاهی می رفت. چند بار پلک زدم و بالاخره توانستم ضارب را ببینم. ضارب کسی نبود جز مادرم. مادر گفت:«خجالت نمی کشی تو این سن به فکره دخترایی؟» مادر همیشه خدا ذهنم را می خواند و این مرا کفری می کرد. مادر گفت:«غلط می کنی کفری می شی. نیم وجب بچه دُم در آورده واسه من.»
این اولین قدم در راستای نویسنده شدنم بود. البته به شرحی که پیشتر رفت، دیگر متفکر شده بودم. حال باید نویسنده می شدم. سیلی مادرم باعث شد تا با او به مدت زمان سه ساعت و چهل و شش دقیقه و 34 ثانیه قهر کنم. این قهر سر منشا تمام ترقیات آتیه من بود. امروزه نیز به وضوح می توان دید که قهر از مادر، بزرگترین عامل شکوفایی هنری و ادبی انسانهاست و عیاری است برای تشخیص هنرمند از غیر. علی الخصوص در عالم موسیقی و سینما.
در آن سه ساعت و چهل و شش دقیقه و 34 ثانیه من تصمیمم را گرفتم. من باید تفکراتم را به جهانیان عرضه می کردم و آنها را از ذهنیات ناب چون گوهر خود آگاه می ساختم. من باید می نوشتم. من باید می نوشتم که در چه دو راهی عجیبی گیر کرده بودم. و آن لحظه که تسلیم شدم همه چیز را یافتم. من به جرات می توانم بگویم که «کی یر کیگارد» هم این مفهوم را آنطور که من لمس کردم، نفهمیده است. من در جوی آب دم در خانه مان، جواب مسئله را یافتم. البته باید بگویم که من به اندازه ارشمیدس بی حیا نبودم و یک فقره مایو پایم بود. ولی من یافته بودم.
البته در آن سه ساعت و چهل و شش دقیقه و 34 ثانیه نتوانستم چیزی بنویسم ولی جرقه ها در همان سه ساعت و چهل و شش دقیقه و 34 ثانیه خورد و دودمانم را به باد داد.
مادر بعد از سه ساعت و چهل و شش دقیقه و 34 ثانیه به اتاقم آمد که مثلا از دلم در بیاورد. من سریع رفتم توی تخت خوابم. مادرم آمد و نشست کنارم و سرم را نوازش کرد و کلی قربان صدقه ام رفت. من در همان سن شش سالگی هم متوجه شدم که این لی لی به لالای بیهوده گذاشتن، استعداد مرا کور خواهد کرد ولی تحمل کردم. مادر ماجرا را از من جویا شد. کل آن را با تمام تفکراتم برایش گفتم. اما او مرا باور نکرد. او متفکر و نویسنده سالهای آتیه را نشناخت. او ندانسته با قهر سه ساعت و چهل و شش دقیقه و 34 ثانیه ای نویسنده شهیری را به اعصار آینده تحویل داده بود. وقتی کل ماجرا را مو به مو تعریف کردم، مانند فیلمهای آمریکایی پتویم را رویم کشید و پیشانی ام را بوسید. شب به خیری گفت و چراغ را خاموش کرد. در لحظه ای که از در خارج می شد، چیزی گفت که چهار ستون بدنم را لرزاند و آن لحظه را در تاریخ ثبت کرد. او گفت:«پسرم، خودتی»

فرهود.ع.ضمادکل

[لینک مطلب در سایت لوح]

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شنگول و منگول

دیروز داشتم ساندویچ زبان می خوردم که یک دانه مو داخلش پیدا کردم. حتما خانم بزی بیچاره از بس به بچه هایش گفته در را روی غریبه ها باز نکنید، زبانش مو در آورده است.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اخلاق شهروندی(۳)

سینما یا چطور یک فیلم بین خوب شویم؟


1- در صف طولانی بلیت سینما به یاد نفر اول صف بیاورید که شما در یک زایشگاه به دنیا آمده اید.
2- وسط یک ردیف پر نشسته و هر پنج دقیقه یکبار به قصد رفتن به دستشویی از ردیف خارج شوید.
3- هرگز در وسط فیلم از انجام معاملات کلان با موبایلتان ابایی نداشته باشید. زن و بچه خرج دارند.
4- برای اینکه هنگام فیلم دیدن خستگی بدنتان در برود و برای پشت سریتان هم تنوعی باشد به مدت 15 دقیقه حرکات کششی با دست انجام دهید.
5- هرگز احساسات درونی خود را سرکوب نکنید و با ورود هر هنرپیشه زن در فیلم کف و سوت بزنید.
6- سعی کنید لحظه به لحظه فیلم را بلند بلند برای حضار پیش بینی کنید.
7- بعد از دیدن یک فیلم مزخرف در هنگام خروج مدام از ساختار و کارگردانی فیلم تعریف کنید و دیگران را محکوم به نفهمیدن آن کنید.
8- دسته های صندلی ارثیه بابای شماست. به محض نشستن روی صندلی آنها را مال خود کنید.
9- برای کمک به ترشح آنزیم های هضم کننده و بزاق دهان کنار دستی هایتان ساندویچ تخم مرغ و بعد یک عدد پرتغال تناول کنید.
10- یک عدد لیزر قرمز رنگ به همراه داشته باشید تا هنگام پخش فیلم آن را در گوش و دماغ و چشم و دهان و ... بازیگران بیاندازید.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اخلاق شهروندی(۲)

بیمارستان یا عیادت مریض کلی سفارش شده است


1- وقتی که دارید یکی از تصنیف های قدیمی را چه چه می زنید برایتان سوال باشد که این خانمی که انگشتش را روی دماغش گذاشته است، منظورش چیست؟
2- وقتی به عیادت مریضی که دو پایش قطع شده است رفتید، از آخرین نتایج مسابقات دو و میدانی برایش بگویید.
3- با کفش های تایگر کف پلاستیکی خود در راهرو های بخش اعصاب و روان بیمارستان سر بخورید.
4- هر پنج دقیقه یکبار به اطلاعات مراجعه کرده و خود را به پیج کنید.
5- لیست قیمت پوشک، شیر خشک، مکمل های غذایی، شهریه مهد کودک، لباس و ... را به تازه پدری که صاحب هفت قلو شده بدهید.
6- به بچه ساکتی که برای زدن آمپول به بیمارستان آورده اند گوشزد کنید که می خواهند او را سوراخ سوراخ کنند.
7- اگر در بیمارستان بستری شده اید از خانواده تان بخواهید برای بهبودی حالتان برایتان از گل های وحشی جنگل آمازون بیاورند.
8- برای بالا بردن کارآیی و روحیه پرستاران از تک تک آنها خواستگاری کنید.
9- پیش رییس بیمارستان که فوق تخصص جراحی قلب و عروق دارد، رفته و از او بخواهید فشار خونتان را بگیرد.
10- برای ویلچر سواری از هیچکس لازم نیست اجازه بگیرید. می توانید شهر بازی را به بیمارستان بیاورید.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

در باب بطن شریف

اگر بگردی در میان احتیاجات  بشر دوپا و دودست و کنکاش کنی در احوالات و خلقیات و عادات کثیره این موجودِ عاقلِ ناطق، هزار و یک عنوان خواهی یافت که اگر دسته کنی و بدهی صحافی کتابی خواهد شد به قطر عمر بشریت و حکایت هزار و یک شب حماقت و جسارت که کل الاجمعینش می شود چکیده پشت جلد کتاب که در سه بند خلاصه می شود: طعام و مقام و هم کلام.

که چه؟ که آنکه این موجود ذی شعورِ همه چیز دان که قادر متعال ندای تبارک الله احسن الخالقین سر می دهد برایش و حتی در برابر خالق خویش مدام اِهن و تُلوپ در می کند و زارت و زورتِ نداشته خویش به رخ می کشد، به همین سه فقره مذکور، دست و پا لرزان شده و عنان نفس از کف داده و به غمزه شکرین شیطان رجیم دل خوش می دارد.

و در این میان امان از این طعام و هیهات از این بطن که چه فرعون اهرام ثلاثه باشی و چه همین طلبه زپرتی دانشگاه های وطنی که محتاج قوت لا یموت خویش است، اسیر و عبیر همان خواهی ماند.

حال اگر بگویند ما غرک بربک الکریم به تیریز قبایت بر می خورد و ابرو بالا می اندازی که تو را چه که من بالای چشمم ابروست یا نه؟ مگر نمی دانی که رتبه ام فلان است و بهمان است؟ بخورد توی ملاجت آن رتبه ات که اگر دماغت را بگیرند، جانت از چند مکان لا مکان بیرون می زند و ریق رحمت را به اندک نرسیدن آبی یا خوراکی سر خواهی کشید. آخر عزیزکم تو که به هزار رنگ و لون غذا در سحری، شکمت مملو می کنی و تا آخر ثانیه وقت شرعی می لُمبانی و هالاف هالاف می خوری که مباد آن تنِ عزیز در میانه روز به زحمت بیافتد و کَمکی از آن انبار شکمی مدد گیرد و ضعف و کاستی فایق آید. و به هنگامه اذان مغرب کشان کشان و سینه خیز خود را برسانی به خوان نعمت لایزال ابوی و دست پخت والده و گویی که قوم تاتار ارث پدری خویش طلب کنند بیافتی به جان مرغ و بچلانی و بشکنی و آن زبان بسته دست از دنیا کوتاهِ سوخته پخته را به دندان بکشی و هر آنچه در روز رفته چندین برابر انباشته کنی در بطن مبارک که قربان صدقه اش بروم سیری که ندارد ولی گه گاه خسته می شود تا شاید از مرگ زودهنگام و اجل مُعلقی که می پنداشتی از گرسنگی عایدت شود پَر بگیرد و بر سر مادر مرده دیگری بنشیند که شاید چند صباحی بیشتر بدین طریق، خود فربه کنی و خلق الله برنجانی و در غفلت، آن اول خالق و آخر خالق عالم هستی را از یاد ببری.

آری برادر، اگر نباشد ایامی که این بساط شکم چرانی را جمع کنی و اندکی بدان سلول های خاک گرفته بالا خانه مبارک استراحت دهی تا شاید کمی تلمذ کنی از خوان بیکران آن عزیز کریم تواب، بدان که دایم دهانت و حلقت و مری ات و معده ات الی المقصد، فقط گذرگاهی خواهد بود برای هیدروکربن هایی که اگر اوستادی بیابی و قرنیه اش به خویش پیوند دهی و بدانها بنگری، خواهی یافت که آنها نیز از تو در رنجند و در عذابی علیم.

حال اگر روزه خود باز کرده ای و چندان که بالا رفت عمل نکرده ای، نوش جانت که آب رفته به جوی را پس گرفتن، محال است و اگر مشتاقی به خوردن و هنوز شروع نکرده ای آن کیسه که در جیب گذاشته ای را پاره کن و متعاقبا توبه ای نیز چاشنی اش که دیگر غذاها را حداقل از دانشکده بیرون نبری ما بقی پیشکشت.

خطابه خویش به چند دعا خاتمه دهم و کو گوش شنوا؟

پروردگارا رزقمان زیاد، بندگی مان افزون و بطنمان را رام گردان.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اخلاق شهروندی(۱)

اخلاق شهروندی از آن مقوله هایی است که از مسواک هر شب هم واجب تر است و باید حتما آن را رعایت کرد. اخلاق شهروندی به هر نوع عمل و یا عکس العمل یک شهروند در جای جای شهر در قبال شهروندان و یا محیط اطراف اعم از پارک، مترو، اتوبوس، تاکسی، سرویس بهداشتی عمومی، سینما، خیابان، آپارتمان و مدرسه، بیمارستان، رستوران و ... گفته می شود.
در اینجا ما مواردی دهگانه را بیان می کنیم که مختصر و مفید هستند. قطعا شما نیز مواردی دارید که در حیطه اخلاق شهروندی حایز اهمیت هستند:


آپارتمان نشینی یا اول همسایه بعد خانه خود


1- هنگامی که می خواهید زباله ها را در شوتینگ یا مقابل در آپارتمان قرار دهید، سوراخی زیر آن ایجاد کنید تا مسیری را که شما طی کرده اید توسط آب آشغال مشخص شود تا زباله هایتان خدای نا کرده گم نشوند.
2- وقتی که همسایه دیوار به دیوارتان مریض 190 ساله صرعی دارد، هر روز در منزلتان جشن تولد یا پارتی بگیرید.
3- وقتی که مهمانهای شیک پوش بالا شهری همسایه تان سوار آسانسور می شوند تا منزل آنها بروند با دوچرخه چرخ گلی تان وارد آسانسور شوید و تا مقصد با فرمانش بازی کنید.
4- هر وقت آدامس جویدنتان تمام شد آن را روی چشمی همسایه تان بچسبانید.
5- یک آگهی فروش خانه در اسرع وقت را با قیمت پایین به روزنامه داده و شماره تلفن همسایه تان را بدهید.
6- ساعت 3 بعد از نیمه شب 735 مرتبه طناب بزنیم تا همسایه پایینی مان هم سحر خیز شود.
7- برای وجه تسمیه ساعات اوج مصرف برق تمامی چراغ های خانه تان را روشن کنید حتی از چراغ داخل یخچال هم نگذرید.
8- با قرار دادن یک عدد دمپایی بین درهای آسانسور همیشه آن را در طبقه خود به اختیار بگیرید.
9- با دویدن پله ها به سمت طبقه آخر و همزمان زدن دکمه آسانسور در هر طبقه از مثبت صد و پنجاه کیلو خود را به مگس وزنی برسانید.
10- با انداختن بتری های شیشه ای داخل شوتینگ از طبقه آخر، به دیگر همسایه ها بفهمانید که یک همسایه منضبط هستید.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

غده سرطانی یا تومور مغزی

نامه زیر در جیب جنازه یکی از سربازان اسراییلی شرکت کننده در جنگ 33 روزه پیدا شده است. آگاهان وی را جوانی 24 ساله و تا دندان مسلح گزارش داده اند. البته بر روی بدن این سرباز اثری از زخم و یا حتی رد خونی یافت نشده است. متخصصین علت مرگ وی را فشارهای عصبی پیش بینی کرده اند و دلیل خود را تجمع بیش از حد اوره و آمونیاک در اطراف شلوار وی بیان نموده اند.
در جیب راست او عکس دختری زیبا با اندامی زیباتر بوده است که بی شباهت به «جنیفر لوپز» هم نبوده است. همراه این نامه کاغذی نیز یافت شده که در ذیل جمله ای از اسپینوزا که می گوید:« صلح تنها فقدان جنگ نیست بلکه یک باور درونی است.»  نوشته شده است:«جناب اسپینوزا باید بدانند که تنها چیزی که می تواند انسان را بدین باور برساند، گلوله است.»

 

سلام عزیزم!
الآن که در حال نوشتن این نامه هستم هیچ مهم نیست که کی هستم؟ از آنجایی که این نامه را برای تو که همسر عزیزم هستی می نویسم برایت معلوم است که چه کسی هستم و به هیچ کس دیگری هم مربوط نیست. تنها چیزی که الآن مهم است این است که من زیر آتش شدید این عرب های لعنتی گیر کردم و بعید می دانم که بتوانم طلوع خورشید فردا را ببینم. پس اقرار می کنم به یکتایی او و پیامبری موسی و اینکه شارون آدم خوبی بود و اولمرت کلا بیلمز تشریف دارد. شاید بپرسی که چرا اینقدر لفظ قلم می نویسم؟ از آنجایی که این نامه را تمام رسانه های غربی به نشانه مظلومیت ما منتشر خواهند کرد، خواستم کمی زبان فخیم عبری را پاس بدارم. لطفا بقیه اش را بخوان. می دانم که حوصله ات سر رفته و دیگر نمی خواهی قیافه نحس من را ببینی، به همان اندازه که من دیگر تحمل آن هیکل کج و کوله ات را نداشتم که من را مدام یاد جنگ زده های هیروشیما و ناکازاکی می انداخت. به هر حال از تو خواهش می کنم نامه را تا آخر بخوانی. قول می دهم در آخرش چیزی برایت به ارث بگذارم.
می خواهم الآن که دیگر امیدی برای زنده ماندن برایم نمانده است و هر لحظه امکان مردنم در راه وطن و سرزمین موعود می رود و ممکن است تا چند دقیقه دیگر سید حسن نصرالله شخصا تیر خلاص را در مخ ناچیزم خالی کند، برایت از خودم بگویم تا بچه هایمان در آینده پدرشان را بهتر بشناسند. البته می دانم که اجاقت کور است ولی تو را به یاد اژدها شدن عصای موسی می اندازم تا کمی ایمانت تقویت شود.
من در یک خانواده کاملا مذهبی یهود به دنیا آمدم. مادرم از تبار یهودیان مجار بود و پدر از جهودهای آرژانتینی. البته داستان اینکه چطور این دو با هم ازدواج کردند کمی رقت بار و تاسف بر انگیز است که خاطر تو را با تعریف آن مکدر نمی کنم. پدر بزرگ ها، مادر بزرگ ها، عمو ها، عمه ها، دایی ها و خاله های من تمام و کمال در ماجرای هولوکاست دار فانی را وداع گفتند. از همان کودکی هم برایم سوال بود که با این اوصاف یحتمل پدر و مادر من از زیر بوته به عمل آمده اند که با تعریف معجزه موسی در نصف کردن رود نیل با آن عظمتش، این ماجرا برایم حل شد.
از همان کودکی با عرب ها آشنا شدم. وقتی دستشویی ام می گرفت و به مادرم می گفتم اهی دارم، مادر می زد پشت دستم و می گفت که اهی کلمه بدی است و از من می خواست که بگویم عرب دارم. و من روزی حول و حوش هشت مرتبه عرب داشتم و عربی می شدم. وقتی اولین بار با یک عرب مواجه شدم به جای اینکه با او سلام علیک کنم به رویش شلنگ گرفتم. اینطور شد که روابطم با عرب ها شکل گرفت. برای تولد پنج سالگی ام پدرم برایم دارت خرید که عکس روی تخته اش عکس یاسر عرفات بود. هر وقت مستقیم توی دهانش می زدم پدر به من جایزه می داد. من پدرم را خیلی دوست داشتم. او هم من را. هیچ وقت من را تنبیه بدنی نکرد. هر موقع که از دستم ناراحت می شد، می گفت که من را به اتاق گاز خواهد برد و سپس در کوره های آدم سوزی خواهد سوزاند و خاکسترم را در بیابان پخش خواهد کرد تا بتوانم زودتر اجدادم را ببینم. اینطور بود که من برای پیشگیری ازایجاد  هولوکاستی دیگر پسر مودب، خوب و حرف گوش کنی بودم.
بعد از اینکه خواندن و نوشتن را آموختم، کتاب مقدس «تلمود» دستم افتاد و اینجا بود که برای اولین بار با کلمه «تجاوز» روبرو شدم. در کتاب نوشته بود:« تجاوز به اموال به ویژه به ناموس غیر یهود که خیلی به آن اهمیت می دهند، مانعی ندارد، بلکه از واجبات به شمار می رود.» کلمه تجاوز را نفهمیدم. پیش پدرم رفتم و از او سوال کردم. کمی من و من کرد و در آخر گفت که تجاوز یک عمل فیزیولوژیکی است و کلا مانند کاشتن پیاز در زمین می ماند که البته در این نوع زمین قصبی است. دیگر این سوال برایم حل شده بود. همینجا بود که پدر بدون اینکه مادر بشنود از خاطرات کشت و کارش در صبرا و شتیلا تعریف کرد.
همین طور مراتب ترقی را طی کردم تا بالاخره در رشته فلسفه دانشگاه حیفا قبول شدم. در درس هایمان با کوروش آشنا شدم و ارادتم به ایرانیان زیاد شد. ایرانیان را منجی خود و اجدادم از دست آشوری های بی همه چیز می دانستم. و روز به روز به علاقه ام نسبت به ایران افزوده می شد. ایرانیان آدم های مهمان دوست و با مرامی هستند. آنها حتی برای کمک به ما و از روی مرام در مسابقات ورزشی هرگز رو در روی ما نمی ایستند و از بازی به نفع ما کنار می کشند. آنها ما را به رسمیت نمی شناسند و اگر دیگر کشورها هم اینگونه بودند ما حتما در تمام رشته های ورزشی اول می شدیم و تمام طلاهای المپیک را درو می کردیم. آنقدر به ایران و ایرانی علاقه مند شده بودم که سال پیش تصمیم گرفتم به ایران مهاجرت کنم. البته در آخرین لحظات حرکتم از یکی از منابع مورد اطمینان در موساد شنیدم که دو سال بعد همین موقع بنزین سهمیه بندی می شود. به همین دلیل سفر را لغو کردم و تصمیم گرفتم مادام العمر در خدمت وطنم اسراییل بمانم.
هنوز چند وقتی از ورودم به دانشگاه نگذشته بود که بزرگترین فاجعه زندگی ام رقم خورد که قطعا از هولوکاست دردناک تر و فجیع تر بود و آن موقعی بود که با تو آشنا شدم. باید به من حق بدهی که من یک دانشجوی جوان احمق بودم که هیچ چیز در مورد عشق نمی دانستم جز اراجیفی که افلاطون راجع به آن گفته بود. مطمئن باش اگر افلاطون هم مجبور بود هر روز با یک کشتی گیر سنگین وزن ژاپنی روی یک تشک بخوابد، به خط اول جبهه نبرد می پیوست.
آخ همسر عزیزتر از جانم! نمی دانی اگر از دست این وضعیت احمقانه ای که آن اولمرت حرامزاده ما را دچارش کرده خلاص بشوم چه ها که نمی کنم. می روم و بست می نشینم روبروی دیوار ندبه و تورات را از اول تا آخر حفظ می کنم تا بتوانم در مسابقات بین المللی حفظ تورات اول شوم. قول می دهم هر شنبه برای ادای فرایض دینی به کنیسه بروم، به خاخام ها فحش ندهم، دیگر ایرانی ها را دوست نداشته باشم، چند فلسطینی را به فرزندی بپذیرم، همه هم جنس بازها را از روی زمین محو کنم، دیگر با دختر عمویت -ژاروت-  نگردم. و از همه آنها بدتر تو را دوست داشته باشم.
البته با همه این اوصاف بعید می دانم که بتوانم برگردم. احتمال اینکه یک موشک دو متری از دهانم برود تو و از آن طرف بیرون بیاید حدود نود درصد است و به احتمال نود و نه در صد خواهم مرد و آن یک در صد هم فقط برای تجربه قبلی شکافته شدن نیل باقی می ماند.
یک چیز را باید برایت اعتراف کنم و آن اینکه خدای این ها باید بزرگ تر از خدای ما باشد. حداقل آنکه خدایشان بعید می دانم در کشتی برابر یعقوب شکست بخورد. حتی معتقدم با قوانین جدید یعقوب را خواهد برد حتی اگر شده به ضرب و زور سکه.
بدرود همسر عزیزم. من یک جوجه صهیونیست لعنتی ام که تا چند لحظه دیگر به گفته خاخام ها به بهشت خواهم رفت ولی خودم می دانم که به درک واصل خواهم شد.
همین دم آخری این عکسی را که ضمیمه نامه کرده ام، برایت به ارث می گذارم و از تو تقاضا دارم برای اینکه آن هیکل درب و داغانت را بسازی و اندکی شبیه این عکس شوی، کمی رژیم بگیری و ورزش کنی. با این شرایط شاید شوهر بعدی ات مجبور نشود که در ارتش ثبت نام کند.

  خداحافظ عشق افلاطونی من

[لینک مطلب در سایت لوح]

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

لاف عشق

بعد از ۶۷ سال گفت می رود و دیگر بر نمی گردد. هر چه صدایش کردم دیگر بر نگشت. به خدا فقط می خواستم بگویم که سمعکش را جا گذاشته است.

گفت دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم. دل به دلش دادم و دو دل شدیم. کارت عروسی اش دیروز آمد دم در خانه مان.

گفته بود زود بر می گردد. آنقدر چشم بر راهش ماندم که عابری چشمانم را شوت کرد. دیگر ندیدمش.

 عاشق صدایش بودم. شش دانگه اش را به نامم زد. حال مانده ام جواب ورثه را چه بدهم.

گفت تو همه چیز من هستی. همه چیزم هم مال توست. از آن روز به بعد مالیاتچی ها دست از سرم بر نمی دارند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی