شورزار دل

 

 

شاید جوابیه ای باشد برای شعری که در وبلاگ قمچیل دسته  در 18 آذر زده شده بود:

 

«شورزار دل»

باز باران می بارد

می بارد لیک

«دلم را مرگ در آغوش گرمش می فشارد باز»

نم نمک می بارد و شور زار دلم را

باز تر می کند لیک

دلم را تاب جرعه ای یا قطره ای نوشیدنش نیست

سالیانی بهره باران

انتظارها می کشیدم

تا که روزی همچو امروز

قطره ای یا جرعه ای نوشم ز باران

سالها ایستادن

نگاهی سوی آسمان

سالها به امّیدی

که آسمان

شاید ترحم آیدش بهره دلم

بهره زمینی شورزار

بهره بیابانی کز فراق قطره ای

شبدری را هم طاقت روییدنش نیست

لیک امروز

آسمان سیاه از تن به در کرده

گویی آ داغ عزیزش را بیرون ز سر کرده

لباس نو عروسان را به تن کرده

آسمان سور می گیرد دوباره

قطره قطره

می چکد باران

بر لبان خشکیده دل

لیک دل را قوت بلعیدنش نیست

آب دل را فرا می گیرد و نای نفس را هم

صدا می میرد اندر آب

صدای ضجه هم دیگر نمی آید

صدای ناله و شیون

«دلم را مرگ در آغوش گرمش می فشارد»

پیکر بی جان من

تنها و بی کس

غوطه ور

رقصان به هر سو با نوای غرش امواج

ایستاده منتظر

شاید که روزی

آب بنشید دوباره

دل برون آید از آن دریای رحمت

آن زمان شاید

روییده باشد شبدری یا که گلی

گوشه ای از دل

از آن بیابان بلا

لیک آن هنگام چشمی برای دیدنش نیست

اول و آخر کلامم یک سخن بیشتر نیست

آسمان

گو که ببارد یا نبارد

چه لطفی بر دلی اینگونه دارد

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

خیابون ۱۶ آذر

 

«خیابون 16 آذر»

 

از آنجا که امروز 16 آذر هستش و من باید یک مطلب برای نشریه بدم که اذهان عمومی رو هم متشنج نکنه. نشستم و با خودم فکر کردم که چه مطلبی بدم که هم جالب باشه و هم من رو به آخر عاقبت امثال عباس آقا شاطر نویسنده آن نمایشنامه کذایی نیاندازه. فقط به یه نتیجه رسیدم. اون هم اینکه سیاسی ننویسم. و دیدم بهترین کار اینه که با یه شهروند خوب مصاحبه کنم. به همین دلیل رفتم توی خیابون 16 آذر و با افسر با سابقه راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ یه مصاحبه راه انداختم. البته با اون افسری که هر روز توی این خیابونه، نه با ده، دوازده تای بقیه که برای بزرگداشت این روز بزرگ در خیابون تجمع کردند.

(نکته: این مصاحبه فقط جنبه دوستانه دارد. هر گونه مفاهیم سیاسی که از متن توسط خواننده استخراج شود به علت کج فهمی اوست. هیچ مطلبی کنایی نیست. اگر هم باشد معنای سطحی آن مد نظر بوده است. اصلا مگر عقل ناقص دانشجو به مسائل مهم و سیاسی مملکت قطع می دهد؟ معذلک هم من و هم آقای افسر بی تقصیریم)

 

 

سلام علیکم.

علیک سلام.

شما چند وقته که افسر این خیابون هستید؟ اصلا محوطه کاری شما از کجا تا کجاست؟

محل خدمت بنده از بلوار کشاورز تا خیابون انقلاب در 16 آذره. یک سال و 7 ماه هم هستش که اینجا ام.

یعنی شما فقط امروز افسر اینجایید. فقط 16 آذر؟

نه، افسرهای دیگه فقط توی 16 آذر اینجا ان. من هر روز توی 16 آذرم.

آهان! راستی چرا امروز اینقدر افسر اینجاست؟

راستش نه اینکه امروز یه مقدار اینجا شلوغه. ترسیدیم که تصادف و ترافیک هم بیشتر شه. به خاطر همین افسرها رو بیشتر کردیم. می دونید که من دست تنهام.

شما در روز چه کارهایی می کنید؟

والله کار من توی این خیابون زیاده. از صبح خروس خون تا بوق سگ باید مدام این رو، اون رو جریمه کنم.اگه این قبض جریمه تموم نشه روز ما به آخر نمی رسه.

البت مهمترین کاره من اینه که صبح ساعت 7 تا 8 چراغ سر 16 آذر رو واسه رجال سیاسی سبز کنم. آخه من مسئول چراغ تقاطع انقلاب و 16 آذر هم هستم.

اصلا نمی دونم چه حکمتیه که باید این دو تا خیابون به هم بخورن. من به شهرداری نامه فرستادم، گفتم در راستای کارهای فرهنگی ای که می کنه یه پل هوایی بزنن روی انقلاب که 16 آذر با انقلاب تقاطعی نداشته باشه. می دونی چقدر حسن داره.

یکی اینکه صبحها آقای خاتمی از 16 آذر بدون توقف و دردسر می ره طرف پایین مایینها. البت الآن هم با همت و تدبیر ما راحت رد می شه. ولی در صورت وجود پل هوایی این بنده خدا هم آسه می ره آسه می آد که گربه شاخش نزنه. دیگه لازم هم نیست واسه استرسهایی که اینجا بهش وارد می شه هی بره لِکچر بده.

واقعا نکته جالبی بود، کار شما خیلی سختر از اونیکه که ما فکر می کردیم. با این حساب شاهرگ سیاسی مملکت دست شماست؟

دقیقا، توی این خیابون از تخم مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شه.

از انقلاب که می آی بالا به سمت بلوار. چند تا کتاب فروشی. اینورش دانشگاه چند منظوره تهران.

باشگاه دانشپژوهان جوان که ما نفهمیدیم چی کار می کنن اون تو. دختر و پسر تنها می رن اون تو بعد دو سه نفری می آن بیرون. تا حالا هم من ندیدم که دستشون یه توپی، راکتی چیزی باشه. آخه چطور باشگاهیه اینجا؟

البت گفتن یه گوشه اش رو می خوان دفتر ازدواج بذارن. بیمارستان هم که کنارشه. واسه آزمایشات لازم. بالاتر از اون هم که خوابگاه خواهراس. بالاخره، می بینید که گل راضی بلبل راضی لعنت به اون ناراضی. راستی ارگان 20 میلیون نفری هم بین خوابگاه و باشگاه هستش که از تنِشها جلوگیری کنه.

سر جمع 16 آذر خیلی شلوغه. حساب کنید فقط 20 میلیون نفر تو یه جاش جمع شدن. خُب چپ می کنه این خیابون دیگه. ظرفیت اینقدر جمعیت رو نداره. اون سرش هم که نرسیده به بلوار، ساندویچی آیداست. واسه سور و سات عروسی مدرن.

من توی صحبتهای شما یه نکته ای رو نفهمیدم. منظورتون از دانشگاه چند منظوره چیه؟ مثل دانشگاه آزاد می مونه؟

نه، نگاه کنید. این مکان که در کنار خیابون 16 آذر ساخته شده( آخه می گن رضا شاه اول خیابون رو ساخت بعد دانشگاه رو) فقط یه دانشگاه ساده نیست. مثلا روزهای جمعه نماز جمعه توش می خونن. هر روز برای اینکه جماعت خسته نشن و میانبر بزنن، از توش رد می شن. معروفه به گذر دانشگاه یا گذر مصلا. این هم از خدمات شهرداریه. اول 16 آذر و خیابون قدس رو ساختند. بعد این گذر رو. بعدش دیدن حیف اطراف این گذر کار فرهنگی نشه. به خاطر همین چند تا دانشکده ساختن دور و ورش که البت بعد یه مدت شد دانشگاه و مصلای تهران. یکی دیگه از استفاده هاش برای تجمع بود. فضای به این خوبی و سرسبزی جون می ده برای هر گونه تجمعی. البته اون روزها پیک کاری ماست. آخه نمی دونم چی می شه که، تو دانشگاه تجمعه، ولی توی 16 آذر ترافیک و تصادف بیشتر می شه.

حالا فهمیدم، گویا امروز هم تجمعه. نظرتون چیه در مورد این تجمعات؟

بد نیست، فقط وقتش رو بیشتر کنند و اینقدر طولش بدن تا جماعت خودشون خسته بشن و برن. ولی در مجموع وقت تلف کردنه. اگر زرنگند بیایند صبح تا شب وایستن به جای من و چراغ سبز کنند تا بفهمند زندگی یعنی چی.

البته دانشجو ها هم تقریبا کار مشابه شما رو برای رجال انجام می دن. ولی با سر و صدا.

شاید، ولی ما هم دانشجو بودیم. حالا دانشگاه آزاد بودیم. دیگه توفیری نمی کنه. همه جا دارن پول می گیرن دیگه. ما هم ناقص عقل بودیم. نشریه می زدیم. داد و بیداد می کردیم. ولی وقتی رفتیم سربازی فهمیدیم زندگی واقعی یعنی چی؟ آدم شدیم. نشون به اون نشون که اونجا کاری نکردیم.

خُب اگر کاری می کردید کاریتون می کردند.

نه، مگه ما کاریتون می کنیم. فقط جریمه می کنیم.

درسته، حالا برای آخرین نکته، چه پیامی برای دانشجوها دارید؟

من پیامی برای دانشجو ها ندارم. ولی می خوام از این موتور سوارهایی که امروز مدام اینجا ها بالا و پایین می روند تشکر کنم. چون همشون کلاه کاسکتهاشان را گذاشته اند. و من خوشحالم که فرهنگ کلاه گذاشتن در جامعه ما دارد باب می شود. در آخر هم می گویم که ما افسران راهنمایی و رانندگی نگران جان شما هستیم پس بهتر است که تند نرانید وگرنه جریمه می شوید. خداحافظ.

 

 

این هم از مصاحبه ما با افسر 16 آذر. دیدید که می توان مطلبی که سیاسی نباشد هم نوشت. این روز رو به همه تبریک می گویم.

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

پریناز

 

«پریناز»

 

 هر وقت می گویند پریناز بدنم کهیر می زند. پاهایم در کفشهایم ذق ذق می کنند و پشتم به خارش می افتد. انگار هزاران سوزن می خواهد از پشتم بیرون بزند. باید کفشهایم را به سرعت در بیاورم. حتی جورابهایم را. وگرنه امانم را می برد. این عادت را از سوم ابتدایی به یادگار دارم. آن هنگام که می خواستیم اسم کوچک خانم ناظم را بفهمیم. اصغر ایستاده بود دم در دفتر و راهرو را می پایید. خانم ناظم رفته بود خلا. البته آن موقع می گقتیم دستشویی. محترمانه تر است. به پسرم هم یاد داده ام بگوید دستشویی نه خلا. من و حسین هم پرونده های معلم ها را زیر و رو می کردیم. زنگ ورزشمان بود. مدیر مدرسه یک هقته ای رفته بود مرخصی. در دفتر فقط ناظم می نشست. وقتی هم که بیکار می شد بافتنی اش را از کشوی میزش در می آورد و همانطور که لا معلمها یا شاگردها صحبت می کرد می بافت. حسین رفت کنار میز ناظم تا آنجا را بگردد. بالاخره پیدایش کردم. پرونده پریناز جمشیدی. نامش پریناز بود. کلی خوشحال شدم. برگشتم که به اصغر و حسین هم بگویم. پریناز خانم تمام قد ایستاده بود در چهارچوب در. البته پریناز اسم قشنگی است ولی تنها اسمی است که به آن حساسیت دارم. زل زده بود در چشمانم. کمی جلوتر آمد. اصغر فرار کرده بود. نامرد ندا هم نداد. پخی، چخی، چیزی. چیزی که شاید می توانست مرا از این خارش  چند ده ساله نجات دهد. صم و بکم، طوری که به کسی هم برنخورد فرار کرده بود. به من هم برنخورد. ولی زندکی ام را تباه کرد. حسین بچه زرنگی بود. فکرش هم خوب کار می کرد. معدلش بیست بود. معدل من هم بیست بود ولی بیست او با بیست من زمین تا آسمان فرق داشت.درس نمی خواند ولی بیست می گرفت. من بدبخت شبهای امتحان خودم را جر می دادم تا بیست بگیرم و می گرفتم. بچه شری هم بود. چشمهای جمشیدی سرخ شده بود. کارد می زدی خونش در نمی آمد. حسین از پشت میز بیرون آمد. توپ پلاستیکی ای در دستش بود. تمام قد که ایستاد گفت: «خانم اجازه، می تونیم بریم»

جمشیدی که تازه متوجه او شده بود. پرسید:«کجا؟»

حسین توپ را کمی بالا و پایین کرد و گفت:«خانم توپمون پاره شده بود، اومده بودیم یه توپ ور داریم.»

وقتی می گویم بچه زرنگی است به خاطر همین است. جمشیدی با سر اشاره کرد که برو. همانطور که عقب عقب می رفت به من لبخندی زد و گفت:«خانم بهشون گفتیم این کارها آخر و عاقبت نداره. به گوششون نرفت.»

این را گفت و رفت. آتش به جان من انداخت و رفت. آتش کینه ای که تا 9 سال بعد هم فروکش نکرد. تا آن هنگام که قرار بود انتخاب رشته کنیم. کاری برایش پیش آمد. منی خواست به خواستگاری برادرش برود. برگه انتخاب رشته اش را داد به من تا ببرم تحویل دهم. رتبه اش خوب شده بود. در تهران قبول می شد. یاد 9 سال قبل اقتادم. نامردی که او در حق من کرده بود هیچ بنی بشری نکرده بود. نامردی او و اصغر برایم یک عمر درد سر تراشید. دیگر به نام پریناز حساسیت داشتم. بعد از آن ماجرا با هیچ کس رفاقت صمیمانه ای نداشتم. از ترس آنکه باز ماجرایی در همان وسعت برایم پیش بیاید. دیگر نمی خواستم به نامهای دیگری مثل زهرا و رویا، محبوبه و هزاران نام دیگر حساس شوم. اولین رشته ای را که انتخاب کرده بود به عمران یزد تبدیل کردم. نامردی بزرگی بود. می دانم. ولی این بی انصافی در این سن و سال به همان اندازه عظیم بود که 9 سال قبل در دفتر مدرسه زاگرس جلوی خانم پریناز جمشیدی. من مانده بودم با پرونده پریناز جمشیدی که در دستم بود.

گفت:«با پرونده من چه کار داشتی؟»

من به اندازه حسین زرنگ نبودم. هر چه خواستم دلیل خوبی بتراشم به ذهنم نرسید.

گفتم:«خانم می خواستیم گچ ورداریم، پیدا نکردیم»

پرونده را از دستم کشید. مرا کناری زد و پرونده را در جایش قرار داد. سه گره اش را در هم کشید. کمی عقب رفتم.

گفت:«دنبال گچ تو پرونده من؟»

دیدم اگر واقعیت را بگویم بهتر است. مادر بزرگ مادرم همیشه می گفت:«اگه صادق باشید همه چیز درست می شود.»

گفتم:«خانم می خواستیم ببینیم اسم کوچیکتون چیه؟»

گفت:«خُب، می اومدی از خودم می پرسیدی.»

خوشحال شدم. احساس کردم نرم شده است. دعا کردم به جان مادر بزرگ مادرم. الحق به موقع دادرسم شده بود.

گفتم:«جدی خانم. می گفتید اونموقع؟»

بلند فریاد زد. چنان که زبان کوچکش را دیدم که در سیاهی حلقش داشت می لرزید. آدم را یاد تونل کندوان می انداخت. هر وقت که از تونل رد می شدیم وقتی که می خواستیم شمال برویم، سرم را بیرون می بردم و عربده می کشیدم. بلند داد می زدم و سوت می کشیدم. وقتی به خود آمدم، دیدم جلوی روی خانم ناظم دارم فریاد می کشم. همان شد که آنروز نگذاشت کلاس بروم. تنبیه ام کرد. یک ساعت روی پای چپم ایستادم و ساعت بعد را روی پای راستم. بعد از آن تا یک ماه پاهایم ذق ذق می کرد. یک ساعت اول را که روی پای چپم بودم خوشحال بودم که حداقل راستش را گفتم تا از گناهم کم شود. به خودم می بالیدم و باز دعا به جان مادر بزرگ مادرم می کردم. ولی بعد از یک ساعت فهمیدم که چه حماقتی کرده ام. وقتی روی پای راستم بودم فکرم باز تر شده بود. انگار در آنی بزرگ شدم. همه اش به خودم ناسزا می گفتم و در ذهنم آنطور که به کسی برنخورد و طوری که خودم فکر نکنم که کار زشتی کرده ام به مادر بزرگ مادرم فحش می دادم. نه از آن فحش های بد. در حد نامرد و بد و پیر زن. همین شد که وقتی رفتم خانه فهمیدم مادر بزرگ مادرم مرده است. تا آن هنگام که روی پای چپم بودم زنده بوده است ولی بعد از آن مرده است. این را کسی نفهمید. ولی من که می دانستم. همیشه پریناز را مقصر می دانم. وقتی رسیدم خانه پاهایم را گذاشتم داخل حوض. گز گز می کرد.به زور خودم را به خانه رساندم. آب حوض ولرم بود. مادر بزرگ مادرم را بسیار دوست داشتم. فردای آنروز بود که در و دیوار کوچه ها پر شد با آگهی فاطمه ملوکی. اسم مادر بزرگ مادرم بود. هر کدام را که می دیدم یاد پریناز می افتادم و پایم گزگز می کرد. چند باری در کوچه افتادم زمین. حتی سر قبر موقع تشییع جنازه.

همه به سر و رویم دست می کشیدند و می گفتند:«خدا صبرت دهد. بیچاره بچه چه دردی می کشه.»

راست می گفتند. صبر می خواست این ذق ذق پا. آن روز، روز نحسی بود. تمام زندگی ام را تحت الشعاع قرار داد. چه کسی فکر می کرد کار به اینجا بکشد. از آنروز به بعد تعداد دخترانی که نامشان پریناز باشد و پایشان به زندگی من باز شود، زیاد شد. سالگرد مادربزرگ مادرم بود که دختر چهارم خاله ام به دنیا آمد. واقعا که این دختر نحس است. آخر کدان نتیجه ای بلند می شود و روز رحلت مادر بزرگ مادرش در تشت می افتد. بیشتر از همه دلم برای شوهر خاله ام می سوخت. یک عمر بعد از هر دختر به امید پسر بچه ای می کاشت در دل زنش و باز دختر می شد. اسم سه خواهر اول به ترتیب ساناز و مهناز و الناز بود. خُب چاره ای نبود. لابد اسم خواهر سوم باید پریناز می شد که شد. همه اینها جمع شد تا این دختر بشود آینه دق ما. هر وقت می رفتیم خانه خاله ام از اول جورابهایم را در می آوردم و تا آن هنگام که می خواستیم برویم شکنجه را تحمل می کردم.

همه اینها به یک طرف. مشکل اصلی ام آن بود که نام زنم هم پریناز شد. لعنت به دلی که بی موقع عاشق شود. 9 سال بعد از آن ماجرای شوم وارد دانشگاه شدیم. من در تهران و بنده خدا حسین عمران یزد. البته بعد ها حسین از آنکه به اشتباه برگه را پر کرده بود راضی بود. بیچاره فکر می کرد خودش اشتباه کرده است. فکر نمی کرد ماجرای 9 سال قبل بتواند کسی را به چنان رذالتی بکشاند. ولی توانست. حسین هنوز هم در یزد زندگی می کند. یک دختر و یک پسر هم دارد. از اول هم زرنگ بود. چون نه اسم زنش پریناز است و نه اسم دخترش. واقعا حسودی ام می شود به او.یک سال از دانشگاه نگذشته بود که شدم رییس گروه محیط زیست دانشگاه. هر هفته سه شنبه ها ساعت 3:30 جلسه داشتیم. همه همدیگر را به فامیل می شناختیم. در اولین جلسه که به ریاست من برگزار شد قرار بر این شد که بچه ها خود را کامل معرفی کنند. همین شد که باز روزهای فلاکت برا من شروع شد. از خانم رسولی از اول خوشم می آمد. هم رشته ایم بود. می خواستم فردای روز جلسه از او خواستگاری کنم. ولی جلسه این قضیه را یکسال عقب انداخت. وقتی خودش را معرفی کرد خرد شدم. به هم ریختم.

خیلی راحت گفت:«من پریناز رسولی نژاد هستم. اهل تهران.»

و پاهایم خیلی راحت به گزگز افتاد. عذر خواهی کردم و از جلسه بیرون رفتم. سریع رفتم دستشویی و پاهایم را گذاشتم روی کفشم. جورابهایم را در آوردم و نفس عمیقی کشیدم. البته نفر قبلی گویا مستفیض کرده بود فضای آنجا را. به هر حال بوی آن خیلی بهتر از درد پا است. تعادل نداشتم. چند بار کم بود بیافتم در کاسه. نمی توانستم پایم را بگذارم زمین. نه به خاطر آنکه کثیف باشد. زیاد به اینطور مسائل حساس نبودم بجز نام پریناز.

آخر مادر بزرگ مادرم همیشه می گفت:«هرکس پابرهنه برود خلا دیوانه می شود.»

پسر همسایمان هم دیوانه بود. می گفتند پا برهنه رفته است خلا. خوب نبود وسط جلسه دیوانه می شدم. بقیه چه می گفتند. رییس گروه محیط زیست شیرین عقل شده است. وقتی برگشتم جلسه همه با هم صمیمی شده بودندو همدیگر را با اسم کوچک صدا می کردند. بد بخت شدم. یادم آمد که سالگرد فوت مادر بزرگ مادرم نزدیک است. در این ایام روزهای سیاه من شروع می شد. این ماجرا هم از همان جا آب می خورد. کفشهایم را زیر میز در آوردم و جورابهایم را بیرون کشیدم. و تا آخر جلسه پاهایم ذق ذق کردند و پشتم خارید و بدنم کهیر زد. همه فکر کردند که خجالت کشیده ام که لپ هایم گل انداخته است و نمی فهمیدند که کل بدنم گل انداخته است. از هفته بعد سه شنبه ها هم به بخت سیاه من اضافه شد. هر چه می گفتم همدیگر را با اسم کوچک صدا نکنید. می گفتند:«آخونبازی در نیار» فکر می کردند حزب اللهی ام . جلوی من موهایشان را می گذاشتند زیر مقنعه و با هم پاستوریزه صحبت می کردند. یک سال گذشت. بالاخره او را راضی کردم که من حزب اللهی نیستم. و بیشتر خودم را راضی کردم که باید با یک پریناز مادام العمر زندگی کنم. بالاخره ازدواج کردیم. قرار گذاشتیم که من او را فاطمه صدا کنم. از اول این اسم را دوست داشتم. آخر نام مادر بزرگ مادرم بود. کلی سگ دو زدم تا در شناسنامه هم عوض کنم ولی نشد. روز عقدمان هم روز سیاهی شد برای من. همه این روز خوشحالند و من بدبخت. می خواستم با دو دستم عاقد را خفه کنم هم او را و هم دختر خاله ام. گویا قبل از مراسم باهم نقشه مرگ مرا کشیده بودن.

عاقد مدام می گفت:«پریناز رسولی نژاد وکیلم.»

و آن دختر خاله ما می گفت:« رفته گل بچینه، گلاب بیاره»

همین شد که عاقد سه بار نام پریناز را به زبان آورد و باز من کهیر زدم. در آن شرایط هم که نمی شد جورابها را درآورد.

همه گفتند:«داماد خجالتیه.»

ولی هیچ کس نبود بفهمد که پشتم دارد می سوزد و پاهایم دارند ذق ذق می کنند.بالاخره بله را گفت. اگر مهناز چهار باره چیزی می گفت. نمی دانم. چیزی مثل « عروس رفته گلدون بباره» و از اینطور چیزها. همانجا دارش می زدم.

بعد از آن شب دیگر دوران روشن زندگی من شروع شد. پرینازها کمتر می شدند. پریناز دختر خاله ام شوهر کرد ورفت مشهد. شوهر با شعوری هم گیرش آمد. همه جا او را خانوم صدا می زد و من هم او را دختر خاله. پریناز را هم که همه فاطمه می گفتند. دو سال بعد رضا پسرم به دنیا آمد. همه چیز خوب و خوش بود تا رضا رفت سوم دبستان. جلوی تلویزیون نشسته بودم و اخبار نگاه می کردم. اخبار داشت یکی از شهر های هند را نشان می داد که ملخها ریخته بودند داخل آن. در و دیوار ملخ بود. شهر تاریک شده بود. ملخها روی چراغها را پوشانده بودند.

رضا وارد اتاق شد و خوشحال گفت:« بابا نگاه کن یه چیز جالب»

اشاره کردم که ساکت. آستینم را کشید. رویم را با دست برگرداند.

گفت:«نگاه کن بابا. اسم واقعیه مامان، پرینازه»

پشتم سوخت. رضا ایستاده بود با شناسنامه فاطمه. لبخندی زدم.

بیچاره رضا گفت:«بابا چرا قرمز شدی؟ ... تو هم نمی دونستی؟»

ترسیده بود بیچاره. می خواستم تراژدی جدیدی مثل رستم و سهراب بیافرینم. مطمئنا اگر چاقویی دم دستم بود من هم ملحق می شدم به هزاران پدر پسر کشی که در تاریخ ثبت شده اند. ولی اینبار تمامی اعصار تاریخ حق را به من می دادند.

رضا انگشتش را گذاشته بود روی اسم پریناز و مدام می گفت:«اسم مامان،پرینازه.»

تکیه زدم به مبل و گوشهاتیم را گرفتم. هوا داشت تاریک می شد. گویا ملخ ها از هند به طرف تهران می آمدند. ریختند داخل تهران و همه جا را گرفتند. روی چراغها را هم. و دیگر هیچ ندیدم.

 

*******

 

همه اینها را به تو می گویم که اگر بزرگ شدی تو از این خبطها نکنی. مطمئن باش با این تفاسیری که برایت گفتم اگر روزی یا روزگاری نام پریناز را به زبان بیاوری. بدان آن روز، روز آخر زندگی توست. اگر می خواهی در آینده چنین کاری بکنی الآن بگو که دیگر خرج و مخارج اضافی برایت نکنم. هم اکنون زنده بگورت می کنم تا دیگر نشوی سوهان روح من. حتما در دوران جاهلیت عربها برای اینطور مسائلی دخترانشان را زنده به گور می کردند وگرنه که کرم نداشتند.

 

*******

 

پرستار وارد می شود. پارچ آبی در دستدارد. نزدیک گلدانهای کنار پنجره می شود.

می گوید:«خوب پدر و دختر با هم خلوت کردید.»

می گویم:« داشتم واسش از مشکلات زندکگی می گفتم. اگه از روز اول به هر بچه ای اینارو بگن فکر کنم زندگی بهتر شه.»

آب می ریزد داخل گلدانها و دستی می کشد به برگ آنها.

می گوید:«بچه دو روزه چه می فهمه این چیزها رو؟»

می گویم:«می گن با گل صحبت کنید. واسش موزیک بذارید. رشدش زیاد می شه. بنی بشر که جای خود داره.دارم باهاش اتمام حجت می کنم.»

می گوید:«خانمتون کجاان؟»

می گویم:«فاطمه رفته خلا. ببخشید دستشویی.»

می خندد. پارچ را می گذارد روی میز کنار تخت. لپ دخترک را می کشد و می گوید:«راستی اسمش رو چی می خواین بذارید؟»

دخترک می خندد. خنده اش شیرین است.

می گویم:«هنوز فکر نکردم. اسم رضا رو هم فاطمه گذاشت. هر چی اون بگه.»

دوباره پارچ بر می دارد.

می گوید:«خیلی نازه. اصلا اسمش رو بذارین پریناز. البته نظرم رو گفتم.»

کفشهایم را در می آورم و جورابهایم را بیرون می کشم. پرستار از اتاق بیرون می رود. پشتم می خارد. رو می کنم به دخترک و می گویم:«انگار باید زنده بگورت کنم.»

دخترک می خندد. فاطمه می آید داخل اتاق. من هم خنده ام گرفته است.

فاطمه می گوید:«چی می گید پدر و دختر به هم.»

می گویم:«داشتم اتمام حجت می کردم.»

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

زن او ،منم 1

 

«زن او ،منم» 1

مادرش آمد و ظرف میوه را گذاشت روی میز جلوی ما.

مادرم گفت:«چرا زحمت کشیدید؟ اومده بودیم یه سر بزنیم بریم.»

مادرش گفت:«چه زحمتی؟ شما رحمتید. اتفاقا من هم تنها بودم حوصله ام سر رفته بود.»

مادرم گفن:«مگه آقا رضا نیستند؟»

چقدر من از اسم رضا خوشم می آید. دست خودم نیست از بچگی از این اسم خوشم میآمد. اگر اسم او رضا نبود مطمئنا اسم برادرم را رضا می گذاشتیم. حرم اما رضا را هم خیلی دوست دارم.

مادرش گفت:«صبحها خونه نیست. حول و حوش ظهر می آد. از اون موقع که ملیحه شوهر کرده ، رفته خونه سوت و کور شده. رضا که سرش به کار خودشه. صبح می ره شب می آد. رفتن اومدنش حساب کتاب نداره»

همیشه هم همینطور بود. هر وقت خانه شان می رفتیم نبود. همیشه بعد از ما به خانه می آمد. انگار که خودش هم مهمان باشد. می آید می نشیند کنار پدرم و با او خوش و بش می کند. به پدرش حاج آقا می گوید و به پدرم حاجی. پدرم او را خیلی دوست دارد. هیچ وقت با او مثل بچه ها صحبت نمی کند. با او مانند هم سنهای خودش برخورد می کند و حق هم دارد. چون همیشه خدا رضا بزرگتر از سنش برخورد می کند. من هم همینش را دوست دارم.

مادرش گفت:«اگه این پسره هم ازدواج کنه بره دیگه هیچی»

مادرم گفت:«بالاخره که باید زنش بدید.»

مادرش گفت«اتفاقا خیلی وقته تو فکرشم. خودش که دیدید چطور در مورد زن گرفتن صحبت می کنه.»

مادرم گفت:«اون که از خداشه. از آن بترس که سر به زیر دارد.»

چه خودش باشد چه نباشد تمام صحبتها به ازدواج او ختم می شود. اعصابم را خورد می کند. وقتی می نشیند بی برو برگرد بحث را می کشد به زن گرفتن.

می گوید:«خُب کی قراره ما رو زن بدید؟» یا

می گوید:«بابا ما رو زن بدید خلاص شیم از این یکنواختی.» یا

می گوید:«اگه زنم ندید شب و روز می خوابم جلوی حموم نمی ذارم کسی بره حموم ها!»

و همه خنده شان می گیرد جز من که باید به زور لبخندی بزنم تا نفهمند که دارم حرص می خورم. پدرم هم شوخی هایش را دوست دارد. اگر خودش بحث ازدواج را پیش نکشد پدرم یادش می اندازد.

می گوید:«خُب رضا جون از زنت چه خبر؟»

جواب می دهد:«والله اقدس رو که خودتون خوب می شناسید زن خوبیه. سر به راه. تا حالا که اذیت نکرده. ایشالله بعدشم خیره. تا حالا چیزی ازم نخواسته که شرمنده اش شم.»

جدی هم می گوید. اگر کسی در جمع باشد که او را نشناسد.

حتما می پرسد:«خُب چرا اقدس خانوم رو نیاوردید.» و مسلما همه پقی زیر خنده خواهند زد و او باز هم جدی خواهد گفت:«اگه اقدس رو بیارم باید سکینه و مرضیه رو هم بیارم. اونوقت همدیگه رو که ببینن دعواشون می شه. زن چشم دیدن هووش رو نداره. شما که بهتر می دونید.»

و باز همه ریسه خواهند رفت و من بیشتر حرص خواهم خورد. سکینه و مرضیه را نمی دانم که هستند. ولس از آن موقع که از زن گرفتن صحبت می کند، ار اقدس هم گفته است. می گویند دوست دختر ساختگی اش است و خدا کند که باشد وگرنه هرجا که باشد پیدایش می کنم و حلق آویزش می کنم. راست می گوید که زن چشم دیدن هووش رو نداره. کاش به جای اقدس یکبار می گفت زهرا. شاید دیگر دلم نمی سوخت. شاید دیگر اصلا به او فکر هم نمی کردم. ولی دارد دیوانه ام می کند. حتما به عمد این بحثها را به میان می کشد. با آنکه می بیند من نشسته ام آنجا. شاید هم نبیند و حتما هم نمی بیند. چون هیچ وقت به دختر ها نگاه نمی کند مگر آنکه با آنها صحبت کند. ما هم که تا حالا زیاد با هم صحبت نکرده ایم. مگر سلام و علیک و یکباری که به من حسابان درس داد. مدام مسئله ها را حل می کرد و راه حل را بریام توضیح می داد. همانطور که با ملیحه صحبت می کرد با من صحبت می کرد و همانطور نگاهم می کرد. همیشه می گفت:«زهرا خانوم شما هم برای من مثل ملیحه می مونید.» و این جلز و ولزم را در می آورد.او مرا به نگاه خواهری نگاه می کرد و این دیوانه ام می کرد. منی که یک عمر او را به دید شوهرم نگاه کرده بودم و حالا این صحبت. می خواستم با همان دو دستم خفه اش کنم تا هم خودم راحت شوم وهم او را راحت کنم.

مادرش گفت:«دختر اختر خانوم چطوره واسش؟»

مادرم گفت:«اتفاقا دختر نجیب و محجبه ایه؟»

الهام دختر اختر خانوم؟ کم بود از کوره در بروم. آن دختره ایکبیری رو می خوان واسه. پسرشون بگیرن. واقعا که؟ اگر قرار بود من دنبال یه دختر واسش بگردم بهترین دختر روی زمین رو واسش پیدا می کردم. اگر به نجابت است که برایش یک اسب بگیرند. تازه بار هم می تواند بکشد. می خواهند مرا کفری کنند می دانم. نشسته اند جلوی من، زن آینده او، در مورد زن گرفتنش صحبت می کنند. واقعا که رقت آوره. افتضاحه.

اگر فقط معیارهاشان همین است پس چرا از من خاستگاریب نمی کنند. آن از مادرش و این هم از مادرم. به جای آنکه هوای مرا داشته باشد با دستان خود گور دخترش را می کند. عصر جاهلیت شده است که دختران را زنده به گور می کنند. ونه در سن نوزادی بلکه هنگامی که دختر شکوفه کرده است و می خواهد خانه بخت برود.

صدای زنگ در به صدا در می آید. حتما خودش است. من باید در را باز کنم چون او شوهرم است. ولی مادرش بلند می شود و من میخکوب می شوم در جایم. وارد خانه می شود. به من و مادرم سلام می کند. خسته است. از چشمانش مشخص است. ما هم سلام می کنیم.

می گوید:«الآن خدمت می رسم.» و می رود. می رود داخل اتاقش. باید به او خسته نباشید می گفتم. باید کیفش را از دستش بگیرم. برایش شربت ببرم. و همه اینها داشت عذابم می داد که می دانم چه باید بکنم و نمی توانستم. سر و صورتش را آب زده است و حال می نشیند روبروی ما. دوباره حال و احوال می کند. هنوز ریشهایش خیس اند. دستی به ریشهایش می کشید تا خشک شود. همیشه خدا از ریشهایش خوشم می آمد.ریشهای بلند را دوست دارم. نمی دانم چون ریشش بلند است او را دوست دارم یا چون او را دوست دارم از ریش بلند خوشم می آید. مادرش برایش شربت می آورد. سرم را پایین می اندازم. از رویش شرمنده ام. من باید برایش شربت می آوردم. نکند بگویند چه عروس بی عرضه ای؟ ولی من می دانم که او به این چیزها اهمیتی نمی دهد. او مرا به خاطر خودم دوست دارد. می دانم که در زتدگی از من چیز زیادی نخواهد خواست همینطور که تا حال نخواسته است. ولی هر چه بخواهد همان را می کنم حتی اگر بگوید بمیر همینطور که تا حال کرده ام. گفت درست را خوب بخوان. و خوب خواندم. رتبه ام در کنکور زیر صد شد. و این را بخاطر او انجام دادم. چون او هرچه بخواهد همان است و باید بشود و گرنه من چطور زن وفاداری خواهم بود؟ حتما او هم مرا دوست دارد. نمی دانم. ولی بزرگی می گفت اگر کسی را از صمیم قلب دوست داشته باشی حتما او هم تو را دوست دارد. نمی دانم. ولی حتما او هم مرا دوست دارد. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. …….

(ادامه دارد)

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

کربلا

 

باسم الله القاصم الجبارین

بار دگر یزیدیان کربلا را محاصره کرده اند و بر خیمه حسینیان می تازند. خیمه ها دارند می سوزند و بار دگر ندای هل من ناصر حسین به گوش می رسد. چه باید کرد؟ باید بایستیم و بنگریم آنچه بر کربلا می گذرد را؟ آیا دوباره تاریخ تکرار شده است؟ ما جزو توابین خواهیم بود یا باز در قیامی همچون مختار شرکت خواهیم کرد؟ کیست که اکنون به فریاد حسین برسد؟ گویا جوابی نداریم برای این سوالها. نه در جنگ هشت ساله بوده ایم که بگوییم ما جنگهامان را کرده ایم و شمشیرهامان را مدتهاست بر دیوار آویخته ایم و نه همت آن را داریم که شمشیرهامان را حمایل کنیم و به نبرد یزیدیان برویم. چگونه جواب یاران حسین و فرزندانش را بدهیم؟ چگونه بار دگر از باب الحوایج حاجتی طلب کنیم؟

خدا یا این یزیدیان را به خاک سیاه بنشان و توفیق حریت را به ما عطا کن.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

گمشده

«گمشده»

 

این یک داستان نیست.

خودش اینطور می گفت:

سالها پیش آن هنگام که خرد سال تر بودیم. آن هنگام که می نشستیم کنار جوی آب و بساط بازیمان را پهن می کردیم. ماشینهامان را و عروسکهامان را که یا دست نداشتند یا سر می ریختیم روی زیر انداز رنگ و رو رفته یمان. آن هنگام که از تمام دنیا فقط خانه را می شناختیم و فقط کوچه را. و از تمام انسانهای روی زمین فقط پدر و مادر و دوستانمان را دریافته بودیم. یک چیز بود که هیچ وقت از ما دور نبود. هر روز با ما از خواب بلند می شد. صبحانه می خورد. با هم می رفتیم می نشستیم کنار بساط بازی. هم بازیمان بود. تنها دوست و هم بازی که هرگز با هم دعوایی نداشتیم. هر جا می رفتیم با هم بودیم. دست در دست هم. اگر با دوستان دعوامان می شد او بود که آشتیمان می داد. با همان لبخند همیشگی که دو گودی می انداخت روی گونه هایش. و چقدر با هم اخت بودیم. درد و دلهای کودکانه را می بردیم پیشش و تنها دلگرمی تنهاییهامان او بود و نه هیچکس دیگری.

و باز خودش اینطور ادامه می داد:

و سالها گذشت. او هم با ما بزرگتر شد. آنقدر قد کشید و بزرگ شد که دیگر شرممان می شد او را وارد بازیهامان کنیم. ما هم کمتر بازی می کردیم. او شده بود سرپرستمان. پدرمان، مادرمان. می ایستاد آن طرفتر. و نگاه می کرد به کارهایی که می کردیم. نظر می داد و راهنماییمان می کرد. گاهی با یک نگاه می فهماند که باید چه کنیم. باز هر جا که می رفتیم او بود. هر سو که سر می چرخاندیم، ایستاده بود با همان لبخند سابق. تنها کسی بود که اگر تَشَرِمان می زد و یا داد می زد سرمان به دل نمی گرفتیم. می دانستیم دوستمان دارد چون دوستش داشتیم. و او مدام بزرگتر می شد. آنقدر که دیگر خودش را نمی دیدیم و فقط رنگ و بویش بود که ما را به یادش می انداخت. خاطراتش و حضورش که می دانستیم هست. هنوز با ماست و خواهد بود. هیچوقت روزی را بدون او تصور نمی کردیم. آیا دنیایی می مانَد اگر روزی از خواب بلند شویم و دیگر او را با سرانگشتانمان لمس نکنیم و ریه هامان را با شمیم او پر نکنیم. اصلا قابل تصور نبود چنین روزی برایمان. در دبیرستان هر کلاسی که می نشستیم سخن از او بود و چه خوب می شناختیمش. هر که از او صحبتی می کرد انگار صفحات خاطرات کودکی تا حالمان را پیش رویمان ورق می زد. باز دلمان که می گرفت می نشستیم روبریش و عقده هامان را باز می کرد. اشک می ریختیم. طالبش بودیم. می خواستیم بیاید دوباره کنارمان بنشیند و دوباره دستی بکشد به سرمان.

خودش را در جایی که نشسته بود کمی جا به جا کرد و گلویی با آب تازه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود. و باز خودش این را گفت:

و آن روزها گذشت. به سرعت برق و باد. آن چنان که کلاه هامان را که باد برده بود نتوانستیم دوباره بیابیم. و بالاخره آنروزها را که به کابوسهای کودکانه یمان هم نمی آمد در بیداری دیدیم. نمی دانم چه شد او را گم کردیم. آنچنان کوچک نبود که وقتی از دستانمان بیافتاد نتوانیم پیدایش کنیم. نمی دانم چه شده بود. شاید آنقدر بزرگ شده بود که دیگر حتی در مخیله یمان هم نمی گنجید. دیگر نمی توانستیم لمسش کنیم. بویی به مشاممان نمی رسید. نمی دانم چرا؟ شاید او دیگر نبود و شاید دیگر بویی نبود که بپیچد در ریه هایمان. ولی نه اینطور نبود. او بود، با عظمت تر از گذشته و رایحه اش تمام عالم را برداشته بود. ما بودیم که قدرت لامسه یمان به مرور زمان تحلیل رفته بود و بینی هامان را غفلت گرفته بود. اصلا گاهی اوقات یادمان می رفت حضورش را و وجود بی نهایتش را. در همان روز ها گاه گاهی بعضی دوستانمان بودند که هنوز ریه هاشان را به شمیم او خوشبو می ساختند و هر روز با او دست می دادند. و ما ماندیم و تنهاییمان. اینها را فقط برای تو می گویم تا کمی سبکتر شوم. ولی انگار هنوز او مرا دوست دارد که امروز کمی در مورد او برایت گفتم. او مرا دوست دارد چون من او را دوست دارم. می روم بگردم تا ببینم او را کی و کجا گم کرده ام تا شاید پیدایش کنم.

قطره اشکی بر گونه اش لغزید. بلند شد. دستی به شانه ام زد و راه افتاد در جاده ای که مقابلش بود.

و من ماندم با آنچه او گفته بود و تنهایی ام و گمشده ای که باید بیابمش.

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

مرحوم گل آقا

درگذشت گل آقا (کیومرث صابری) را به تمامی دوستان علی الخصوص طنز پردازان و گل آقا دوستان تسلیت می گویم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

گرمکن

 

«گرمکن»

 

او ساعتها می ایستاد کنار ایستگاه اتوبوس و نگاه می کرد به ماشینهایی که از خیابان می گذشتند. هر از گاهی هم زل می زد به عابرین پیاده که یا از خیابان رد می شدند یا در ایستگاه می ایستادند منتظر اتوبوس. وقتی یکی از عابرین را نشان می کرد. می رفت طرفش. می ایستاد روبرویش یا با او همراه می شد.نگاهی می کرد توی صورتش. با همان چشمهای ریز فندقی که وقتی به کسی زل می زد ریزتر هم می شدند. گردنش را کج می کرد و لبخند تلخی می نشست روی لبهایش.

 

***

 

حال امروز مثل هر روز ایستاده است روبروی من با همان نگاه و با همان گردن کج. باز با نگاهش فریاد می زند که از من آدامس بخر و حرفی نمی زند. می داند که از او آدامس خواهم خرید. طبق عادت روزانه.پس لازم نمی بیند چیزی بگوید جز اینکه دندانهایش به هم می خورند. جلوی گرمکنش را نبسته است. آدامسی بر می دارم و پولش را می گذارم در جعبه آدامسها. خم می شوم و می نشینم روبرویش . دوسر زیپ گرمکنش را می گیرم تا ببندمش.

 

***

 

می گوید: «اون زیپ گرمکنم رو خراب کرده»

می گویم: «چرا؟»

-«می گه اگر گرمتون بشه یه گوشه ای می گیرید می خوابید»

-«کی؟»

-«نمی تونم اسمشو بگم.»

-«واسه چی؟»

-«گفته اگه بگید گوشتون رو می برم.»

-«اگه بخوابید مگه چی می شه؟»

-«کمتر کار می کنیم. باید همه آدامس هارو تا شب بفروشم وگرنه از شام خبری نیست که هیچی کلی هم کتک می خوریم.»

دو طرف گرمکنش را با دو دست می گیرد تا شاید کمتر بلرزد.

 

***

 

مردم جمع شده اند پشت ایستگاه اتوبوس کنار باغچه خیابان. جلوتر می روم و چند نفر را کنار می زنم تا ببینم چه شده؟ جلوی همه می رسم. افتاده است در باغچه کنار شمشادهای بلند. گردنش کج شده و صورتش دیگر رنگی ندارد. دو طرف گرمکنش را محکم با یک دست چسبیده است. آنطرفتر کنار دیگر دستش جعبه آدامس هاست که هنوز یک آدامس در آن مانده است.

 

***

 

کاش یک آدامس بیشتر می خریدم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

ابروان۳

«ابروان۳»

 

و بالاخره آمد. بعد از هشت روز آمد و باز نشست آن روبرو کنار پنجره قدی کتابخانه. امروز همه چیز فرق کرده بود. ازآن  موقع که آمد کتابخانه ساکت شد. همه جا سیاه  شد و آفتاب هم غروب کرد. او هم فرق کرده بود. هم می خواستم ببینمش وهم نه. کتاب را باز کردم. بازکردم آن صفحاتی را که او نشسته بود میانشان با همان چارقد مشکی و رو بند سفید رنگش. دیگر آن دو یکی شده بودند. گویا او بود که چارقد بر سر کرده بود. بیشتر نگاه کردم. چشمان مشکی و ابروان پیوسته.

او هم ابروانش پیوسته شده بود مانند تصویر و چقدر زیباتر شده بود. (راستی این را که گفتم یاد سهراب افتادم. اهل کاشانم من. پیشه ام نقاشی است. ...) سرش را گذاشت روی میز و شانه هایش ریز لرزید. تصویر را نگاه کردم. قطره اشکی از آن چشمان سیاه لغزید روی گونه هایش. صفحه تر شد. دیگر هیچ کس در کتابخانه نبود و حتی من. او بود و غمش و صفحات خیس کتاب. سرش را که بلند کرد آفتاب هم طلوع کرد. نور چشمانم را زد و سرم را پایین انداختم. نه برای آنکه نبیندم.

 خدا را دیدم که ایستاده بود پشت پنجره قدی و مرا نگاه می کرد و شاید هر دومان را. شرمم آمد. نمی توانستم نگاهش کنم جز در میان صفحات کتاب. خدا می داند که چقدر خوشحال بودم و چقدر ناراحت. فقط او می داند. دیگر وارد کتابخانه شده بود و نشسته بود کنار من. چقدر آرام شد دلم. و خدا را لمس کردم و چقدر لطیف بود. ابروانش پیوسته شده بود و دیگر جای درنگ نبود.

ولی هنوز صفحه خیس بود و دیوارها همه سیاه بودند. ترسیدم اگر غفلت کنم باز از دستش بدهم. من او را با ابروان پیوسته می خواستم. بلند شد و رفت بیرون. در را که باز کرد باد پیچید در کتابخانه. اینبار سرد بود باد و دیگر همراهش نبودند برگهای سرخ و زرد که با هم سور بگیرند. کتاب را بستم. خدا کند بار دیگر که بازش کردم هنوز ابروانش پیوسته باشد. خدا کندتا آن موقع خشک شده باشند صفحات کتاب. باز بخندد و گونه هایش سرخ شوند. باد هم رفت. نمی دانم از کجا و از کدامین پنجره ولی رفت.

راستی چرا آمده بود اینجا؟ بعد از هشت روز آمد و نشست آن روبرو که چه؟ نکند او هم فکر می کند من نقاشم؟ نکند می آید می نشیند آنجا که من بکشمش؟ نکند بخاطر این ابروانش را پیوسته کرده؟ خدا نکند که اینطور باشد. ای خدا کاش نقاش بودم.

رو کردم به خدا و باز این را گفتم. بلند شد. لبخندی زد و رفت. شاید باد را هم او با خود برد. از همان پنجره قدی کتابخانه. و من ماندم و صفحات خیس کتاب.

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

ابروان۲

«ابروان ۲»

 

و باز دستش را بالا می برد و پایین می آورد و باز می سوزد. نه به اندازه اول بار. بعد از بیست بار شاید عادت کرده است. هم من و هم او و هم پشتم. انگار دو برابر شده ام. باد کرده ام. اما من نه، پشتم. صدای ناله بلند است و من ساکتم و او ایستاده است آنجا روبروی من، ساکت. چون من می خواهم که ساکت باشد. ولی پشتم فریاد می زند.

 این بار نیز می خواستند کف پایم بزنند ولی دیگر جایی برای شلاق نداشت. باز بالا می برد و پایین می آورد و پشتم فریاد می کشد. او ایستاده است با همان روبند سفید و چارقد مشکی. شلاق زوزه می کشد و باز صدای فریاد و بعد سکوت من و او. ولی نه، فقط اینها نیست. صدای دیگری هم می آید. گوشهایم را تیز می کنم و دنبال صدا می روم. صدا، صدای بر هم خوردن پلکهای اوست بعد از زوزه شلاق. چقدر زیبا شد. چقدر این موسیقی به دل می نشیند. زوزه، صدای پلکهای او، فریاد و سکوت من و او. کاش روبندش را بر می داشت تا ببینم آن چشمها را و بیشتر آن ابروان پیوسته را. ببینم آن چه را که برایش شلاق می خورم. اما من نه، پشتم. و روبندش را بر می دارد چون من اینطور می خواهم. اینبار زل می زنم به او ولی کامل نیست هنوز یک چشم و نیمی از ابروان مانده است.

همین را هم دوست دارم بهتر از آن روبند است. راستی گفتم صدای پلکهای او. اشتباه می کردم حالا که روبندش را برداشت دیدم فقط صدای یک پلکش است که می آید. موسیقی را درست می کنم. زوزه، صدای پلک راست او، فریاد پشتم و سکوت من و او. نگذاشتند کاملش کنم. گرفتندم به جرم هیزی و نمی دانستند که من نقاشم. نمی دانستند اگر آن چشمها و ابروان را بکشم خواهم رفت و او را با خود خواهم برد. نه خودش را. فقط چشمها و ابروان را و شاید رویندش را برای روز مبادا. که سرش کنم تا دیگر کسی جز من آنها را نبیند و نتواند بکشد تا به جرم هیزی بگیرندش. دلم می سوزد برای خودم. نه برای خودم بلکه برای پشتم. او چه گناهی کرده است. مرا بزنید که من گناهکارم. چرا پشتم را می زنید. او که کاری نکرده است. لا اقل چشمهایم را بزنید که او هیزی کرده نه پشتم. اینها را فقط او می فهمد که ایستاده کنج دخمه کنار پنجره ای که نیم باز است. باد می وزد داخل دخمه. اول می پیچد در چارقد او و بعد چند برگ خشکیده زرد و سرخ را می اندازد داخل و می رود. از همان پنجره و به همان سرعت که آمده بود. هنوز موسیقی نواخته می شود و چه نوایی دارد آن. ای کاش او می نواخت آن را. کاش او زخمه می کشید بر پشت من. شاید اگر او می زد دیگر پشتم هم فریاد نمی کشید و بی قراری نمی کرد. ولی نه زورش نمی رسید و شاید خسته می شد و من این را نمی خواهم. پس همان جا می ایستد و با همان تک چشمش زل می زند به من که با هر زوزه باز و بسته می شود.

 کاش با نوای موسیقی می رقصید. چارقدش را تاب می داد و به هوا می برد همانطور که باد می برد. و او می رقصد چون من خواستم. می چرخد و چارقدش را تاب می دهد. باد هم می آید از همان پنجره. و برگها هم با ما سور می گیرند و من می خندم اما بی صدا. نمی خواهم این نوا را برهم بزنم. حتی برگها هم بی صدا می چرخند و باد هم. او هنوز می چرخد و هر دور به من چشمکی می زند. نمی دانم چون یک چشم دارد اینطور به نظر می آید یا می خواهد صدای پلکش بعد از زوزه قطع نشود. چه سوری شد در این دخمه. زوزه، فریاد پشتم، صدای پلک او و سکوت من، او، باد و برگها. کاش چشم دیگرش را هم می کشیدم تا موسیقیمان و عیشمان کامل می شد.

 دیگر آخرین ضربات است و چه حیف که سورمان و عیشمان تخته می شود. دیگر فرصتی نیست برای هنرنمایی که آخرین ضربه هم زده شد. کاش برای هیزی بیشتر می زدند. در آخر من ماندم و سکوت من. نه زوزه ای و نه صدای پلکی. او ایستاده است آنجا و دیگر نمی چرخد. حتی روبندش را هم انداخته است. باد هم برگها را بر می دارد و از همان پنجره بیرون می برد.

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی