ابروان۱

«ابروان ۱»

 

باد می‌وزید و او ایستاده بود آنطرفتر با همان چادر سیاه ساده اش. باران نم نم می‌بارید و چادرش را تیره تر می‌کرد و بیشتر بالای سرش را. برگهای زرد و سرخ پاییزی می‌چرخیدند دور هم و انگار سور گرفته بودند با هم.

    باد به او رسید و پیچید در چادرش. چادر به هوا رفت و مانتوی آبی رنگش بیرون زد. آبی شد نه به رنگ آسمان و نه هیچ آبی دیگری و فقط آبی شد. باد گذشت. چادر را در هوا گرفت وپایین آورد. او باز سیاه شد. و نه به سیاهی هر سیاهه ای دیگر بلکه به سیاهی چشمانش که اول بار دیده بودمشان. در کتابخانه آنوقت که کتاب را ورق می‌زدم و رسیدم به تصویر دخترکی.

    دختری با چشمان سیاه و ابروانی پیوسته و گونه هایی گل انداخته. آخ خدا چقدر دوست داشتم که ابروان او هم پیوسته بود! به پیوستگی آنچه در تصویر کشیده بودند.

    کاش نقاش بودم. کاش به جای آن نقاش بودم وقتی که چشمان و ابروان او را می‌کشیده. حتما روزها دنبالش بوده تا شاید رو بندش را جایی بالا بزند و او آن چشمها را و نه فقط چشمها را بلکه ابروان پیوسته را ببیند و آنها را بکشد. حتما اول بار که دیده آن ابروان و چشمها را نتوانسته دل بکند و شاید جز آن بار دیگر ندیده باشدش. شاید از خیال خود این را کشیده باشد. نه گمانم. حتما روزها او را دنبال کرده. تصویر این را می‌گوید.

    می‌گوید همه جا دنبالم بود تا وقتی این رو بند سفید را بالا می‌زدم چشمها و ابروانم را ببیند و آنها را بکشد. با همان زغالی که تمام دستانش را سیاه می‌کرد. نشان به آن نشان که چند بار برای چشم چرانی و هیزی شلاقش زدند و باز لنگ لنگان به دنبالم می‌آمد. من هم آرام تر می‌رفتم تا برسد. وقتی جایی رو بندم را بالا می‌زدم کمی‌بیشتر طول می‌دادم تا درست بکشد چشمانم را و مهمتر ابروانم را. نمی‌خواستم بگویند دخترک زشت بوده یا چشمانش چپ بوده.

    اما باز شرمم می‌شد و رو بندم را می‌انداختم و می‌دویدم. او هم لنگ لنگان می‌دوید ولی جا می‌ماند. چند باری هم دیدم که زمین افتاد. روی سنگفرش نمناک کوچه. آنجا که برگهای زرد و سرخ پاییزی با هم سور گرفته بودند. دیگر ندیدمش. شاید من را کشیده بود. یا باز برای هیزی آنقدر زده بودندش که نفله شده بود. خدا کند که خوب کشیده باشدم. آنقدر که وقتی کسی من را دید آرزو کند چشمان و ابروانم را مال خود کند و بگوید کاش ابروان او هم پیوسته بود و کاش من نقاش بودم.

    می‌رفتم می‌ایستادم توی ایستگاه اتوبوس زیر نم نم باران مقابل باد و او را می‌کشیدم آن چشمانش را و آن ابروانی را که دوست داشتم پیوسته باشند تا به جرم هیزی بگیرندم. شلاقم بزنند و باز لنگ لنگان بیایم در ایستگاه و منتظر باد باشم. تا شاید چادر را به هوا ببرد و من اورا و چشمانش را و ابروانش را بهتر ببینم.

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

بی تو

 

 

بیا که در غـــــم عشقت مشوشــــم بی تو

بیـا ببین که درین غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چـــو روز گردد گویی در آتشـــــم بی تو

دمی تـــو شربت وصلـــتم نداده‌ای جانـــا

همیشه زهــر فراقت همی چشــــم بی تو

اگر تــو با من مسکین چنین کنی جانــــا

دو پایــم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیـــتام دادم و گفتم بیــــا خوشـــم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شاید غروب

«شاید غروب»

زل زده است در چشمانم. سرش را چپ و راست می کند و باز مرا نگاه می کند. سرم را بالا می آورم. عقبتر می پرد و می نشیند کنار لانه. پلکهایم سنگینی می کنند. ته گلویم می سوزد. دیگر دستانم نای نگه داشتن سرنیزه را ندارند چه رسد که در خاک فروکنم. پای راستم را حس نمی کنم. بدنم گر گرفته است. قطرات عرق خاک جلوی رویم را گل کرده است. با نوک سرنیزه با خاک بازی می کنم ولی نمی توانم در خاک فرو کنم. بوی تعفن دارد حالم را بهم می زند. جنازه احمد افتاده است آنطرفتر. بو گرفته است. مگسها دوره اش کرده اند. صدای وزوزشان دیوانه ام می کند. بدتر از صدای آنها آفتاب است که تا مغز استخوان را می سوزاند. دیگر نمی توانم برگردم. هنوز به نیمه های معبر هم نرسیده ایم و امروز روز آخر است.

-«سه روز بیشتر وقت نداریم. از سه قسمت میدون رو می شکافیم. می ریم جلو.» انگشت می گذارد روی نقشه و چند جا را نشان می دهد.

-«از جاهایی می ریم که بین دو تا کمین عراقی ها باشه. دورترین نقطه به کمیناشون.»

 دستی می کشد به محاسنش. رو می کند به من و می گوید: «حامد، تو واحمد معبر کناریه اید.»

با انگشت اشاره معبر سمت راستی را نشان می دهد. قندان را از روی نقشه بر می دارد و نقشه را جمع می کند. خود را جلوتر می کشد و می گوید: «میدون دویست متر جلوتر از خط ماست. بعد از  اولین خاکریز.»

بلند می شود. ما هم بلند می شویم و یا علی می گوییم. با دست می زند پشتم و می گوید: «می دونید که به اونجا دید نداریم. اگه اتفاقی بیافته کمکی نمی تونیم برسونیم. خلاصه، به اندازه آب و غذا بر دارید.»

کمی آب می ریزم توی کلاه خودم و می گذارم کمی جلوتر. می رود توی کلاه خود. کبوتر ماده سرش را روی سینه اش گذاشته و چشمانش را بسته است. هر از گاهی دمش را تکان می دهد و سرش را از طرفی به طرف دیگر می غلتاند. کبوتر نر از کلاه خود بیرون می آید و می نشیند کنار لانه. سرش را بالا می گیرد. نوکش را باز می کند وآب را قرقره می کند شاید. می رود داخل لانه. کبوتر ماده کمی جابه جا می شود. سفیدی تخم ها از زیرش بیرون می زند. کبوتر ماده نوکش را باز می کند و کبوتر نر آب در گلویش می ریزد.

می گوید: «السلام علیک یا ابا عبدالله» و سربند قرمزش را می بندد.

 همیشه همین را می بندد سلام بر حسین. من هم سربندم را می بندم. سربند یا قمر بنی هاشم را. می نشیند تا بند کفش کتانی اش را ببندد. پوتین نمی پوشد. می گوید خوشم نمی آید. اذیتم می کند.

 سرش را بالا می گیرد. به من نگاه می کند و می گوید: « جیرمون چقدره؟»

من هم می نشینم تا بند پوتینم را سفت کنم که جواب می دهم: «حاجی گفته دو تا قمقمه و شیش تا تن.»

 می ایستد. شلوارش را بالا می کشد و می گوید: «چه خبر؟ گردان که نمی خوایم ببریم. کلا شیش تا تن می گیریم واسه سه شب افطار.»

لبانم خشک شده اند و ضعف دارد می کشدم. این هم قول و قرار بود گذاشتیم؟ سه روز روزه تو این گرما. معلوم نیست کِی می خواد آفتاب غروب کنه؟ ساعتم را نگاه می کنم. باز خوابیده است. خورشید پایینتر آمده. باید یکی دو ساعتی تا غروب مانده باشد. خونریزی مدتهاست که بند آمده ولی پایم را حس نمی کنم. چفیه تماما قرمز شده و خون روی آن دلمه بسته است. کبوتر نر که مدتها بود بی حرکت کنار لانه نشسته بود بلند می شود و صدایی در می آورد. حامد چشمانش را می بندد و گونه اش را روی خاک می گذارد تا کمی استراحت کند. دیگر وقتش است. کم کم باید تخمها بشکنند و جوجه ها بیرون بیایند. پانزده روزی می شود که اینجا لانه کرده ایم روی این سنگ سبز.تا حالا سنگی به این رنگ ندیده بودم. پدرم در آمد تا این لانه را ساختم. چقدر هوا گرم است. تا غروب کم مانده. تشنه ام. می پرم و دوباره می نشینم داخل کلاه خود. کمی آب مانده است. آب می خورم و می پرم لبه کلاه خود. کلاه بر می گردد و آب می ریزد روی زمین.

پیشانی ام را می بوسد و می گوید: «مواظب خودت باش»

 احمد سر کوچه ایستاده و منتظر من است. هادی کنار مادر ایستاده و چادر نماز مادر را گرفته است. مادر با یک دست سینی را به دست گرفته و با دست دیگر چادرش را نگه داشته است.

 هادی می گوید: «یادت نره سوغاتی بیاری ها»

می گویم: «چشم، اوغول بالا.»

 ساک را از روی زمین بر می دارم. راه می افتم.

مادر می گوید: « آللاها تابشیردیم.»

 چادرش را به دندان می گیرد و آب را می ریزد پشت سرم. هادی گریه اش می گیرد. حتما او می خواسته آب را بریزد و مادر باز یادش رفته.

و باز آب می ریزد توی کلاه خود و می گذارد کمی جلوتر.

می گویم: «حواست باشه آب کم نیاریم. چهار تا قمقمه واسه چهار روز زیاد نیست، ها»

می خندد و می گوید: «پس این زبون بسته ها چی؟»

 کبوتر نر آب برمی دارد و می ریزد در گلوی کبوتر ماده. چهار، پنج متری بیشتر نمانده است تا به لانه برسیم. غروب نزدیک است. اگر آفتاب غروب کند اولین شب را خوب گذرانده ایم. اگر این لانه نبود تا حالا به اواسط معبر هم رسیده بودیم. سرنیزه را در خاک فرو می کنم. آرام و با احتیاط و باز مینی دیگر را بیرون می کشم و می گذارم روی خاک. احمد پشت من دراز کشیده و به کبوتر ها خیره شده است. سر مین را آرام می پیچانم و آن را باز می کنم. چاشنی را در می آورم و هر دو را می گذارم کنار معبر.

چاشنی را برمی دارد و می گوید: « حالا مین خنثی شده.»

مین گوجه ای را با چاشنی اش گوشه ای می گذارد. ما هم نشسته ایم روبرویش روی زمین. مینی را از روی میز بر  می دارد. از گوجه ای خیلی بزرگتر است و سبز رنگ. آن را کمی در دست می چرخاند و می گوید: «به این می گن مین رکابی.»

 حامد آستینم را می کشد و می گوید: «باید یکی از اینارو واسه هادی سوغات ببرم.»

مین را کمی بالاتر می گیرد و می گوید:«این مین با بگیه یه فرق داره. اگر پاتونو روش بذارید نمی ترکه بلکه اگر از روش بردارید می ترکه.»

و دستی به محاسن تُنُکش می کشد.

پاچه شلوارم را می کشد و می گوید: «حامد، اونجا رو نگاه کن.»

 و با دست جایی را در میدان مین نشانم می دهد. نگاه می کنم. کبوتری در لانه ای نشسته است. شاید روی تخمهایش نشسته. لانه ای که روی یک مین رکابی ساخته شده است. آنطرفتر، ده متر آنطرفتر از خط معبر. کبوتر دیگری بالزنان می نشیند کنار لانه و چیزی می گذارد در دهان کبوتر ماده شاید. شاید کرمی است یا دانه ارزنی. سرم را بر می گردانم به عقب و می گویم: «خوب، که چی؟»

 لبخندی می زند و می گوید: «خوب مسیرو کج کن بریم اونطرف. زیاد که دور نیست. ما هم که خیلی خوب پیش رفتیم.» و باز لبخند می زند.

و من نمی توانم بگویم نه.

بلند داد می زند: «یُخ. گُیمارام.»

و از اتاق بیرون می رود. می رود توی حیاط و می نشیند لبه حوض. هادی گوشه اتاق نشسته و تکالیفش را می نویسد. مادر را نگاه می کنم. مادر بلند می شود. برگه رضایت را از دستم می گیرد و می رود توی حیاط. پرده را کنار می زنم. می ایستم پشت پنجره های قدی اتاق و حیاط را نگاه می کنم. مادر کنار حوض می نشیند روبروی پدر. نمی شنوم چه می گویند. هادی هم بلند می شود و می ایستد کنار من. هوا دارد تاریک می شود. پدر بلند می شود و در حیاط راه می رود. مادر هنوز کنار حوض نشسته و چیزی می گوید.

هادی می گوید: «نترس مامان درستش می کنه. فقط یادت باشه اگه بابا اجازه داد باید برام سوغاتی بیاری، خوب.»

 دستی روی سر هادی می کشم و می گویم: «حتماً، اوغول بالا.»

 می خندد و باز مثل همیشه که  می خندد سوراخی می افتد در گونه هایش. می رود و می نشیند سر درسش. آفتاب غروب کرده است. پدر آستینهایش را بالا می زند. مادر مرا نگاه می کند و لبخندی می زند. پدر مشتی آب برمی دارد و روی صورتش می ریزد.

دستهایمان را روی خاک می کوبیم و روی صورتمان می کشیم و بعد روی دستهایمان. آفتاب غروب کرده است. حامد جلوی من دراز کشیده است. دستهایش را کنار گوشش می برد و می گوید:«الله اکبر.»

  و من هم همینطور به او می بندم. تا لانه کبوتر ها چهار، پنج متر مانده است. آسمان مهتابی است و میدان مین را کمی روشن کرده است. نمازمان تمام می شود. حامد تُنها را از کوله اش در می آورد و دو تا را باز می کند.

 می گوید: «بعد از افطار تو برو جلو. فقط مواظب باش بعضی هاشون زنگ زدن.» کمی مکث می کند. تکه نانی در دهانش می گذارد و می گوید: « کاش خرما هم داشتیم.»

 و افطار می کنیم. کمی نان را ریز می کنم و می ریزم طرف لانه کبوتر ها. کبوتر نر نانها را به نوک می گیرد و کنار لانه می برد. کمی از آنها را در دهان کبوتر ماده می گذارد و همه با هم مشغول خوردن می شویم.

و من به زمین نوک می زنم و نانهای خشک را که او برایم انداخته است را برمی دارم و می خورم. کمی هم می ریزم داخل لانه یا می گذارم در دهان کبوتر ماده. ولی نمی دانم چرا او نمی خورد. و آن یکی که بو گرفته است. اگر جوجه ها از تخم در بیایند و پرواز یاد بگیرند حتما از اینجا خواهیم رفت. بوی تعفنش دارد همه یمان را می کُشد. هوا خنکتر شده است و تاریکتر. چشمانش را باز می کند و به آسمان نگاه می کند. هر وقت به هوش می آید همین کار را می کند. شاید منتظر غروب است و تا غروب کم مانده. سرنیزه را بر می دارد و در خاک فرو می کند. چهره اش را در هم می کشد. درد دارد حتما. پاچه راستش کاملا قرمز شده است. چیزی را از خاک در می آورد و به کنار می گذارد و جلوتر می آید. راستی اگر به ما برسد چه خواهد کرد؟ لانه را خراب نکند؟ شاید تخمها را می خواهد. نکند ما را سر ببرد با همان سرنیزه ای که در دست دارد؟ ولی فکر نکنم. آنها به ما آب و غذا دادند ولی باز می ترسم. می پرم و می نشینم کنار مرد. با من کاری ندارد و هنوز در خاک سرنیزه فرو می کند و چیزهایی در می آورد. کبوتر ماده صدایم می کند. به او نگاه می کنم. بلند شده است. از روی تخمها کمی کنار رفته و روی لانه ایستاده است. یکی از تخمها می شکند. کبوتر ماده از توی لانه می پرد بیرون. کبوتر نر ایستاده است کنار من و شاید به لانه نگاه می کند. سرم را میان دستهایم می گیرم و می گویم: «یا قمر بنی هاشم.»

 صدایی نمی آید. سرم را بالا می گیرم. لانه سالم است و جوجه از تخم در آمده و جیک جیک می کند و تخمی دیگر می شکند. شاید چاشنی مین زنگ زده است.

و می ترکد.

«یا قمر بنی هاشم.»

دیگر پایم را حس نمی کنم. چشمانم را باز می کنم. گرد و خاک می خوابد. احمد افتاده است جلوی من. بدون سر. و خون است که خاک اطرافش را گل کرده است؟ دیگر تکان نمی خورد. تا لانه دو، سه متری مانده است. مدتی از غروب گذشته است. چفیه اش را از دور کمرش باز می کنم و می اندازم روی سری که دیگر ندارد. گریه ام گرفته است. منوری آسمان را روشنتر می کند و حالا جنازه احمد را کامل می بینم. حالا می بینم که دیگر دست راستش هم نیست و نیمه راست بدنش و چفیه نمی تواند تمام زخمهای او را بپوشاند. پایم را حس نمی کنم. نگاهش می کنم. فقط پایم ترکش خورده و جای دیگرم زخمی نیست. خون از ران پایم فوران می کند و روی خاک جویی برای خود می زند شاید.

خون می دَوَد روی گونه ام. چشم راستم دیگر نمی بیند. چشم دیگرم را به زحمت باز می کنم. دیگر آنجا لانه ای نیست و نه کبوتر ماده ای و نه تخمی. فقط کبوتر نر ایستاده است با بالی خونین بر مزار عزیزانش و پرهایی که از آسمان بر زمین می ریزند. آفتاب دارد غروب می کند حتما و هنوز جنازه احمد افتاده است آنطرفتر بدون سر و با مگسانی که شاید طوافش می کنند. ضعف دارد من را می کشد. کی آفتاب غروب خواهد کرد؟ چشم چپم تارتر می بیند و حالا دیگر هیچ نمی بیند. خوب، پس بالاخره آفتاب غروب کرد.

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

روبان آبی

«روبان آبی»

 

دو رکعت نماز شکسته عصر می خوانم قربتا الی الله. الله اکبر.

 

«سید اکبر واسه شام دعوتمون کرده. می شنوی چی می گم زن.» مامان از توی آشپزخانه داد زد: «آره. کر که نیستم.» بابا از روی کاناپه نشست روی زمین و آرام گفت: «خدا عالمه.» من هم از روی زمین بلند شدم و روی کاناپه دراز کشیدم. بابا ورق های روزنامه را از توی هم در می آورد و کنار هم روی زمین پهن می کرد. بلند گفت: «راستی دختر سید اکبر چقدر بزرگ شده.  عجب خوشگله این دختر. مگه نه. می شنوی چی می گم زن.»

 

با سینی چای آمد داخل اتاق. اول برای بابا و بعد برای من چای گرفت. درست توی صورتش نگاه نکردم. نمی خواستم نگاه کنم. می خواستم همان قیافه کودکی اش در ذهنم باشد. دخترک توپول موپولی که روبان آبی به موهایش می بست. موهای سیاهی که وقتی می دوید یا لی لی می کرد در هوا پخش می شد و باز پایین می ریخت. می ریخت روی شانه هایش یا می آمد جلوی صورتش و همانطورکه می دوید یا لی لی می کرد جمعشان می کرد و می ریخت پشت گردنش. این کارش را دوست داشتم. اصلا بخاطر موهایش دوستش داشتم.

 

«واسه ناهار چی دوست دارید درست کنم، ها؟ می شنوی چی می گم مرد.»  بابا لبخندی زد و داد زد: «کر که نیستم.» مامان جواب داد: «خدا عالمه. حالا چی درست کنم؟ حامد، مادر تو چی می گی؟» خنده ام گرفته بود. گفتم: «عدس پلو»

 

برنج را گذاشت جلوی من. رو کرد به سید اکبر و به ترکی گفت: « دیگه چیزی نمی خواین.» سید اکبر به  بابا و من نگاه کرد. سرهایمان را تکان دادیم. سید اکبر گفت: « از خانوم ها هم بپرسین.» گارسون رفت طرف میز خانوم ها که آنطرفتر نشسته بودند. لباس سفید پوشیده بود با روسری آبی رنگی که به شیوه استانبولی ها بسته بود. پشت به ما نشسته بود. بلند شد. سرم را پایین انداختم. هم می خواستم ببینمش وهم نمی خواستم. از کنار میزمان رد شد. ندیدم کجا رفت. همین که رفت. بابا به سید اکبر گفت: «مواظب این دختر باش. یهو ندزدنش.» از صحبتهایشان این را فهمیدم. تند صحبت می کردند. بعضی کلمات را اصلا نمی شنیدم.

 

سمع الله لمن حمده. الله اکبر.

 

بلند شدم نشستم روی کاناپه. مامان وارد اتاق شد. سینی بزرگی دستش بود. نشست زمین جلوی بابا و گفت: «روزنامه بیشتر پهن کن می خوام عدس پاک کنم.» پوزخندی زد و ادامه داد: «می شنوی چی می گم مرد.» بابا خندید و گفت: «نه نمی شنوم زن.» باز چند ورق روزنامه را برداشت و جلوی مامان پهن کرد. رو به من کرد و گفت: «حامد جان پاشو ناخنگیرو واسم بیار.»

 

«مگه مامانت نگفته اگه یه بار دیگه ناخنتو بخوری رو انگشتات فلفل می زنه تا وقتی خوردی بسوزی.» دستش را از دهانش بیرون آورد و گفت: «به مامانم چیزی نگی ها وگرنه باهات قهر می کنم.» دوباره انگشتانش را در دهانش کرد و مشغول خوردن ناخنهایش شد.» من روبرویش نشسته بودم و به او زل زده بودم. از اینکه با من قهر کند می ترسیدم. تا حالا با هم قهر نکرده بودیم. گفتم: «با من هیچوقت قهر نکن، خوب» لبخندی زد. بدون آنکه دستش را از دهانش بیرون آورد، گفت :«ما تا قیامت با هم آشتی ایم.»

 

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا عذابا نار

 

بابا گفت: «این بوی چیه؟» مامان کمی بو کشید و گفت: «ای داد غذام سوخت.» مامان بلند شد و سینی را انداخت بغل بابا. دوید طرف آشپزخانه. بابا عصبانی شد و داد زد: «چیکار می کنی زن» سینی را انداخت روی روزنامه ها. چندتایی از عدس ها ریخت روی صفحات روزنامه.

 

وقتی بچه بود شش هفتایی لک روی گونه چپش بود. می خواستم ببینم هنوز هم هست یا نه. ولی جرات نمی کردم نگاه کنم. می ترسیدم همان دخترک توپول موپول روبان به سر نباشد. در دل با خودم حرف می زدم: « اگر همونه پس چرا ناخن هاش رو نمی خوره؟ چرا وقتی می دوه یا لی لی می کنه موهاش روی شونه هاش نمی ریزه؟» باید می دیدمش. مثل خوره افتاده بود به جانم. سید اکبر سیگاری گیراند و گذاشت گوشه لبش. هنوز برنگشته بود. صندلی اش خالی بود. سید اکبر دود را حلقه کرد و داد بیرون.

 

بخار از توی آشپزخانه زد بیرون. بابا گفت: «چی شد زن؟» مامان جواب داد: «هیچی فقط سوخت. حالا درستش می کنم. اگه ناخن گرفتنت تموم شده اون عدس ها رو پاک کن.» بابا سینی را برداشت و گذاشت روی پایش و شروع کرد به پاک کردن. گفت: «می گم این دختره رو بیا واسه حامد ببریم ایران.» مامان بلند گفت: «نمی شنوم چی می گی. بلندتر بگو.» بابا رو به من گفت: «بعد بهش می گم کره گوش نمی کنه.» به بابا لبخندی زدم. او هم به من چشمکی زد و بلندتر گفت: «می گم دختر سید اکبرو واسه حامد ببریم ایران.» مامان گفت: «مگه ندیدی مهدی به چه فلاکتی افتاد وقتی از اینجا زن گرفت. خوبه رفیق خودته. جلو چشته.» خنده ام گرفته بود.  خودشان می بریدند و می دوختند. بابا تکه سنگ کو چکی را از داخل عدس ها در آورد و انداخت روی روزنامه ها.

 

«حالا باید بندازم خونه چهار» تا خانه چهار را بدون اینکه بسوزد همیشه می گرفت. سنگ را انداخت طرف خانه چهار. رفت توی خانه. لی لی رفت تا خانه. موهای سیاهش با روبان آبی رنگش بالا و پایین می رفتند و روی شانه هایش می ریختند. موهایش را با دست جمع کرد و نگه داشت و پرید خانه هفت و هشت. موها را ریخت پشت گردنش و با یک پا پرید خانه پنج. باز موهایش به هوا رفتند و ریختند روی شانه هایش. روبانش باز شد و آرام آرام افتاد روی خانه چهار. خم شد. هم سنگ را برداشت وهم روبان را.

 

خم شدم تا قاشق را از زیر میز بردارم. کفشهای آبی رنگی از کنارم گذشتند. قاشق را برداشتم. بلند شدم و به صندلی تکیه زدم. نشسته بود آنجا روی صندلی اش. پشت به ما.

 

بحول الله و قوته و اقوم و اقعد. سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر.

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

چایم سرد شد

«چایم سرد شد»

هر روز می دیدمش. می ایستاد سر خیابان و ماشین در بست می گرفت. همین دیروز هم برای ونک در بست گرفته بود . هر روز با یک لباس می آمد و با یک آرایش جدید. تنها چیزی که در او فرق نمی کرد رنگ بالا پلکهایش بود. حالا هم ایستاده بود جلوی من با همان رنگ آبی بالای پلکهایش. 

تکیه داده بود به دیوار. با یک دست گوشی موبایل را دم گوش نگه داشته بود و دست دیگر را بین کمر و دیوار گذاشته بود. سر تا پا سفید پوشیده بود و روسری سفیدش حاشیه های قهوه ای داشت. چند باری شماره گرفت. دست آخر از دیوار جدا شد و آرام گفت: «مزده شور این خطها رو ببرن.» جلوی بساط که رسید گفت: «آقاببخشید کی تموم می شه؟» من که داشتم لنگه اول را فرچه می کشیدم، گفتم: «یه ربع دیگه تمومه.» لبانش را که قرمز کرده بود و حاشیه قهوه ای زده بود را کمی روی هم فشار داد و کج کرد. گفت: « یه ربع دیگه؟ من نیم ساعت دیگه قرار دارم.» لنگه اول را تمام کردم. لنگه دوم را در دست گرفتم. فرچه را کردم توی واکس قهوه ای و گفتم: «می دونم خانوم. الآن تمومش می کنم.» دختر ابروهایش را که فقط دو خط نازک بودند را در هم کشید. برگشت کنار دیوار و باز تکیه زد به آن. دوباره شماره گرفت و گوشی را گذاشت کنار گوشش. چند تار مویی را که از زیر روسری اش ریخته بود روی پیشانی را مدام دور انگشتش می پیچید وتاب می داد. من هم واکس می زدم و زیر چشمی او را می پاییدم.

دختر دستش را از موهاجدا کرد و با لبخندی گفت:«سلام عزیزم چطوری؟» سرم را بلند کردم و به او زل زدم. نگاهم را که دید کمی صدایش را پایین آورد. باز دستش را بین کمر و دیوار گذاشت و ادامه داد: «چند وقته اونجایی؟» کمی مکث کرد و لب پایینش را گاز گرفت و گفت: « الهی بمیرم. یه ساعته؟ ببخش تو زل آفتاب کاشتمت.» دختر همانطور که صحبت می کرد با نوک دمپایی که به او داده بودم روی زمین می زد انگار بخواهد چاله بکند. دمپایی مردانه چنان بزرگ بود که پاهای دختر در آن گم بود. جز نوک انگشتانش دیده نمی شد و کمی از ناخنهایش که آنها را قهوه ای کرده بود تا شاید با کیف روی دوش و حاشیه روسری و کفش و خط دور لبانش همرنگ باشند.

دختر از دیوار جدا شده بود. جلوی بساط راه می رفت و می گفت: «یه مشکلی پیش اومده نمی رسم بیام.» بلند داد زدم: «خانوم الآن تموم می شه ها.» دختر رو به من کرد. ابروهایش را در هم کشید و انگشت اشاره اش را روی لبانش گذاشت. ساکت شدم و به کارم ادامه دادم. دختر که دوباره راه می رفت، گفت: «به خدا داشتم می اومدم. حتی ماشین هم گرفتم که یهو سرم گیج رفت و خوردم زمین. از صبح حالم بد بود. مردم اومدن بلندم کردن. حالا هم نشستم کنار کفاشی بغل خونمون. دیدیش که؟ پسر خوبی. یه چای داد،حالم بهتر شد. می رم خونه استراحت کنم. ببخش نمی تونم بیام. جبران می کنم.»

دیگر واکس لنگه دوم هم تمام شده بود و باید فرچه می کشیدم. دختر مرا نگاه کرد. سرم را به این ور و آن ور تکان دادم و در دل گفتم: «ای بر پدر و مادر آدم دروغگو.» دختر رو به من لبخندی زد و باز انگشت اشاره را روی لبهایش گذاشت. دختر که چای گفته بود هوس چای کرده بودم. از فلاسک چای برای خودم چای ریختم. محض تعارف استکان چای را به دختر نشان دادم و کمی بالا بردم. دستش را بالا آورد و گردنش را کج کرد. پیش خودم گفتم: «نه بیا بخور!»دختر هنوز صحبت می کرد و راه می رفت.

دیگر کار کفش ها تمام شده بود. دختر گوشی را قطع کرد و گذاشت توی کیفش. آمد جلوی بساط.کفشها را جفت کردم و گذاشتم جلوی پایش. دمپایی را در آورد و با پا هل داد کنار بساط. خم شد تا کفشها را به پا کند. در واکس را می بستم که لبخندی زدم و گفتم: «ان شا الله کسالتتون هر چه زودتر بر طرف شه.» لنگه دوم را می پوشید که سرش را بلند کرد. نیشخندی زد و گفت: «چای شما نوشدارو!» بلند شد. هزار تومان گذاشت جلوی من روی بساط و رفت. چایم سرد شده بود. ریختمش توی باغچه کنار بساط. دختر رفت سر خیابان. دست دراز کرد و بلند گفت: «دربست تجریش.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

شمع

نبودم. ندیدم .حس نکردم ولی هر چی هست یه چیزی بوده که عالم و آدم واسش جون می دادن. خدا عالمه. ولی تو این چند ساله ی زندگی به این رسیدم که هر جا مثل کف دست باشی و صاف و بی شیله پیله دنیا هم با تو اینطور می شه. امام هم اینطور بوده قطعا. که این پروانه ها رو دور خودش جمع کرده علی الخصوص پروانه هایی که سوختند و رفتند و الآن پیش مرشدشون دارن حال می کنن. چقدر به شهدا و امام شهدا وفا کردیم ؟ هر کی واسه خودش دو دو تا چهارتا کنه ببینه اونی هستیم که باید باشیم یا نه. بیاین با شعله شمع بسوزیم که اگه شعله ای هم نباشه گرماش هست.
یا علی


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

دیوانه

دیوانه ای به من نزدیک شد و گفت :« می خوای مثل من باشی؟»
گفتم : « یعنی باید چطور باشم؟»
لبخندی زد و همونطور که داشت از من دور می شد گفت : « یعنی اینکه هیچ وقت این سوال رو نپرسی. »
این رو که گفت از من چند قدمی دور شده بود . به من چشمکی زد و پشت کرد و رفت .
از آن روز تا حالا من دیوانه ام .

آیا شما هم دیوانه اید؟

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

بهاری دوباره

« بهاری دوباره »


قطره اشکی از گوشه چشمانش می لغزد به کویر خشکیده و ترک خورده که شاید گرد پیری را از صورتش بشوید . دست چروکیده اش را که دیگر ناخن هایش به زردی می خورد را بر صورت می کشد . اشک را پاک می کند . لمس می کند هنر قلمکار زمانه را که چگونه نقش و نگار کرده است بر تابلوی عمر او . به پنجره بخار گرفته اتاق خیره شده است . چشمان رنگ و رو رفته اش لحظه ای آن را گم نمی کند . دستان لرزانش را روی چرخ های ویلچر می گذارد . می چرخاندش . جلوی پنجره ویلچر را نگه می دارد . از آن طرف این قاب شیشه ای چه می خواهد ؟ می خواهد آن طرف را ببیند . چیزی جدیدتر شاید .نگاه می کند به پنجره مشبک که چون صفحه شطرنجی است . همه خانه ها را بخار گرفته . خانه ای را با کونه1 اش پاک می کند .خود را جلوتر می کشد . به بیرون نگاه می کند .همه جا سفید است و برف گرفته . چون برف نشسته بر موهای پیرمرد .باز همان درخت لخت و عریان .
اندک برف نشسته بر شاخه هایش او را هم خم کرده است . مرد بر ویلچر تکیه می زند . پتوی مچاله شده روی پایش را روی خود می کشد . ابروان سایه افکنده بر چشمانش را در هم می کشد و زل می زند به روزن پاک شده پنجره . می بارد . دانه های برف آرام و بی صدا می خوابند بر ناز بالش زمین . پیر مرد با چشمانش دنبال سبزه ای می گردد شاید آن بیرون . دنبال جوانه ای سر زده از برف که شاید ندای بهار را داشته باشد با خود . شبدری که جار بزند صدای مرغان بهاری را . از آنکه دیگر نبیند هرگز سبزه ای را می ترسد . نفس هایش سخت بر می آیند و فرو می روند . پلک هایش سنگینی می کنند .چشمانش را می بندد . دست ها را از زیر پتو در می آورد و می گذارد روی پاهایی که سالهاست فرمان نمی برند . پتو را چنگ می زند و در دستانش می گیرد . سر را به پشت خم می کند و به پشتی ویلچر می چسباند . بخار می گیرد آخرین روزن امید مرد را . شاید هرگز دیگر بهاری نبیند .

-----------------------------------------------
1. قسمت انتهایی کف دست
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

فراق

نمی دانم در مورد صحبت های سردار رحیمی که در وبلاگ روایت فتح بود چه بگویم ؟
ولی اینجا یک درد و دل خالصانه را شنیدیم و ما باید چه کنیم ؟ آنها که بودند و دیدند اینچنین حسرت می خورند که چرا نرفتند و ما باید حسرت بخوریم که چرا نبودیم و ما که نبودیم باید چگونه باشیم و چه کنیم ؟
خداوند همه مان را با شهدا محشور کند . ان شاء الله

کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلای
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی

سین هفتم

(( سین هفتم ))

- (( مامان اینجا هم نیستش پس کجاس ؟ ))
- (( توی کمد کنار اجاق گازه . ))
- (( اونجارم گشتم ولی نبود . ))
- (( حتما تموم شده حالا عیب نداره بیا دور سفره بشین داره سال تحویل می شه . بدو . ))
اولین سالی بود که سفره ی هفت سینمان یک سین کم داشت . بابا هم صدایم می زد : ((بیا آخر سالی دور هم باشیم . )) ولی هنوز کمد ها را می گشتم . بالاخره رفتم کنار سفره . بابا قرآن می خواند . مامان هم به تلویزیون خیره شده بود . 13 دقیقه تا عید وقت داشتم . توی سفره جای یک سین خالی بود . سر جایم نمی توانستم بنشینم . بلند شدم رفتم آشپزخانه . دوباره دنبال سین هفتم گشتم ولی پیدا نکردم . بابا بلند داد زد که بیایم کنار سفره . رفتم کنار سفره . بابا به خواندن قرآن ادامه داد . سبزی هزاری ها یی که از قرآن زده بود بیرون توی چشم می زد . 10 دقیقه تا عید مانده بود . زنگ در به صدا در آمد . بلند شدم بروم چادر سر کنم و در را باز کنم که بابا دستش را روی پایم گذاشت و بلند شد . قرآن را بوسید و روی رحل گذاشت . علی مدام بالا و پایین می پرید و عیدی می خواست . مامان دست علی را گرفت و کشید پایین . نشاندش کنار سفره و گفت : (( هیس )) . بابا جلوی در ایستاده بود و از در نیمه باز با کسی صحبت می کرد . از سه تا ماهی که خریده بودیم فقط یکی زنده بود که توی تنگ ورجه وورجه می کرد . علی دستش را داخل تنگ می کرد تا آن را بگیرد . ماهی بدبخت هم از بین دست هایش لیز می خورد و فرار می کرد .
مامان گفت : (( د.. بچه می تونی آروم بگیری . ببین می تونی اینم بکشی یا نه .))
علی دستش را از تنگ در آورد . با اخم به مامان نگاه کرد و کنار سفره آرام گرفت .
7 دقیقه بیشتر تا عید نمانده بود . سفره را نگاه می کردم و سین ها را می شمردم ولی همه اش شش تا بودند .
علی داد زد : (( بابا کجایی بیا الان عید می شه . بیا عیدیمونو بده . )) بابا در را بست و وارد پذیرایی شد . یک ساک دستش بود . رفت اتاق خواب و در را بست . علی بلند شد رفت پشت در اتاق . چند بار زد به در اتاق و گفت : (( کجا فرار می کنی . بابا بیا عیدیمونو بده .)) تا عید فقط 4 دقیقه مانده بود . بابا در را باز کرد و در حالی که علی را بغل کرده بود وارد پذیرایی شد . چشمانش قرمز شده بود . نشست کنار سفره و علی را نشاند کنارش . دماغش را بالا می کشید . یک دستش را مشت کرده بود . قرآن را برداشت . بوسید و به پیشانی گذاشت . من ومامان ساکت به بابا زل زده بودیم تا شاید چیزی بگوید . اشک در چشمانش حلقه زده بود . علی دستانش را روی پاهای بابا که چهار زانو نشسته بود گذاشت. صورتش را هم روی دستانش چسباند و با صدایی لرزان گفت : (( بابا چرا گریه می کنی ؟ )) . 30 ثانیه دیگر عید می شد . بابا دستش را باز کرد و یک پلاک گذاشت وسط سفره . مامان زد زیر گریه . یک قطره اشک از چشمان بابا به گونه هایش لغزید . عکس عمو سعید را روی پلاک گذاشت و گفت : ((این هم سین هفتم . ))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد تأملی