اندر احوالات کتابت و عشاق

یاحق

محیر الدوله از شاهزادگان ناصری است. والده اش کنیزکی بود پیشکش شده از سلطان منصور آباد از ایالات بلاد کبیره هند که هم در صورت بی مثال بود و هم در سیرت. بماند حکایت عشق و عاشقی ناصرالدین شاه و کنیزک هندی برای مجالی دیگر که حکایت محیرالدوله خود علی حده است. محیر الدوله از بهر کسب معلومات جدیده عازم فرنگ شد.

اندر احوالات کتابت و عشاق

چندی است که از فراق جنابعالی و نرسیدن مواجب سر موعد مقرر، بطنمان دیگر یارای این کالبد نحیف و شکننده را ندارد لذا بر آن شدیم خود دست به کار شده، کسب و کاری به راه اندازیم. از میان مشاغل کثیره، آنچه به خُلقمان و به جیبمان هر دو، خوش آید، جز کتابت نیافتیم که از برای این مشغله سرمایه ای نخواهد الا مقداری قلم‌پر و دوات و اندکی ذوق و مخیّله مترقی که از قرار معلوم همگی را یکجا از قبله عالم به ارث برده ایم.
معهذا قلم به دوات آغشتیم تا داستانی مرقوم داریم از برای ابنای بشر که هم متذکر روح باشد و هم مفرح وجود. برای آنکه خوانندگان بسیار یابد -علی الخصوص از جنس اناث- به فکرمان رسید که حتمی داستانی کتابت کنیم از باب یک زوج جوان که عشق چشمانشان را کور کرده و وجودشان را به هرم خویش برشته گردانیده بود.
حال که طرح داستانی برایمان مکشوف شد در پی آن شدیم که دو شخصیت عاشق پیشه بیابیم برای داستانمان و نزد خویش گفتیم چه افتخاری والاتر از آنکه داستان خویش به وجود جناب شاهنشاه قجری متبرک سازیم. پس کتابت داستان عشق ناصرالدین شاه قجری و والده خویش را آغاز کردیم.
و اینگونه قلم بر کاغذ راندیم:

******

از بد روزگار شاهنشاه ایران نیز عاشق شد. جناب ناصری که روزگاران  و ایام به خیر و خوشی سپری می کرد و روزی از ایام در بازار شهر به لباس مبدل گز می کرد. دخترکی را دید زیبا رو، به ابروانی پیوسته و سیه چشم که به نظر اول، یک دل نه، هزاران دل در گرو وی نهاد. جناب ناصری که دیگر احوالات خویش نمی دانست چون جوانی نوباوه در پی دختر سیه چشم ما راه افتاد ( البت خوانندگان بدانند که این دخترک همان والده ماست. که اگر ما آن هنگام آنجا بودیم غیرتمان می جوشید و چندین چک و لگد حوالت آن هیز چشم پدر سوخته می کردیم که مگر خودت خار و مادر نداری که دنبال ناموس مردم افتاده ای؟ حال چه قُلی مطرب باشد یا شهنشاه بلاد بزرگی چون ایران. )
حال در این میان والده ما که ملتفت این تعقیب و گریز شده بود هیجاناتش بالا گرفت و از آن جهت که دیگر شوهر خوب کم شده است و همه دخترکان در منازل خویش به ترشیدگی افتاده اند، از آن شیطنت‌های زنانه کرد که خود بهتر از همگان می دانید و دستمال خویش را به زمین انداخت و رفت.
جناب ناصری که تازه به یاد دوران شباب خویش افتاده بود، دیگر در پوست خویش نمی گنجید. دستمال برداشت و به کاخ سلطنتی رفت.
شاه بیچاره و عاشق پیشه ما دیگر همان شاه سابق نبود. دیگر میلش به حرمسرا که از سوگولیان و زنان به چهارصد، پانصد نفری می رسید، نمی کشید. (باید به خواننده محترم گوشزد کنیم که جناب ناصری در این برحه بس حساس عاشقی، حول و حوش چهل سال را داشتند. )
دیگر جناب ناصری خواب و خوراک نداشتند و مدام هنگام غروب کنار پنجره نشسته و همانطور که دستمال دلبرش را می بویید، به غروب آفتاب می نگریست و دائم از هجر و دوری، فغان در می داد و سطل سطل می گریست. خدای نصیب گرگ بیابان نکند این احوالات را. آمین.
باری دیگر صبر و طاقت جناب ناصری به سر رسید و بر آن شد که نامه ای عاشقانه برای معشوقه اش بنویسد و این چنین نوشت:

سلام اقدس جان (خواننده بداند که وزارت امنیه آنقدر کارش را بلد هست که نام یک دختر را برای شهنشاه ایران در بیاورد)
سلام ای تنها ستاره آسمان تیره قلبم که به تمامی وجودم روشنایی می دهی و چشمک زدنهایت، ضربان قلبم را می شمارد. (البت باید در این مورد که والده ما مگر خودش برادر و پدر ندارد که به جوان مردم چشمک می زند و دلش را می سوزاند؟ بعدتر با خودشان صحبت کنم. فکر نمی کنند که دیگر جوانها هم دلشان می خواهد؟)
دیگر بی تو دنیا برایم معنایی ندارد و جز ملالت و سختی هیچ برایم نمانده است.
خلاصه، قرار ما ساعت 21 زیر درخت چنار چهار راه گلوبندک.
نشان به آن نشان که گل سرخی را به دندان گرفته ام و دستمالت را به دور مچ دست راستم بسته ام.

عاشق جان بر کفت
ناصرالدین شاه قجری


جناب ناصری این نامه را نوشت و از میان در خانه والده ما به داخل انداخت. اقدس خانم که مدتها منتظر نامه بود چون شوهر می خواست، گل از گلش شکفت. خواست نامه را بخواند که والده اش فهمید و نگذاشت. والده اقدس خانم که می شود مادر بزرگ ما، برای جناب ناصری نقشه ای ریخت تا دیگر از این غلطها نکند.
جناب ناصری به وقت شامگاهان سر موعد مقرر، به طرف چنار مذکور راه افتاد. به چنار معهود که رسید، چهار مرد را دید به سبیل هایی بس بلند و عظیم که از چشمهاشان خون می جوشید. جناب ناصری از دنیا بی خبر، گل به دندان و دستمال به مچ پیچیده، کنار درخت رفت و بادمجان به زیر چشم و هزران زخم و شکستگی به تن، به کاخ باز گشت.
به جناب ناصری که خود را در میانه عشقی شکست خورده می دید و دیگر حس و حال سلطنت نداشت، نامه ای بس عاشقانه از اقدس خانم رسید( چشممان روشن. خودشان هر چه خواستند کرده اند و حال که به ما رسیده باید چشممان را درویش کنیم و به درسمان برسیم.)
محتویات نامه از این قرار بود:


سلام ناصر جانم
از اینکه اخوی هایم چنین بلایی سرت آوردند بسیار غمگینم. تو همان اسب سوار سپیدی هستی که تمام عمر منتظرش بوده ام. بیا و مرا نجات بده. من حاضرم موهای بلند خویش را از پنجره خانه مان برایت بیاویزم تا تو بالا آمده و مرا نجات دهی. ( در اینجا قند در دل ناصر الدین شاه آب شد)
تو چه درویش باشی و چه شاه من تو را دوست دارم ولی چند شرط دارم:
نخست:  1290 اشرفی به اندازه سال تولدم، مهرم کنی.
دویّم:      شش دانگ یک کاخ را به نامم کنی.
سیّم:     یک کالسکه زانتیا برایم سند کنی.
چهارم:   تمامی اخوی هایم را به منصبی در دربار بگماری.
پنجم:    من تا ده سال دیگر هم، نمی خواهم بچه دار شوم. برو و از پرورشگاه بیاور.
ششم:  برایم باید حلقه و سرویسی بخری که چشم تمامی فامیلم از حدقه درآید، علی الخصوص دختر عمه فخری.
آخر:       در خانه دست به سیاه و سپید نمی زنم. باید برایم کلفت بگیری.
البت باید توجه کنی من حتی اگر لازم باشد حاضرم با تو روی یک زیلوی حصیری در بیابان هم زندگی کنم و هیچ چیز نمی تواند گرمای عشق را، بین من و تو خاموش کند ولی دندت نرم و چشمت کور، اگر نمی توانی شرایطم را فراهم کنی، اصلا به من فکر هم نکن.

عاشقت هستم.
اقدسِ تو.


و اینچنین شد که جناب ناصری ما که عشق چشمانش را کور کرده بود، به تمامی شرایط تن در داد و با سرکار والده اش با گل و شیرینی و آن چهره ضرب خورده به منزل اقدس خانم رفت و ایشان را برای خویش ستاند.
هفت شبانه روز به سور و خوشگذرانی گذشت و این دو جوان عاشق پیشه، راهی خانه بخت شدند و اقدس خانم هم شد، سوگولی حرمسرای شاهانه و ما شدیم ماحصل این تزویج.

پایان
******


قبله عالم این بود داستانی که ما به نام شما هم مزینش کردیم و به طبع رساندیم. از آنجا که فروشش بالا برود باید اسمش را از اسامی دخترکان امروزی می گذاشتیم، لذا نامش را گذاشتیم: « پانته آ».
تصویر دخترکی چشم و ابرو مشکی را هم منقوش نمودیم رویش. البت غیرتتان نجوشد، خانم والده ما نیستند.
و برای آنکه هیجان انگیزتر شود نام خود را اینچنین نوشتیم: « م.ناصری». گویا رسم اینگونه کتابها این است.
می دانیم اکنون که این نامه را خدمت جنابعالی ارسال نموده ایم، یا در حال شستن ظروف هستید و یا از خستگی کار منزل که سرکار والده به گردن شما نهاده اند، در حال استراحت. به هر حال سلام ما نیز به سرکار والده مان برسانید.

تصدقتان شوم.
محیرالدوله ناصری

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

3dagh@I

Agar beguiam hamcho parvanei be gerde markaze 3ghle alam migardamo misuzam, bedanid digar dastam be 9ke damagham nemire100. Looty. Markaze shebhe jazireye Arab

این یادداشت توسط سرویس SMSblog ارسال شده است.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

Diare gharib

Madine diare gharibist. Mazlumiate shie ra inja mitavani lams koni. Hengami ke istadei dar baghi moghabele ghobure aeme va na mitavini boland begeri va na estemdad bejui. Inja shiegi kaffare darad. va mohebbe ahle beit budan amale shaiatin ast. 1400 sal ast ke boland geristan dar in belad tobikh darad. inja tanha jai ast ke ba tmame vojud khahi goft: allahomma ajjel le valiyyek alfaraj. Montagheme Fateme kojai ke dirvz madine atshane azadari





این یادداشت توسط سرویس SMSblog ارسال شده است.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اندر احوالات یونیورسیتی و مخدرات

یاحق

 

محیر الدوله از شاهزادگان ناصری است. والده اش کنیزکی بود پیشکش شده از سلطان منصور آباد از ایالات بلاد کبیره هند که هم در صورت بی مثال بود و هم در سیرت. بماند حکایت عشق و عاشقی ناصرالدین شاه و کنیزک هندی برای مجالی دیگر که حکایت محیرالدوله خود علی حده است.

 

اندر احوالات یونیورسیتی و مخدرات

چندی پیش به امر قبله عالم رهسپار یکی از یونیورسیتی های بس عظیم شدیم. باغی بود بسیار بزرگ که در هر گوشه ای از آن عمارتی بود همچون دارالفنون خودمان که آن خائن به ملت و مملکت و قبه پادشاهی، میرزا تقی خان امیر کبیر احداث نموده بود.. هر کدام مکتبخانه ای بهر علمی و دانشی بس پیچیده. از مشترکات این عمارات همان بس که دخترکان و پسرکان مدام به اذن دخولی وارد و به تعظیمی از آن خارج می شدند. کمتر دخترکی و یا پسرکی دیدم  که واحد داخل شود و واحد باز گردد. به ظن و گمان افتادیم که نکند این عمارتها از برای امورات خیریه باشد. از آنجهت که جنابعالی امر کرده بودید با راپرتی از وضعیت یونیورسیتی ها خدمتتان شرفیاب شویم، داخل یکی از عمارتها شدیم. 

برای آنکه مکتبیان بنده حقیر را نشناشند به لباس مبدل درآمدیم. قبا و کلاه حکومتی به در آورده و خود را به یک عدد شلوار بگی و یک عدد تی شرت، از آنها که تا دنده های آدمی را هم نشان می دهد ملبس نمودیم. البت یک عدد عینک دودی هم به چشم زدیم تا وجناتمان بالکل تکمیب گردد. داخل عمارتی شدیم که بالایش نوشته بود دانشکده علوم پزشکی. به گمانمان بود که به محض ورود مدام از حکیمان و طبیبان و کیمیاگران ببینیم که البت اینطور نشد. مدام از دخترکان و پسرکان دیدیم به الوان مختلف. و بدان فرضیه که قبلتر خدمتتان بیان کردیم بیشتر مصر شدیم که حتمی اینجا محضر عقد و عروسی است.

عمارت دارای ابواب بسیاری بود که اطراف یک راهروی بسیار طویل قرار داشت. دختر و پسری را نشان کردیم تا تحقیقاتمان کامل گردد. ساعتهای خاصی دخترکان و پسرکان از باب ها داخل می شدند و روی صندلیهایی می نشستند منتظر. چندی بعد فردی مسن که معمولا تمامی 50، 60 را گذرانیده بودند وارد می شدند. به گمانم اینها همان میرزابنویس های وطنی بودند که برای جاری کردن خطبه عقد یا طلاق داخل می شدند. نیم ساعت هم کمتر گذشت که کار میرزابنویسمان تمام شد و تمامی حضار اتاق را ترک کردند. دختر و پسری را که نشان کرده بودیم بیرون آمدند. حال هر کدام به دیگری لبخندی می زد. خوشمان آمد. پسرک از دخترک چیزی خواست. دخترک دست در کلاسور خود کرد و چند برگه را که دستنویس بود به او داد. شصتمان خبردار شد که این همان عقدنامه است. جایتان خالی قبله عالم. لحظه شیرینی بود. بیشتر که دقت کردیم ملتفت شدیم که تقریبا تمامی دختران به پسران چنین کاغذهایی را می دادند و هیچ پسری به پسر دیگری از این کاغذها نمی داد. یقین کردیم که عقدنامه است و همه این دختران و پسران به لطف ایزد منان و ظل حضرتعالی و کرامت میرزابنویس وطنی به تزویج هم در آمده اند. بسیار مسرور شدیم و  دعا به جان شاهنشاه ملک ایران کردیم.

پسران بالکل با مخدراتشان برای صرف شیرینی و کمی ما حضری عازم جایی شدند به نام بوفه که گویا همان مطبخ خودمان است. کلی با هم گل گفتند و گل شنیدند. کمی هم در میان اشجار سر به فلک کشیده چون رامین ها و ویس ها با یکدیگر هم گام شدند تا اینکه باز به همان عمارت باز گشتیم. دخترک و پسرک نشان کرده یمان وارد  اتاقی بس عظیم شدند که پر بود از تجهیزات کیمیاگران. یادمان آمد که این دو هنوز آزمایشات لازم را برای ازدواج لابد نداده اند. آن هنگام یقین کردیم، که پسرک میانه زمان آزمایشات سری هم به (رویم به دیوار) خلا زد. یک ساعتی هم آنجا معطل شدیم که شکر خدا با رضایت به اتمام رسید. هر دو خوشحال بیرون آمدند و دست در دست یکدیگر داده بودند. گویا نه تالاسمی داشتند و نه اعتیاد.

دلمان شاد بود و خاطرمان آسوده تا آنکه روزی این زوج به همراه همان زوجهای دیگر وارد یکی دیگر از آن ابواب شدند و پشت بندشان هم میرزابنویس دیگری. نمی دانیم چه گذشت بر آنها و چه پیش آمد.بالغ بر دو ساعت آنجا بودند. دلمان به شور افتاد. میرزابنویس مدام حرفهایی می زد و چیزهایی می نوشت که درکمان نرسید. بالاخره تمام شد و همه بیرون آمدند. دیگر شب شده بود گویا. دختر و پسر ناراحت و خسته بیرون آمدند. پسرک همان کاغذها را به دخترک داد و خداحافظی خشک و خالی کرد و رفت. دلمان قرص شد که آنها از هم جدا شده اند. ناچار جز اندوه و ناراحتی چیز دیگری به سوغات نداشتیم لیکن از کل سفر یک هفته ایمان به یونیورسیتی این فهممان شد که:

نخست: علت اصلی عقب ماندگی مملکتمان آن است که در یونیورسیتی ها به جای حکمت و بلاغ مدام عقد جاری است و طلاق.

دویم: باید وزیر عالیه را سریعا مستعفی کرد که نه در دانشپروری موفق بوده و نه در وصل عشاق.

سیم: جایی که میرزابنویسها اندک صحبت کنند، عقد است و جایی که زیاد بگویند طلاق.

چهارم: کسی بدین اهل شباب بیاموزد که برای رفتن به آزمایشگاه باید ناشتا باشند.

پنجم: از اهل تجربه، کسی بدین ازواج بگوید که باید آزمایشگاه را قبل از عقد بروند نه بعدش.

آخر: قبله عالم به جای اینکه از خزانه شاهنشاهی برای این پیزوری ها خرج و مخارج کنند بهتر آن است که به عیش خویش تداوم بخشند و مدام به سفر بلاد فرنگ روند که خیر دنیا و آخرت در آن است.

 

ان شاالله که خیر است فی ماوقع.

دماغتان چاق باد

محیرالدوله ناصری

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

کنکور از کنکور

یا حق

 

با تشکر از شرکت کنندگان. با نام ایزد منان و درود بر بنیان گذار انقلاب اسلامی و تداوم حیات رهبر معظم سوالات زیر را پاسخ دهید. ابتدا با دقت سوالها را خوانده و بدون هیچ اضطرابی به آنها پاسخ دهید. البته توجه کنید که اولیای شما پشت درها منتظر شما هستند. اگر گند بزنید، با آنها طرف هستید.

توجه: پاسخگویی صحیح به هر سوال، مثبت یک نمره و پاسخ نادرست، منفی یک سوم نمره است.

توجه: خانه های داخل پاسخنامه را کاملا پر کرده و فقط از مداد مشکی نرم برای پر کردن آنها استفاده کنید.

 

1-      شما به چه دلیلی می خواهید وارد دانشگاه شوید؟

الف) برای آنکه شوهر تحصیل کرده پیدا کنم.

ب) برای اینکه ادامه تحصیل بدم.

ج) برای آنکه به پیشرفت علمی کشورم کمک کنم.

د) برای رضای خدا.

هـ) واسه اینکه محیط دانشگاه رو درست کنم..

 

2-      عامل موفقیت شما برای قبولی در دانشگاه چه چیزی می تواند باشد؟

الف) بیکاری مفرط و ناچاری، درس خواندن برای پر کردن وقت.

ب) پشتکار و کمک والدین.

ج) عشق به درس.

د) فقط کمک خدا.

هـ) سهمیه.

 

3-      اگر شما وارد دانشگاه شوید و درس بخوانید و مدرک هم بگیرید با وقتی که وارد دانشگاه نشوید، چی فرقی می کنید؟

الف) هیچ فرقی. در هر دو حالت کهنه های بچه رو من باید بشورم.

ب) خُب از اون به بعد من مدرک دارم.

ج) من می تونم توی چرخه علمی کشور فرد موثری باشم.

د) پیش خدای خودم راضیم که وظیفه ام رو انجام دادم.

هـ) پارتی مهمتر از مدرکه.

 

4-      چرا بعضی از دختر ها در رشته هایی که هیچ تناسبی با روحیاتشان ندارد تحصیل می کنند؟

الف) رتبه شون به رشته ای بهتر نرسیده و حتما هم واسه پُزش می خواستن ادامه تحصیل بدن.

ب) نمی دونم.

ج) مرد با زن هیچ فرقی نمی کنه. هر جایی که مردها بتونن کار کنند زنها هم می تونن.

د) بعضی دخترها اشتباه می کنند و نباید توی اون رشته ها تحصیل کنند.

هـ) می شود پس ما می توانیم.

 

 

5-      اگر هیچ اجباری برای ادامه تحصیل نداشته باشید، حاضرید همین الآن ترک تحصیل کنید؟

الف) از خُدا مه.

ب) این حالت رو اصلا نمی شه فرض کرد.

ج) محاله ممکنه که این کار رو بکنیم. پس کی قراره مملکت رو نجات بده.

د) بذارید یه استخاره کنم............... بله.

هـ) من روی حرف خودم هستم و به خاطر هیچ کس کنار نمی کشم.

 

6-      دوست دارید شوهر آینده تان چه مدرک تحصیلی داشته باشند؟

الف) اگه نرفتم دانشگاه و شوهر کردم باید دکتر باشه تا شأنم پایین نیاد. اگه رفتم و درس خوندم باید زیر دیپلم باشه تا همیشه مدرکم رو بزنم تو سرش.

ب) هم مدرک خودم باشه.

ج) برای من مهم صداقت و محبت توی زندگیه نه مدرک.

د) قضا و قدر دست خداست.

هـ) مدرکش مهم نیست بهتره یه پست و مقامی تو دولت داشته باشه.

 

7-      اگر نفر اول کنکور شوید چه کار خواهید کرد؟

الف) می رم رتبه ام رو می کنم تو چشمه دختره عمه فخری.

ب) می رم برق شریف درس می خونم.

ج) رشته ای رو انتخاب می کنم که به درد مملکتم بخوره.

د) خدا رو شکر می کنم.

هـ) کاندیدای ریاست جمهوری می شم.

 

8-      اگر در کنکور قبول نشوید چه کار می کنید؟

الف) می رم شوهر می کنم.

ب) واسه ساله بعد دوباره سعی می کنم.

ج) خودم رو می کُشم.

د) به خدا توکل می کنم.

هـ) فرقی نمی کنه چون بابام یه جایی واسم تو مملکت در نظر داره.

 

9-      با شرکت در کنکور چه چیزی را می خواهید اثبات کنید؟

الف) می خوام به عمه فخری نشون بدم که من هیچی از اون دختر ایکبیریش کمتر ندارم.

ب) چیزی رو نمی خوام اثبات کنم.

ج) من کنکور می دم پس هستم.

د) خدا هست.

هـ) انرژی هسته ای حق مسلم ماست.

 

 

 

**** پاسخ پنج دختر با دیدگاههای مختلف به سوالات:

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

ya lalajab

akharozamun shode. ba mobile ham mishe up kard. khodaia baraie tamami namatat AMEN.

این یادداشت توسط سرویس SMSblog ارسال شده است.

شگفتا از این تکنولوژی و مدرنیته.
از اینجا به بعدش البته بدست خودم بروز شده است.

یا حق

«در باب طنز»

در باب طنز هر چه برانی کم است و از آن هزاران که رانده‌اند جز چندی را از بر ندارم. باقی را خسروان دانند و بس. اگر در این اندیشه باشی که مرا درد جامعه گرفته است و بر آنم که فقیری را دارا کنم یا که سنگی را از زیر پای لنگ مملکت که در هزار تویی بس خوفناک طی طریق می کند بردارم سخت در خطایید که اگر می توانستم مجبور نمی‌شدم برای خوابانیدن صدای قار و قور بطن مبارک مدام خزعبلات به هم ببافم که شاید از ابنای بشر یکی را بر لب غنچه‌ای بنشانم. هر چه بر این طومار به دست حقیر سرا پا تقصیر مرقوم می گردد می تواند مرام نامه‌ای شود برای اهل فهم که سرلوحه کار خویش قرار دهند برای امورات زندگی و بعد موافقین گرد هم جمع شوند و بعدتر بیانیه دهند و آن‌سوتر حزبی تشکیل دهند و داعیه حکومت سر دهند و ادعای استقلال طلبی کنند و حامیان و همقطاران برای شب ختم و سه و هفت و اربعین و سال و سال‌های نویسنده بزرگداشت بگیرند و بشوند کاسه داغتر از آش و وارثان به حق این مکتوب که بر هر جایی به سیم و زر بر کتیبه‌هایی منقوش به هزار رنگ بر سر اماکن خویش بزنند و اگر مشیت ازلی و اذن الهی بر آن باشد که چند صباحی به کاتب نگون بخت رخصت نزول از بلاد آسمانی داده شود که بر انظار حاضر گردد و فغان سر دهد که غلط کردم و شکر خوردم و بالکل خامی کردم، سینه چاکان و پا در رکابان خاصه داغتر از آش، باز بر طریق خویش اصرار ورزند که آنچه مولای ما در خشت خام می دید تو در آینه نیز نتوانی دید و آوای وا اسفا سر دهند که آنچه بر مرام بوده است ضایع گشته است و پا فشاری لازم. یا اینکه به اَخ و تُفی و یا دشنام و ناسزایی (که ترجیحا ناموسی نباشد) ایضا کاتب و مکتوب هر دو را به زباله دان ادوار تاریخ رهسپار کند.
القصه این روده درازی ها از آن باب است که برون‌روی بسیار است.

باری از آن هنگام که آدم ابوالبشر به برگ درخت برگ پهنی ستر عورت کرد تا کنون که مردان و زنان به هزار رنگ و خلعت در می آیند و گاه به همان دوران نخستین می‌مانند که گویا از نداری و فلاکت البسه‌ای می پوشند که چندان تن نمی‌پوشاند و گویی هزار بار آب رفته باشند از بس سابیده باشندشان و شسته باشندشان، تنها چیزی که رخت کهنگی بر تن نکرده است آن است که خداوند باری تعالی خدایی می کند و ما هم اگر خوب درکمان برسد و اهل کار کشیدن از بالا خانه مبارک بوده باشیم، باید مراتب بندگی را بجا آوریم و خاکسار درگاه حضرت دوست باشیم و الا همچون احشامی می‌مانیم که از برای چرا بدین مرتع سبز و گرد و قلومبه آبی رنگ هبوط کرده ایم. خوبتر که می نگری هیچ نمی‌بینی جز طنز و فکاهه. نقصان طنز می آورد و جز آستان مقدس ذات احدیت هیچ موجودی عاری از نقص نیست و نخواهد بود مگر عارف واصل و انسان کامل که مستغرق است در صفات جلالیه و جمالیه حضرت حق و کل شی یبقی، طنز است و لا غیر. و از این احشام آدمی قرابت بسیار دارد با (رویم به دیوار) خران و بالکل به خریت بیشتر خو گرفته تا انسانیت. حال مدام یال و کوپال بیافزآ و پالانت را بیارآ. خر، خر است اگر چه دلبر است. بدینگونه است که عالم دنیا نیست جز فکاهیات و طنازی ها.
حال مدام جان بکن و خروار خروار روی هم انباشته کن که چه شود؟ بدهی همه را یکجا به زنت که برای کور کردن چشمان ملوک السلطنه، جاریش، چونان نوک بینی مبارک به حضیض برد که هر گاه نیت کند، گازش بگیرد و یا برای چزاندن عفت سادات که به مد روز بزک دوزک می کند چنان سر بینی به فلک هفتم و عرش اعلا برساند که از آن دو غار ظریف، حلق را، مری را، معده را و ترشح انازیم را، روده کوچک و بزرگش را و قص علی هذا توانی که ببینی و در پایان عاقبت خویش را و عاقبت هر موجود فانی را. حال هی لفت و لیسش را زیادکن. آخرش همین است. مشتی نجاست که کفاره لمسش غسل باشد. آخر چگونه موجودی زِپرتی که اولُهُ و آخرُهُ عَفِن است اینگونه زارت و زورت می کند و مدام به اهن و تولوپش می‌افزاد. آیا این همه خنده آور نیست؟ آیا فکاهی نیست؟ طنز نیست؟
پروردگار لا مکان و لا زمان در عرش کبریایی خود معاذالله نمی‌خندد به این وقایع؟ آن عارف واصل فانی ریشخند نمی‌زند به این همه هیاهو؟ افلا تعقلون.

و این ها بالکل، اول بن مایه طنز است و طنازی. در یک کلام آدمی تا خر است مایه خنده است. حال چرا می گویم خر؟

گویند: «روزی مردی زارع خرش را می برد به بازار بهر فروش. در میانه راه نهری بود کم آب. هر چه افسار خر کشید از نهر عبور نمی کرد. پیر نکته دانی از مسیر می گذشت. ماجرا را فهمید. عصایش را به آب زد و افسار خر بگرفت و از نهر عبورش داد. مرد زارع جویای ماوقع شد. پیر گفت: خر هیچگاه پای روی عکس خود نمی گذارد

حال ملتفت شدید که چرا می گویم آدم است و خریت؟ خر، خر است چه در ینگه دنیا به قمار و میگساری مشغول باشد و یا به شاه عبدالعظیم وطنی سر به خاک سجده برده باشد. حال خود حدیث مفصل بخوان.

آری این همه گفتم از آن جهت که طنز و فکاهی مانند عَشَقه ای سر تا پای زندگی ما را گرفته است و گریزی از آن نیست جز مرگ. طنز آن است که از چشم و گوش داخل شود و عقل را بچلاند و متعاقبا بچزاند و به لبخندی، نیشخندی، زهر خندی، شکر خندی و یا ماسیده خندی از لبان بیرون بریزد. حال اگر در این میان دلی را نیشتر میزنی حسابت با کرام الکاتبین است و قیر و قیف که الله عالم.

این همه راندم که در آخر بگویم دنیا نیست جز برای خندیدن چه به لب باشد چه به دل و نیز خود نفهمیدیم آنچه را که گفتیم و سیاهه کردیم. بماند برای روز جزا.

باری اگر روزی و روزگارانی از سینه چاکان و چاکران این مکتوب، در تعریف و چاپلوسی گفتند که مولای ما دیوانه ای بود که به دنیا می خندید تا دنیا نیز به او بخندد، بدانید پر بیراه نگفته است که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.

حال کل الاجمعین این سیاهه می شود یک وعده طعامی تا آن صدای مذکور بطنی را به لطف لایزال جناب سردبیر برای مدتی اندک مسکوت نگاه داریم تا باز اراجیفی دیگر بنویسیم از برای وعده ای دیگر.

http://www.louh.com/student/General/Tanz/tannazi.asp

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

اندر احوالات اینتر توگراف و ملوک وطنی

یا حق

 

جمله ای دارد داش آکل که به دلمان نشسته است:

«لوتی وقتی غم داره یه کوه درد داره»

محرم و صفر گذشت و چیزی نماند برای ما الا مصیبت.

امسال صفر بالکل نحس تر از هر ساله دگر بود برای ما، با آن واقعه 22 اسفند دانشگاه و باز مصیبت عدم توفیق رفتن ما به زیارت عتبات. داریم عادت می کنیم به نیت رفتن کردن و باز نرفتن.

دو ماهی می شد اینجا حال و هوایی دیگر داشت. نمی دانم چرا اینگونه نوشتیم در این ایام. لیک عاقبت مطلبی نوشتیم از برای جایی دیگر که اینجا هم می گذاریمش.

 

**محیر الدوله از شاهزادگان ناصری است. والده اش کنیزکی بود پیشکش شده از سلطان منصور آباد از ایالات بلاد کبیره هند که هم در صورت بی مثال بود و هم در سیرت. بماند حکایت عشق و عاشقی ناصرالدین شاه و کنیزک هندی برای مجالی دیگر که حکایت محیرالدوله خود علی حده است. محیر الدوله از بهر کسب معلومات جدیده عازم فرنگ شد. آنچه خواهد آمد رقعه ای است از باب موجودی محیر العقول به نام «اینترنت» که خدمت شهنشاه ایران ناصرالدین شاه قجری راپرت شده است.

 

اندر احوالات اینتر توگراف و ملوک وطنی 

از باب امر شما بر سفر بلاد فرنگ و آشنایی با فرهنگ این مردمان چند روزی است عالمی را مکاشفه کردیم بس عجیب. موجودی را مقابلمان ظاهر کردند که گویا از والد و والده ناقص الخلقه زاده شده بود. نیمی چرتکه، نیمی سینماتوگراف و ما بقی تلگرام. ملازمان فرنگی شعبده کردند و صدای قار و قوری که گه گاه از بطن مبارک هنگام ناشتا به سمع می رسید، بلند شد. صدا که فرو نشست از ملازمان یکی گفت که وارد عالمی شدیم به نام «اینترنت». گفتیم که در میان عوالم، ناسوت و لاهوت و ملکوت شنیده بودیم ولی این عالم را به خاطر نداریم لیک از جهت کسب علم این یک را نیز افزودیم به دایره خاطره مان. پرسیدیم که این دیگر چه عالمیست که تا حال به سمعمان نرسیده است؟

ملازمان از برای پاسخ بدین مسئله ما را به سیر و سیاحت در این عالم بردند. در میان ایالات این بلاد بس عظیم، به ایالتی رسیدیم که به نام «گوگل» شهرت داشت. در اول لحظه تصورمان این بود که این نیز به سان گاگول و شانگول از همان دشنام های چارواداری وطنی است که بعد شصتمان خبردار شد که اینچنین نیست. ایالتی بود بس غریب و فرای تصور.

لیک ایالت به نام مبارک قبله عالم مزین نمودیم و مهر و مومی نیز پشت بندش که به ناگه به سان معدومی که از شمس العماره آویخته باشندش در جای خشکمان زد و فک زیرینمان به شصت پایمان بوسه ای نواخت. خدای مرا لال کند که اینچنین ناگواری را، خدمت مبارک حضرتعالی مرقوم می دارم لیک چه چاره که امر، امر مطاع است و ما مطیع به شرح ما وقع. به ناگه بر صفحه بلورین سینماتوگراف تصاویری ظاهر شد از اندرونی و حرمسرای شاهانه. سوگولی ها و زنان و کنیزان حرم قجری همه سرلخت من جمله والده حقیر. همگان کور شدند الا ابلهی از چاکران که دهان باز و زبان دراز مات و مبهوت، فوتوگراف ها را سیر می کرد. سخن کوتاه کنیم.

غیرتمان جوشید و همانجا به نیابت، چاکر سرا پا تقصیر را گردن زده، سینما توگراف را بالکل در هم شکستیم و آن شی الابلیس را به نام نامی ناموس شاه و مملکت به هیچ مبدل نمودیم. زیاده عرضی نیست جز آنکه در فراق قبله عالم و والده بسی محنت می کشیم که به لطف آن شی الغریب دیدگانمان منور گشت.

 

چاکر پا در رکابتان

محیرالدوله ناصری

 

رقعه های دیگر بماند برای ایامی دیگر.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

خدا صبرمان دهد!

خبر: «مراسم تدفین پیکر پاک سه شهید گمنام دیروز در دانشگاه صنعتی شریف با درگیری خاتمه یافت.»

این دسترنج جهالت ماست. ما باید پاسخگوی جهالتمان در محضر خدا باشیم.

مبارک باشد ان شا الله.

 

یاحق

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

 نمی دانم چه چیز را باور کنم. اشکان خود را یا مشتهایی که بر تابوت شهدا می کوبیدند یا شیرینی جهالتی را که بعد از تدفین در مسجد پخش می کردند.

نمی دانم کدام را باور کنم. لرزی که هنوز بر بدنم است یا دشنامهایی که به شهدا می دادند یا حسین حسین گفتنهایی را که از هزاران دشنام بدتر بود.

نمی دانم کدام را بیشتر می پسندید.

چه فرقی است میان برگه های قرآن بر بالای نیزه ها و مشتی استخوان تا هنگامی که قرآن ناطق را نشنوی و اصل شهادت را در نیابی؟

هر چه بر آن حرمتی قائل بودیم در این قائله به سخره رفت. به چه کسی پاسخ خواهیم داد. آیا نمی ترسیم از آخرتمان؟ همگان پاسخ خواهیم داد. عده ای به سبب ندانم کاریمان و عده ای به سبب عنادمان و عده ای هم به دلیل سکوتمان.

علی جان کجا بودی ببینی که دانشگاهمان شده بود صفین. چنان قرآن را به نیزه کرده بودند که جای هیچ سخنی را باقی نگذاشتند.

علی جان چه کشیدی از این دو قوم.

دیروز شهدا را به نام اسلام مثله کردند. دیروز اسلام را با ذکر باسم الله، ذبح کردند. دیروز بانگ شهادت را در میان خون شهدا خفه کردند.

هنوز که هنوز است بدنم می لرزد.

والله علی جان از بیکران وجودت را و از بی نهایت غمت را جرعه ای چشیدم و تاب نیاوردم.

علی جان چقدر مظلوم بودی مولا جان. باید می بودی و می دیدی. همگان برای حرمت شهدا چه بی حرمتی ها که به شهدا نکردیم.

آقا جان ما را ببخش.

دارد خفه ام می کند این بغض. آتشی بر این دلمان کشیدند که باید زمانه درمانش کند یا علی. شاید زمانه هم نتواند. البت بار اولمان نیست مولا جان. شما هم کم ندیده ای همچو ما مردمانی را که به صبحی درد دین می گردمان و به غروبی به غباری از غفلت فراموششان می کنیم.

مگر نبود ابن ملجم که به قصد قربت، شقی ترین مردمان روزگاران شد.

علی جان کمکمان کن. کمکمان کن نه به غفلت که به صبر این را تحمل کنیم.

علی جان سخت شده است یافتن حق. ترسم از روزی است که به جهالتمان به روی امام زمانمان تیغ کشیم.

علی جان به داد دینت برس. گویا این پوستین مدتهاست که پشت و رو شده است.

علی جان به حق دیگر گوشی نمانده است که صدایت را دریابد.

علی جان باز صدایت در میان چاه های کوفه پیچیده است.

و علی جان و علی جان و علی جان و علی جان  ....

 

--- امروز می رویم بازدید از مناطق جنگی. با کدام رو نمی دانم. خدایا صبرمان ده.---

 

و خدایا و بار الها و ای اله العاصین جانی را که چنین می ایستد و چنین می نگرد و چنین می بیندو اندکی نمی لرزد از ما بگیر. چه ارزشی دارد این جان.

و خدا یا و پروردگارا و ای خدای شبهای تنهایی علی رو سفیدمان کن.

و یا رب الشهدا و الصدیفین مرگمان را جز شهادت قرار مده.

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

داغ دلمان تازه شده است

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

سلام

مدتهاست که می خواهم براتان بنویسم. از خودم، از دنیایم، از آخرتم. از آنچه کرده ام یا نکرده ام. سوگند به همان خدایی که شما را حجت قرار داد برای ما، سخت است. سخت است بنویسی برای کسی که دوست می داریش و در دل بترسی که آیا به حق دوست می داریش یا نه؟ روز و شب دست به سوی آسمان بلند کنی و دعا کنی برای سلامتی اش، و ظهورش، ولی در دل بترسی از آمدنش.

نکند بیابد و تو هیچ نکرده باشی. بیاید و تو جز آنکه سر به زیر بیاندازی کار دیگری نکنی. بیاید و تو جز عرق شرم بر پیشانی هیچ نداشته باشی، پیشکش کنی. بیاید و تو خزیده باشی در کنجی که لابد نبیندت. بیاید و تو حتی نتوانی بمیری از شرم، چه رسد که مددش دهی یا یاریش کنی. بیاید و تو نتوانی رو در رو بایستی و تسلیت بگویی. بایستی در برابرش و بگویی من زنده بودم وقتی چنین جسارتی به حرمین اجدادت کردند. بگویی دیدم و نتوانستم کاری کنم. بگویی والله از خدایم بود جان می دادم به پیشگاهشان. بگویی کاش می مردم و نمی دیدم این جسارت را.

کاش بودی و نمی گذاشتی. کاش بودی و انتقام می کشیدی.

باز صدای «هل من ناصر» بلند شده است و همچو منی هنوز دل به تاریکی خیمه دارد و فانوسی که خاموش است و راه فرار. باز بر فراز خیمه ها پرچم های سرخ فام به نسیمی تکان می خورند و همچو منی کورمال، کورمال بیغوله ها را می پیماید. والله صدای «انی احامی» عباس در کنار شریعه، آسمانها را طی می کند و همچو منی دستان خویش بر گوشها نهاده تا شاید نلرزد دلش.

می ترسم. والله می ترسم از آمدنتان. شرم دارم از رویتان. شرم دارم از روی عموتان عباس. اینگونه به جدتان، پدرتان، مادرتان و عمه تان اهانت می کنند و من نشسته ام بی حاصل. نه حرکتی. نه حتی قطره اشکی و نه حتی فریادی.

چه کرده ای، ای دل با خود؟ چرا اینگونه شده ای؟ چرا کور شده ای؟ چرا نمی شنوی؟ کجاست ادعاهای دهان پر کنت؟ کجاست ارادتت؟ کجا رفت غیرتت؟ دیگر به کدام عملت می نازی؟

والله سخت است اینهمه را بگویی و نمیری از شرم. به عزت و جلال خداوندیش قسم که سخت است ولی گویا این سختی را هم این دل ناپاکم سهل کرده است. گویا گناهانم سرد کرده است این آتش ارادت را. گویا دنیا چشمانم را پر کرده است و دلم را مسخر خویش.

این همه را براتان می نویسم و می گریم. شاید که این دل سنگم به قطرات اشکی نرم گردد. شاید که این دل پذیرای حضورتان باشد. شاید که بیدار شود این دل از خوابی گران. شاید که شرم کند این دل. شاید که دیگر سکوت کند و فقط ببیند و بشنود. شاید که ... .

و باز می ترسم از آمدنتان. بگذارید این دل بترسد و شاید که بمیرد از این ترس.

ولی شما را به مادرتان سوگند که دلهای مشتاق دیگر طاقت دوریتان را ندارد. دیگر نمی توانند این جسارتها را تاب بیاورند. نگذارید این دلهای مشتاق و منتظر حسرت به دل بماند از نظاره رویتان. خون به جگر شده اند این دلها. ولی چه چاره که هر چه بر دل شیعه تقدیر کرده اند جز مصیبت نبوده است و نخواهد بود.

ای دل! آنقدر باید درد بکشی و مصیبت ببینی و بسوزی تا آه از نهادت بر آید و به آسمانها رود.

آقا جان می گویند آه دل سوخته دل هرگز بی جواب نمی ماند.

پس ای دل بسوز. بسوز و باز بسوز.

والسلام

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شب نهم

یا حق

ای نفس!
چرا نمی میری نفس. چرا دست از سرم بر نمی داری. چرا گورت را گم نمی کنی نانجیب. چرا نمی گذاری به درد خودم بمیرم. جان به لبم کردی ای نفس. چرا راحتم نمی گذاری. چرا نمی روی پی کار خودت. مگر من چه ظلمی به تو کردم که اینچنین می کنی با من. کجا در حقت نارفیقی کردم که اینگونه خنجر از پشت می زنی نارفیق. به کدام کار نادانسته ای اینگونه بر سینه ام داغ می گذاری.

و ای دل!
چرا آرام نمی گیری دل. چرا نرم نمی شوی ای سنگ. به کدامین ضربات بیدار می شوی. به کدام ذکر آرام می گیری.

و ای زبان!
چرا آرام نمی گیری در دهان. چرا مدام تکان می خوری حیوان. مگر رام نشده ای سرکش. چرا باز لجام گسیخته ای. چرا بریده نمی گردی. چرا از حلق بیرون نمی زنی.

و ای دیدگان!
چرا اینقدر می چرخید شما. چرا ریز و درشت می شوید مدام. چرا سفید نمی گردید ای چشمان. چرا از حدقه بیرون نمی زنید. چرا بسته نمی شوید. چرا جز تاریکی نمی بینید.

و ای گوشها!
چرا از شمع پر نمی گردید. چرا همه چیز را می شنوید. مگر صاحب ندارید شما. مگر یادتان نداده اند که همه جا سرک نکشید. چرا کر نمی شوید. چرا صماخ هاتان هنوز که هنوز است تکان می خورند. چرا لاله هاتان به هر سو می چرخند.

و ای دستها!
چرا هنر نمی ریزید از شما. چرا آتش به پا می کنید دائم. چرا گل نمی کارید. چرا خاکستر به عالم می پاشید. چرا رو به آسمان نیستید. چرا در لجنزار فرو رفته اید. بریده باشید که اینچنینید.

و ای پاها!
نمی دانم. نمی دانم از تو چه بگویم. همراهم بودی مدام ولی سنگ راهم بودی. و نمی دانم و نمی دانم...

اینها را با خود می گویی در این ایام. و نعره می زنی و بر سر می کوبی و بر سینه ات. و فریاد می زنی که «ای مَن! برو و بمیر!» و دنبال جایی هستی تا این نعشه را در خاکش فرو کنی و برای ابدیتی بی نهایت آن را دفن کنی در اعماق نیستی. کجاست آنجا و کی پیدا خواهد شد؟

شاید جایی باشد که ذکر حسین مدام بر سر زبانها باشد:

السلام علیک یا ابا عبدالله

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی